دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

۴۰ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

ای حال نامعلوم

آروم باش

آروم...

+ یه روز مونده به اربعین ۹۶ . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۲۰:۱۷
ترانه زندگی

دیروز عالی بود ... خدایا شکرت...آذر... مرخصی گرفت و به خاطر من حقیر اومد .... ناهار آورده بود. میدونست دوغ دوست دارم، دوتا دوغ خریده بود. ای جانم که چقدر مهربونه...... بعدش تا باغ کتاب هم اومد باهام... یکم موند و بعد رفت...کل راه رو با هم حرف زدیم...درباره حال بد اربعینم... درباره حرف نزدنم...

کتاب آشتی با خدا رو نشونش دادم. گفتم اینه. همینطوری یه صفحه ش رو باز کرد. یهو خط آخر کتاب ص ۸۴ زیر یه جمله خط کشیده بودم و نوشته بودم بندگی... چشم گفتن.... که دقیقا قبلش درباره همین حرف می زدیم... اینکه اگه میخوای بنده باشی، خب نشده خب چشم.... اعتماد کن به مربی ت.... مربی ای که تو رو بیشتر از خودت می شناسه....

خیلی خوب بود.... خیلی....

رفتیم باغ کتاب. هنگامه و آنا هم خودشون اومده بودن. بعدش آنا اون کتابی که خیلی خوشم اومد ه بود توی کوروش ولی پول نداشتم بخرم رو خریده بود برام‌‌....رفته بود کوروش خریده بود... وای اصلا باورم نمیشه.... آنقدر حرکتش خوب بود..... آنقدر مهربون و با محبت....❤❤❤... خدایا شکرت😘😘😘....

حالم بهتره بعد از صحبت با آذر.... خدایا شکرت....

سال ۹۳ اون حال بد و اون مشهد یهویی.... دعاها و چقدر گریه کردنا... و بعدش دوره مهار های عملی رو رفتن... بعدش اینجا رو یکی از اون اعضا معرفی کنه.... بعدش بیای و بعدش اینطوری.... همه اینا از اون مشهد سه سال پیشه که تازه دارم برکاتش رو خیلی کم و در حد کوچیک و پایین خودم حس می کنم....

خدایا شکرت... واقعا شکرت خدا....❤❤❤😘😘😘

امام رضای عشق ِ جان علیه السلام.... دوستت دارم مولا....❤😘😘😘

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۰:۵۵
ترانه زندگی

از رفتارم با بابا عذاب وجدان میگیرم ولی نمیتونم بهتر... نمی‌دونم چه کنم....

با مامان هم که دیگه بدتر.... حالم از رفتارم باهاشون بده وقتی منو می خوان و من نمیتونم ... نه که نخوام، فقط از نظر ذهنی کشش ش رو ندارم... خدایا خودت کمک کن... خودت... فقط خودت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۱:۴۴
ترانه زندگی

امروز بعد از ظهر کسل بودم. به مامان گفتم. گفت بریم با روشا بیرون.

بعد اماده شدم که بریم. مامان زنگ زد به مامان روشا. گفت نبریدش توی راه می خوابه و شب خوابش نمیبره. توی خونه سرشو گرم کنید.

منم عصبی شدم . ولی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم. بعدش دوباره قرار شد بریم. همه لباس پوشیدیم. باز مامان گفت مامانش گفته فلان اتوبانه و داره میاد. دیگه نفهمیدم چی شد... لباسامو در آوردم، نفهمیدم صدای لعنتی م چقدر رفت بالا... گفتم کاش گرگان می‌رفتم ، موندم اینجا توی خونه حبس شدم هیچ گهی هم نخوردم و ... نمی‌فهمیدم چیکار میکنم... روشا با بهت نگاهم میکرد می‌گفت خاله جیغ بده... من بمیرم براش... گفتم اینو ببر بیرون کیفمو بیار در اتاقمم قفل کن... چقدر از خودم بدم میاد...

