امتحان دکتر مونده و نخوندم و جالبه که استرسش رو هم ندارم!
نمیدونم چی پیش میاد!
خدا کمک کنن...
امتحان دکتر مونده و نخوندم و جالبه که استرسش رو هم ندارم!
نمیدونم چی پیش میاد!
خدا کمک کنن...
سرامیک چسبوندن کارش تموم شد.
مونده فقط ملات زدن و قاب.
میدونی؟
توش لبریز عشقه. لحظه لحظه ش پره از دلتنگی های عاشقانه....
برای همین خیلی حس خوبی میده بهم...
یک جان چه بود
صد جان منی ....❤😍😘.
دلم میخواد خدا بخواد بازم انجام بدم. وسایلش رو بخرم و شروع کنم إن شاءالله. برای خود خود خودت خدا جونم.....
جمعه شب که میرفتیم خونه ونوس اینا
جمعه غروب دقیقا
آسمون سیااااه و ابری و بارون...
مامان شروع کرد به گفتن حرفایی...
که بابا زده بودن.
بابا گفته بود ترانه بهم محل نمیده.... مگه چی براش کم گذاشتم؟ ترانه هروقت هرچی خواسته دادم....مامان در نهایت گفته بحث مالی نیست, از نوشیدنی خوردنت نگرانه. گفته خب منم دوست ندارم ترانه همش بره مسجد.....
نمیدونم چیکار کنم. من که مسجد نمیرم! هفته ای یه بار اونم صبحا , امام زاده. بعضی ایام خاص باید بیشتر بریم فقط. میدونم حتی اونجا نرم، میگن چادر. هی باید از همه چی کوتاه بیام و در نهایت هم میدونم ایشان میخورند باز.
ولی اینکه دلش گرفته ازم، گفته بی محلی میکنه.
داشتم خفه میشدم از بغض اون شب.....
دیشب هم.... سر نماز توی کلاس نفسم بالا نمیومد....
بعد تو مهربون ترین امام.... اینجوری هدیه میدی.... اینجوری لبخند میزنی و میگی حواسم بهت هست.....الله اکبر....
دوستت دارم. دلتنگتم و بی قرارم😭😭😭😭😭.... ردی... نشانی... کجایی مهربون ترین امامم😭😭😭
دیروز سالگرد دوساله شدنم بود.
و حتی یادم هم نبود.
فکر میکردم دوزادهمه. ولی یهو خودت اول شروع کلاس دکتر غ یادم اوردی...
مهربون ترین امامم.....
بعدش دلم یه جوری شد. از خودت خواستم. خیلی چیزا رو.
و تو بهم هدیه هم دادی. خودت دادی. یقیییییییین دارم :((((
قرار بود آناهیتا گل نرگس بخره و کتاب هم از موسسه. واسه تولد رضوان بده بهش از طرفم. رضوان نیومده بود. گل برگشت به خودم. از دست یکی دیگه. قرار نبود نرگس باشه. اما شد. همون ک نشانی از تو داره. همون که دوسش دارم خیلی....
هدیه خودته مهربون ترینم.....
بعدش پیاده روی زیر اون بارون قشنگ بعد کلاس.....
تا میدون پیاده اومدم. شب. بارون. موسیقی به یاد تو. دلتنگی. دلتنگی. دلتنگی...
استاد اسم گروه سفر قم رو عوض کرد. گذاشت نجوا با تو.....
همه اینا توی دیروز........ که خودت میدونی واسم چقد خاصه و غریب....
+ مدامم مست می دارد
نسیم جعد گیسویت 😭😭...
هرچی بدتر میشم تو بیشتر دستمو میگیری..... بیشتر شرمنده م میکنی....چی بگم.....
اتفاق های خوبی داره میوفته خداروشکر.
با اینکه حالم خوب نیست اما رد پاهای محکم و بزرگی رو حس می کنم . . . کار خودشونه. مثل همیشه. مثل همیشه . . . الحمدلله.
+ سه شنبه چقد دلم میخواست مراسم دکتر غ رو برم و نشد. بعدش چقدددددددر سنگین بود اون روز برام. چقدر حالم بد بود. مخصوصا که شب قبلشم. اصلا همه چی. فکر کنم با آذر حرف زدم. یادم نمیاد. نه هیچی یادم نیست. هان. مداحی گوش می کردم. دلم برای امام زمان جان دلم تنگ شده بود. آذر چندتا پیام استاد درباره حضرت رو فوروارد کرده بود توی گروه سفر قم. اصلا عجیب متحول بودم.
دلم بازم از اون حرفا میخواست ولی نمیتونستم برم سمت کسی. پاهام یاری نمی کرد. یهو استاد خودشون پیام دادن. درباره جشنواره سوال کردن و بعد حالم رو. وقتی یه چیزی گفتن و گفتم چشم، گفتن روشن... دوباره دیوونه شدم😭. گفتم که دلم داره آتیش می گیره و اینا.
همزمان توی اینستا واسه ونوس نوشتم امروز خیلی سنگینه. یهو استاد توی تلگرام همون لحظه نوشتن آره امروز خیلی سنگینه :| . گفتن یکم باهاش خلوت کن و حرف بزن. آدم بزرگام گاهی نیاز دارن به شنیدن تسلیت بقیه... اینو استاد گفت و منم رفتم... واسش نقاشی کشیدم. نوشتم یعنی. المهدی. یا صاحبی. هی آهنگ گوش کردم. لحظه خواجه امیری. ناحله الجسم. و .. . بعدش نماز. بعدش آنلاین شدم، دیدم توی گروه سفر قم آذر استاد رو اد کرده. استاد صوت قرآن گذاشتن از موسسه. عکس المهدی که قبلش داده بودن بهم. قرآنش خیلی خوب بود.
بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین.... بغض قاری ش... خیلی خوب بود. الحمدلله.
چقدررر پر رنگ بودن امامم.... قشنگ هدیه خود مهربون ترین مادر بود.. و هست... الحمدلله.😘❤😘❤😍.
همون شبش خوابم نمی برد باز. یاد اون شب افتادم که همسایه مون همین چند شب قبلش ساعت سه نیمه شب حییییغ میزدن که مادرم مرد. فکر این بودم که مهربون ترین امامم چجوری عزاداری کردن امشب؟ چی دیدن و چی کشیدن و چه درد غربتی رو کشیدن....بمیرم برای تنهایی عزاداری کردنت....
خیلی پررنگ بودی برام. اینا رو هم خودت به ذهنم آوردی.... مطمئنم. ممنون. ممنون که دوستمون داری.......😘😘😘😘❤❤❤❤.
.
.
.
چهارشنبه ش... امام زاده... از اون نمای قشنگ طبقه بالاش... خلوت و سکوت و زیارت آل یاسین...بعدش ادامه نقد مقاله سطح چهار و بعدشم کلاس دکتر فرحبخش.
بعدش ازونجا یهو فاطمه گفت که میای بریم ب ی ت؟
قرار بود برم خونه خاله که آخه! مسافر بود. به مامان زنگ زدم. گفتم میرم بیرون با فاطمه. گفت باشه. اسنپ گرفتیم. اومدیم بریم سوار ماشین بشیم که نفیسه هم قرار شد بیاد و گفت ماشین دارم. رفتیم. الحمدلله. خیلییییی خوب بود. گریه ها.... حس و حال دلی... الحمدالله.
بعدش نفیسه میخواست بره سمت خونه خاله. قرار شد برم. یه هیات بود. دقیقا پشت خونه خاله. همیشه میرفت اونجا مثل اینکه. خونه شهید. مادر شهید. خیلی خوب بود... کربلا... کربلا... کربلا....
بعدشم تازه وی بردن ب حضور آقای تبریزیان و شاگردانش در تهران ماهی یک بار اینا. بعدشم نفیسه تا خونه خاله رسوندم. خدا خیرش بده.
اصلا عجیب غریب بود... روز قبلش به خاطر اینکه پیش خونه باشم و نقد مقاله، جایی نرفتم. مادر سادات عجیب روز بعدش یهویی یهویی یهویی دوجا رو برام درست کردن... اونم کجا....... جایی مثل اونجا.... بهشت... بعدشم خونه شهید....
واقعا الحمدلله.
فرداش کلاس دکتر و بعدشم موسسه. حالم خوب نبود. درس موسسه هم حالمو بد کرد. خیلی بد کرد. گیج خواب هم بودم. اصلا مغزم فرمان نمیداد به چیزی.
بین دوتا فایل توی کلاس رفتم نماز اول رو خوندم. بعدش اومدم و دوباره کلاس تموم شد زودی رفتم نماز دوم رو خوندم . بعدش توی راه پله فریماه رو دیدم. لبخند زدم داشتم می رفتم پایین. یهو محکم گفت ترانه خوبی؟ گفتم آره. دوباره مطمئن و محکم گفت مطمئنی؟ گفتم آره. نمیدونم چی شد که معلوم شدم خب. بعدش رفتم بالا. یکم موندم. قرار شد هرچی میخواد بمونه برن کلیپ درست کنن. رفتم بالا. ولی نمیتونستم بمونم. قرار نداشتم. وقتی سودابه خواست بره ناهار بخره، باهاش رفتم پایین و رفتم خونه. قبلشم خب خداحافظی کردم.
اومدم خونه خوابیدم یکمی...
دلم تنگته امام زمانم..... کجایی قربونت بشم....
امروز صبح امام زاده با سروناز.... حرف و بغض و گریه با شهید دانشمند..... خلوت و سکوت و هوای خوب و گریه..... خدایا شکرت عمیقا. چقدر نعمته. چقدر نعمته. چقدر نعمتی....
بعدش سر مزار شهید ِ تازه شهید شده.... شهید بی سنگ قبر هنوز.... خاکش....
دعای فرجی که آقایی گذاشته بود. گریه ای که آقاهه میکرد. سکوت اونجا. و نم نم بارونی که شروع کرد به زدن.... چه حالی داشت خدایا..... دلم نمیخواست بلند شم....
الحمدالله. صبحانه ای که بهمون پکی دادن....
+ حس میکنم بد اخلاق و کم حوصله شدم. سروناز هم فهمید حتی. میگفت حالت خوب نیست. خودمم میدونم. اما خودمو سپردم به خودشون. چون دیگه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم....
+ از دیروز دلم خواسته بود که برم واسه جشنواره یه کاری کنم. واسه خدا. به دلم افتاده بود با عشق واسه خدا جونم یه کاری کنم. بعدش به مامان گفتم دیشب که دلم از این کاشی کاری ها میخواد. گفت ونوس بلده! بعدش به ونوس زنگ زدم. برنامه داشت اما برنامه ش رو انداخت صبح و قراره به امیدخدا امروز عصر بریم اونجا. خدا بخواد درست کنیم برای خود خودش....
جالبه. اول الله میخواستم. بعد انت حبیبی. بعد توی همین جسنجوکرذن ها ونوس عکس متن یک جان چه بود صد جان منی رو داد.
جالبه که آخر شب هم استاد از همین شعر توی کلیپ جمعی مون استفاده کرده بودن. البته خب درسش رو داشتیم. اما اینکه ونوس یافتش... خیلی خوب بود.
خدا کنه خوب بشه. خدا جونم. إن شاءالله. الحمدلله. دوست دارم خدا جونم.... خدایی که هی راه رو باز میکنی برام.... الحمدالله 😘😘😘😘