دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

۸۴ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

عجیب غریب دلم به مذکر می خواد که کنارم باشه فقط....

هعی.... :) .

جدیدا دوباره گاهی فکر می کنم به دوستی! ای عجب...

+ جسمم خوب نیست. روحم بد تر.

دیروز یه موتور داشت بهم می زد. از کلاسی که آذر معرفی کرده بود اینو گرفتم برای مترو خط سه ک برم کلاس بعدیم رو. خیلی نزدیک بود ک بزنه. دم پام زد رو ترمز. کاش زده بود و راحت می شدم...

+ من عجیب خسته م.

از مشروب خوردنش دوباره حالم بد می شه. دیشب خورد. شب شهادت پدر امام حاضر.... شب شهادت امام حسن عسکری علیه السلام... از دیدن مزه ها روی اپن خدا می‌دونه دوباره چقدر حالم بد شد.

اینکه بابک تیکه بندازه که میخوای گرم ت شه بیا یه پیک بزن...

من خوابم برد زود, اما مثکه زیاد خورده بود. مامان میگفت نیمه شب بیدار شدم دیدم دوباره میخواد بخوره. و هدفون توی گوششه و همون آهنگهای غمگین...

صبح رفتیم مبل دیدیم با خواهر و مامان. توی ماشین وقتی مامان رفته بود کباب بگیره ب خواهر گفتم که بنظرت چیکار کنیم و اینا؟ توضیح دادم خطرناکه... یکم فکر کرد و گفت یه فکر جدی باید بکنیم. و دوباره سرش رفت توی گوشی... همین. همین... بعد استاد می‌گفت مسوولیت رو می تونید پخش کنید!

مضطر شدم... خسته شدم.

خودم, اهدافم, حالم, نگرانی م, اینهمه ندونستن م, اینکه خیلی نمیتونم حرف بزنم با بقیه, اینکه اینکه اینکه...

حتی نمی‌دونم مشهد رو برم یا نه, هم پول ش سختمه, هم اینکه نمی‌دونم این چند روز تنها بذارمشون درسته یا نه....

من خسته م. من عمیقا خسته م.

دلم گریه می خواد. حتی حوصله ندارم ویس هایی که آذر بهم داده رو گوش بدم. حتی حوصله ندارم هنر درمان یالوم که شروع کرده بودم رو ادامه بدم. حتی حوصله ندارم گریه کنم...

حالم هیچ خوش نیست... دلم یه گریه میخواد. نه گریه های آبکی... یه هق هق گنده....

دلم میخواد از گذشته لعنتی م رها بشم.

دلم می خواست منم توی خونه حالم خوب بود, حتی یه کم.

امروز ناهار کباب و جوجه گرفته بود مامان . با اینکه دیروز هم غذا نخورده بودم اما میل نداشتم. فقط برای اینکه سه تایی دور هم بودیم خوردم. اما چه خوردنی. آهنگایی ک وقتی دبیرستان بودم موقع بد مستی گوش می کردن و من به شدددددددددت ازشون خاطره های بد دارم رو پلی می‌کنه توی خونه با صدای بلند. مخصوصا اگه بدونه دوست نداری که هی اتفاقی ! بیشتر پلی می شه... اونا سر میز پلی میشه با پدری که چیزی ازش نمونده, پیر شده و خموده, اخمو و لبها به سمت پایین, لاغر و چشما گود...

دقیقا رو ب روت... با این آهنگا...

با مستی های شب قبلش...

بعد تو میخوای غذا بخوری؟!

بعد تو میخوای حالت خوب باشه؟

چیکار کنم من؟

چقدر من خسته م....

++ حتی همین ارجاع و تاخیر هم حالمو بد کرده. همین حس کردن ِ عدم تمایل...

بی خیال, بگذریم...

بگذریم که هوای حوصله عجیب ابری ست....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۰:۳۴
ترانه زندگی
بسم الله...
هیچ وقت از ارجاع خوشم نمیومد...
چه اون وقتی که سوم دبیرستان بودم و خانم زمانی گفت این ویتامین هایی که میگم رو بخور و مصرف کن, اگه جواب نداد شاید لازم باشه ارجاع بدیم.....
از شرایط سخت اون روزا... از درماندگی اون روزا....  از اینکه نمی دونستم چیکار باید کنم.....
حالام همونه...
بعد از چندین سال....
۶_۷ سال گذشته و من در مانده شدم..و سردرگمم و نمیدونم چیکار کنم... با کسی که اعتماد داشتم بهش در میون گذاشتم.. کسی که هم استاده هم دوست هم مشاور, نتیجه ش شد فکر کردن به رفتن پیش خانم کاف..
مطمئنم که خیر رو می‌خوان برای همه... فقط این مسأله واسه من تداعی کننده خوبی نیست....
حس می کنم مریض شدم...
حس می کنم روحم نیاز به پرستاری داره... اما پرستاری که به زخم روحم آشنا باشه کجاست؟
أین صاحبنا؟ أین دلیلنا؟ أین برهاننا؟ بابا أین بقیةالله ؟ 😭😭😭
اللهم إنا نشکوا إلیک... الله إنا نشکوا إلیک...
کجا رو بگردم؟ کجایی حجت خدا؟ کجایی بابا ی مهربونم؟ بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم.... خودت کمکم کن.. دست پدری بکش بر سرم..
بیا و ظهور کن... بیا و عالمی رو نجات بده.... نجات....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۰۶:۴۴
ترانه زندگی

ممنون خدا که با اینکه نزدیک دو ساعت خوابیدم اما واسه نماز صبح آنقدر سرحال بیدارم کردی...

خدایا ممنون.... شکرت مهربون ترینم....

خدا نگران بابام...

خودت کمک کن خدا...

خودت کمک کن مشاوره ش خوب باشه.... راضی باشه.... ادامه بده... چیزیش نشه خدا....

خدا ممنون هی فرصت می خری برام...

+ پنجشنبه شب با استاد حرفیدم. وسطش رفت و گفت مهمون داره. الان جوابمو داده...پیشنهاد کرده با مشاور خانم موسسه صحبت کنم.

ولی واسم سخته الان. نمیدونم بتونم یا نه. اینکه بخوام از احساسی و حساس ترین اذیت کننده ی این روزام حرف بزنم اما نخوام بازش کنم... دلم هم نمیخواد بازش کنم همه جا... واسه آدمای زیادی... اونم مثلا توی موسسه اگه بخوام به لطف خدا سالیان زیادی اونجا باشم....شاید برم پیش مشاوری که پارسال می رفتم پیشش...

خسته م...

سه شنبه پیش غبار روبی امام زاده بود... بی نهایت عالی بود... از صبحانه و تیرکش گرفته... تا حال و هوای صبحش... تا جارو کشیدن حیاط و زیارت عاشورای پر از حال خوندن و تقدیر از خانواده های شهدا و بعدشم غبار روبی و داخل ضریح رفتن... تبریک زدم تسبیح و مهر جدید کربلا.... اون نذری رو گرفتن... یه جوری که تموم شده بود اما یه خانمه ای جور کنه برامون و بده سروناز بگه با هم استفاده کنید... توش گل خشک و آب نبات و ... . ناز ناز ناز....

خدایا شکرت واقعا... الحمدلله.... الحمدلله....

فردا یعنی یکشنبه إن شاءالله نظافت هست که خدا بخواد و توفیق بدن که بریم...

اینکه وقتی واسه ثبت نام رفته بودیم با سروناز هوس نون و پنیر و چای کنیم و سری بعدش همونجا صبحانه بخوریم همینوو.. واقعا خدایا شکرت...

+خدایا نگویم دستم بگیر

عمری ست گرفته ای مبادا رها کنی......

+ خدایا خودت کمک بابا کن....

خدایا خسته م.... بغلم کن...یه بغل بی‌دغدغه....

خدایا....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۰۶:۲۱
ترانه زندگی

خیلی حرف دارم...

ولی اومدم اینو تایپ کنم...

مولا ببخشید...

امیری حسین و نعم الامیر...

میگم و عاشقشم اما دارم میرم این مهمونی و تولد لعنتی رو...

ببخشید.... ببخشید که مانع ظهورم...

ببخشید که لایق نیستم اما عاشق کربلا و شمام...

ببخشید که آنقدر بدم....

ببخشید که میرم...‌

ببخشید که ....

ببخشید.....

+ امیری حسین و نعم الامیر...

+ هیچ نسبتی با شما ندارم مثل همون غلام سیاه... اما عاشقونه قلبم فریاد میزنه که امیری حسین و نعم الامیر... کشتی نجات ما یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۱۸:۲۰
ترانه زندگی