به خودم میگم ترانه ناراحت نباش از اینکه ماه رمضون داره میاد و این وضعیتته... ما که از فردامون خبر نداریم،
شاید تا ماه رمضون مُزدی....
یه خودم میگم، خودمو بغل میکنم، توی خودم مچاله میشم و سعی میکنم خودمو آروم کنم....
و احتمالا آخرین شب جمعه...
نفس های آخر ِ دخترک کوچک در این خانه.. در این شهر... در این کشور...
داغم. چشمام، صورتم... بی حالم. ناآرومم و نمیدونم چی آرومم میکنه. بی قرارم.
خدایا ...