دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

نگاه مادرم....نگاه امامم...

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۴۰ ب.ظ

اتفاق های خوبی داره میوفته خداروشکر.

با اینکه حالم خوب نیست اما رد پاهای محکم و بزرگی رو حس می کنم . . . کار خودشونه. مثل همیشه. مثل همیشه . . . الحمدلله.


+ سه شنبه چقد دلم می‌خواست مراسم دکتر غ رو برم و نشد. بعدش چقدددددددر سنگین بود اون روز برام. چقدر حالم بد بود. مخصوصا که شب قبلشم. اصلا همه چی. فکر کنم با آذر حرف زدم. یادم نمیاد. نه هیچی یادم نیست. هان. مداحی گوش می کردم. دلم برای امام زمان جان دلم تنگ شده بود. آذر چندتا پیام استاد درباره حضرت رو فوروارد کرده بود توی گروه سفر قم. اصلا عجیب متحول بودم.

دلم بازم از اون حرفا میخواست ولی نمیتونستم برم سمت کسی. پاهام یاری نمی کرد. یهو استاد خودشون پیام دادن. درباره جشنواره سوال کردن و بعد حالم رو. وقتی یه چیزی گفتن و گفتم چشم، گفتن روشن... دوباره دیوونه شدم😭. گفتم که دلم داره آتیش می گیره و اینا.

همزمان توی اینستا واسه ونوس نوشتم امروز خیلی سنگینه. یهو استاد توی تلگرام همون لحظه نوشتن آره امروز خیلی سنگینه :| . گفتن یکم باهاش خلوت کن و حرف بزن. آدم بزرگام گاهی نیاز دارن به شنیدن تسلیت بقیه... اینو استاد گفت و منم رفتم... واسش نقاشی کشیدم. نوشتم یعنی. المهدی. یا صاحبی. هی آهنگ گوش کردم. لحظه خواجه امیری. ناحله الجسم. و .. . بعدش نماز. بعدش آنلاین شدم، دیدم توی گروه سفر قم آذر استاد رو اد کرده. استاد صوت قرآن گذاشتن از موسسه. عکس المهدی که قبلش داده بودن بهم. قرآنش خیلی خوب بود.

بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین.... بغض قاری ش... خیلی خوب بود. الحمدلله.

چقدررر پر رنگ بودن امامم.... قشنگ هدیه خود مهربون ترین مادر بود.. و هست... الحمدلله.😘❤😘❤😍.

همون شبش خوابم نمی برد باز. یاد اون شب افتادم که همسایه مون همین چند شب قبلش ساعت سه نیمه شب حییییغ میزدن که مادرم مرد. فکر این بودم که مهربون ترین امامم چجوری عزاداری کردن امشب؟ چی دیدن و چی کشیدن و چه درد غربتی رو کشیدن....بمیرم برای تنهایی عزاداری کردنت....

خیلی پررنگ بودی برام. اینا رو هم خودت به ذهنم آوردی.... مطمئنم. ممنون. ممنون که دوستمون داری.......😘😘😘😘❤❤❤❤.

.

.

.

چهارشنبه ش... امام زاده... از اون نمای قشنگ طبقه بالاش... خلوت و سکوت و زیارت آل یاسین...بعدش ادامه نقد مقاله سطح چهار و بعدشم کلاس دکتر فرحبخش.

بعدش ازونجا یهو فاطمه گفت که میای بریم ب ی ت؟

قرار بود برم خونه خاله که آخه! مسافر بود. به مامان زنگ زدم. گفتم میرم بیرون با فاطمه. گفت باشه. اسنپ گرفتیم. اومدیم بریم سوار ماشین بشیم که نفیسه هم قرار شد بیاد و گفت ماشین دارم. رفتیم. الحمدلله. خیلییییی خوب بود. گریه ها.... حس و حال دلی... الحمدالله.

بعدش نفیسه میخواست بره سمت خونه خاله. قرار شد برم. یه هیات بود. دقیقا پشت خونه خاله. همیشه می‌رفت اونجا مثل اینکه. خونه شهید. مادر شهید. خیلی خوب بود... کربلا... کربلا... کربلا....