شروع کردم گریه کردن... حالم خوب نبود..

بعدش که روشا و مامانش رفتن و مامان گفت بریم بیرون، لباسام هرکدوم یه جا بود. نفهمیده بودم کی پرتشون کردم! کجا پرتشون کردم! ...

حالم از خودم به هم خورده. مامان.... بگردم براش...میخواست هم دل منو به دست بیاره هم هنگامه.... چقدر فداکاره... چقدر از خودش مایه میذاره... چقدر چقدر چقدر.... بمیرم براش...

فقط خدایا منو ببخش....

نمی‌دونم چرا دوباره این خشم های انفجاری م زیاد شده...یه مدت خوب کنترل میشد خشمم....

نمیدونم چم شده....

دقیقا توی همون حال آذر پیام داد حالمو پرسید.... پیامش حالمو بهتر کرد اما آنقدر بد بودم که نتونستم جوابشو بدم... دوساعت بعد جوابشو دادم.... مهربونیت میکرد... می‌گفت خوبییی؟ مراقب خودت باش... محبت دیدن حس خوبیه... خدایا شکرت...

بعدش رفتیم با مامان عطر برای بابا بخریم که برای خودم و مامان هم خریدیم. حس و حال خوبی بود. هدیه بعد ازاین روزا.... خدایا شکرت...

بعدش با مامان رفتیم یه فلافل خریدیم با هم نصف کردیم خوردیم...

بعدش خونه هنگامه...هنگامه میگفت چه عجب بعد چند روز خنده ش رو دیدیم... بعد آنا پیام داد فردا میرید باغ؟ گفتم آره. قرار شد بیاد.

خدایا شکرت.

بابت اینهمه نشونه.

بعد اومدیم خونه و غزل پیامک داد که کجایی....

یهو آذر و آنا و غزل....

خدایا شکرت.... که بهم نشون میدی حواست بهم هست..که من حیث لا یحتسب جبران میکنی خودت خدا....خدایا شکرت خدا....

+ فردا به امیدخدا بریم آزمایش بدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۱:۴۳
ترانه زندگی

نمیدونم چه حکمتیه که خیلی وقتا درست وسط اوج حال بدی م... آذر پیام می ده و حالمو می پرسه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۰۴
ترانه زندگی

دلم گرفته ای دوست... هوای گریه با من...

اگه پس این غم لعنتی، امیدی بود, تحمل این روزا خیلی راحت تر می شد...

چقدر سگ جونم که زنده م هنوز...

+ فکر می‌کنم الان حالم بدتره یا روزای همین موقع سال ۹۰؟

شش سال گذشته... گذر عمره... هعی...

اون موقع حالم بدتر بود شاید.... اما چرا الان آنقدر داغون ترم؟

چون اون روزا رو پشت‌سر گذاشتم؟

فکر می کنم می بینم از چه سیاهی های وحشتناکی بیرون اومدم...

چقدر همه خواستن ارجاعم بدن...

الان رفتم خاطرات اون موقع و خوندم و یادم اومد....

همه اون روزا گذشت و زنده موندم و حال خودمو خوب کردم... خدا کمک کرد...

اما الان دیگه نمی کشم.... دیگه عمیقا نمی کشم....

دیگه پاهام نای راه رفتن هم نداره.... دیگه هیچی برام مهم نیست و هیچی خوشحالم نمی کنه.... دیگه هیچی....

دیگه بسه.... کاش الان چشمامو می بستم و قلبم از تپش باز می ایستاد... بسه خدا... بسه... یه فنجون نیستی لطفا.... خسته م.... خدا... عمیقا خسته م....

این التماسامو مث التماسای کربلا رفتن امسالم ندیده نگیر :)

درسته انقد لیاقت ندارم که قاطی اون ۲۰ میلیون آدم منم برم... ولی لااقل این التماسمو ندیده نگیر... :)

+ حتی چهارشنبه به پشت بوم موسسه هم فکر کرده بودم که پنجشنبه که رفتیم اونجا.... نگاهش کنم فقط....

رفتم و دیدم که حصار داره.... دیدم که نمیشه... دیدم که من ِ لعنتی.... هنوز زنده م....

+ دردم خودم نیست، درد رنجوندن مامانه.... درد مامان بودن ِ مامانه....درد تلاش برای راضی نگه داشتن هممونه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۰۲
ترانه زندگی

غیرقابل تحمل شدم....

به طرز وحشتناکی غیرقابل تحمل شدم....

خودم هم تحمل خودمو ندارم....

شاید به قول فاطمه تاریخ مرگم باید قبل تر از اینا اتفاق میفتاد...

کاش بمیرم.... کاش بمیرم... چرا نمی بری منو؟

چی میخوای دیگه؟

تک تک آرزوهامو دارم چال می کنم... یه خنده عمیق از دلم رفته... یه شادی درونی...

چی میگم....

شادی نمی خوام...

تو که منو لایق نمی‌دونی.... لیاقت شهادت هم که ندارم... پس خودت منو سٙقٙط کن... خواهش می کنم ازت....

ببین دیگه هیچ دلخوشی ای ندارم... ببین همه رو خط زدم...

ببین تلگرامم رو هم پاک کردم.... ببین... از همه بریدم...

اما به تو هم نمی رسم...

تمومش کن.... تمومش کن... تمومش کن....

بکش منو.... بکش منو.... بکش منو...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۱۸:۳۷
ترانه زندگی

چیکار کنم برای هنگامه؟

خدایا خودت به دلم بنداز کار درست رو...

نمی‌دونم چیکار کنم ... هیچی به ذهنم نمیاد... هیچی..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۰۲:۲۲
ترانه زندگی

هنگامه....

مامان می گفت که اگه یکی باشه به حرفاش گوش بده شاید برگرده.... می‌گفت نمیدونم چقدر عقاید اونورش قویه ولی میدونم اینورو قبول نداره دیگه...

می‌گفت نذر مشهدش رو گفته واسه چیزی که نیست وقت نذار.... وای خدایا....

+ تا کی تو زنی آتش به نهانم؟...

+ استاد و سودابه به نظرم اومدن. ولی مامان می ترسه. قربونش بشم من..می ترسه... مادره... نمیدونم..حالا خاله ز رو گفت این هفته... ولی.... نمی‌دونم... نمی دونم.........

باید فکر کنم.... شاید به قول مامان باید از این راه اقدام کنم....

+ دیروز بابا ماشین ش رو تحویل گرفت. و خب خوشحال نشدم! خوشحالم که خوشحال نیستم.... خدایا شکرت....❤😘😍....

++ خدایا کمکم کن با مامان خوب رفتار کنم.... گناه داره.... دارم بد می کنم... خدایا کمک....

+ سرم درد می کنه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۰۰:۵۸
ترانه زندگی

افسانه هم رفت... 

امروز زنگ زد به مامان برای خداحافظی... اومدم برم اتاق مامان بگم بگه برای منم دعا کنه... اما پشیمون شدم.... نخواستم نقطه ضعف بدم دست خواهر و بقیه !!!

آخرش مامان خودش گفت واسه دخترمم دعا کن دلش میخواد طلبیده شه، بره ....

عجیب بود برام این حرف....

کاش می طلبیدی حضرت....

این روزا به حد جون دادن داره برام می گذره...

دلم برای مامان می سوزه گناه داره فشار روشه ولی عصبی هم هستم و نمی‌تونم وقت بذارم...

حالم خوش نیست اصلا...

کاش اربعین زودتر بگذره.... کاش زودتر بمیرم...

کاش همین یه آزمایش ساده م ، خبر خوبی توش نباشه. کاش بمیرم زودتر. کاش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۱۵:۵۷
ترانه زندگی