چی بگم از اینهمه شرمندگی....
جمعه شب که میرفتیم خونه ونوس اینا
جمعه غروب دقیقا
آسمون سیااااه و ابری و بارون...
مامان شروع کرد به گفتن حرفایی...
که بابا زده بودن.
بابا گفته بود ترانه بهم محل نمیده.... مگه چی براش کم گذاشتم؟ ترانه هروقت هرچی خواسته دادم....مامان در نهایت گفته بحث مالی نیست, از نوشیدنی خوردنت نگرانه. گفته خب منم دوست ندارم ترانه همش بره مسجد.....
نمیدونم چیکار کنم. من که مسجد نمیرم! هفته ای یه بار اونم صبحا , امام زاده. بعضی ایام خاص باید بیشتر بریم فقط. میدونم حتی اونجا نرم، میگن چادر. هی باید از همه چی کوتاه بیام و در نهایت هم میدونم ایشان میخورند باز.
ولی اینکه دلش گرفته ازم، گفته بی محلی میکنه.
داشتم خفه میشدم از بغض اون شب.....
دیشب هم.... سر نماز توی کلاس نفسم بالا نمیومد....
بعد تو مهربون ترین امام.... اینجوری هدیه میدی.... اینجوری لبخند میزنی و میگی حواسم بهت هست.....الله اکبر....
دوستت دارم. دلتنگتم و بی قرارم😭😭😭😭😭.... ردی... نشانی... کجایی مهربون ترین امامم😭😭😭