بعدشم تازه وی بردن ب حضور آقای تبریزیان و شاگردانش در تهران ماهی یک بار اینا. بعدشم نفیسه تا خونه خاله رسوندم. خدا خیرش بده.

اصلا عجیب غریب بود... روز قبلش به خاطر اینکه پیش خونه باشم و نقد مقاله، جایی نرفتم. مادر سادات عجیب روز بعدش یهویی یهویی یهویی دوجا رو برام درست کردن... اونم کجا....... جایی مثل اونجا.... بهشت... بعدشم خونه شهید....

واقعا الحمدلله.


فرداش کلاس دکتر و بعدشم موسسه. حالم خوب نبود. درس موسسه هم حالمو بد کرد. خیلی بد کرد. گیج خواب هم بودم. اصلا مغزم فرمان نمی‌داد به چیزی.

بین دوتا فایل توی کلاس رفتم نماز اول رو خوندم. بعدش اومدم و دوباره کلاس تموم شد زودی رفتم نماز دوم رو خوندم . بعدش توی راه پله فریماه رو دیدم. لبخند زدم داشتم می رفتم پایین. یهو محکم گفت ترانه خوبی؟ گفتم آره. دوباره مطمئن و محکم گفت مطمئنی؟ گفتم آره. نمیدونم چی شد که معلوم شدم خب. بعدش رفتم بالا. یکم موندم. قرار شد هرچی میخواد بمونه برن کلیپ درست کنن. رفتم بالا. ولی نمیتونستم بمونم. قرار نداشتم. وقتی سودابه خواست بره ناهار بخره، باهاش رفتم پایین و رفتم خونه. قبلشم خب خداحافظی کردم.

اومدم خونه خوابیدم یکمی...


دلم تنگته امام زمانم..... کجایی قربونت بشم....


امروز صبح امام زاده با سروناز.... حرف و بغض و گریه با شهید دانشمند..... خلوت و سکوت و هوای خوب و گریه..... خدایا شکرت عمیقا. چقدر نعمته‌. چقدر نعمته. چقدر نعمتی....

بعدش سر مزار شهید ِ تازه شهید شده.... شهید بی سنگ قبر هنوز.... خاکش....

دعای فرجی که آقایی گذاشته بود. گریه ای که آقاهه میکرد. سکوت اونجا. و نم نم بارونی که شروع کرد به زدن.... چه حالی داشت خدایا..... دلم نمی‌خواست بلند شم....

الحمدالله. صبحانه ای که بهمون پکی دادن....


+ حس میکنم بد اخلاق و کم حوصله شدم. سروناز هم فهمید حتی. می‌گفت حالت خوب نیست. خودمم می‌دونم. اما خودمو سپردم به خودشون. چون دیگه واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنم....


+ از دیروز دلم خواسته بود که برم واسه جشنواره یه کاری کنم. واسه خدا. به دلم افتاده بود با عشق واسه خدا جونم یه کاری کنم. بعدش به مامان گفتم دیشب که دلم از این کاشی کاری ها میخواد. گفت ونوس بلده! بعدش به ونوس زنگ زدم. برنامه داشت اما برنامه ش رو انداخت صبح و قراره به امیدخدا امروز عصر بریم اونجا. خدا بخواد درست کنیم برای خود خودش....

جالبه. اول الله می‌خواستم. بعد انت حبیبی. بعد توی همین جسنجوکرذن ها ونوس عکس متن یک جان چه بود صد جان منی رو داد.

جالبه که آخر شب هم استاد از همین شعر توی کلیپ جمعی مون استفاده کرده بودن. البته خب درسش رو داشتیم. اما اینکه ونوس یافتش... خیلی خوب بود.

خدا کنه خوب بشه. خدا جونم. إن شاءالله. الحمدلله. دوست دارم خدا جونم.... خدایی که هی راه رو باز می‌کنی برام.... الحمدالله 😘😘😘😘

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۲/۰۴
ترانه زندگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی