دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

۸۴ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

چرا به خاطر دردی که من مسوولش نیستم الان باید توی این شرایط باشم؟

چرا به خاطر دردی که من مقصرش نیستم، باید توی این فضای خونه باشم؟ چرا به خاطر دردی که از آن من نیست باید انقدر تنهایی بکشم وقتی هرکسی یه جور تنهایی ش رو پر کرده؟

چرا باید انقدر انقدر انقدر تنها بمونم؟ چرا به خاطر دردی که مال من نیست باید انقدر گم بشم بین آدما و وجود و اصل خودم نادیده گرفته بشه؟

چرا؟

خدا چرا؟ خدا تو می بینی خستگیم رو.

خدا به خودت قسم دیگه تاب ندارم..... دیگه نمیتونم تحمل کنم خدا. قسم به خودت. بسه خدا. بسه. خواهش میکنم.

خدا دستمو بگیر و از مرداب بکش بیرون... بذار مثل نیلوفر بپیچم بهت. خسته ام. به خودت قسم خسته ام.

دیگه نا ندارم خدا.... به خودت قسم ندارم....

حتی نتونستم یکم درس بخونم امروز.... همش به بطالت گذشت...

بسه خدا...

دوباره فکر سوساید ! اومده توی سرم....

بد خسته م خدا.

از رنجی خسته ام که از آن من نیست........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۶:۱۵
ترانه زندگی

کارای عجیبی به سرم می زنه که انجام بدم بعضی وقتا....

برای فرار از تنهایی..

بگذرییم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۲:۳۱
ترانه زندگی

به خودم شک دارم..

که می تونم سالم بلند شم از این مرحله؟ یا نه؟

عمیقا شک دارم...

حس میکنم این دفعه دیگه متلاشی میشم...

بعد از اون همه دردی که اون سالها کشیدم......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۸
ترانه زندگی

اینکه دوباره بترسم توی مستی چیزی ش شه...

اینکه تعادلشو از دست بده بخوره زمین مثل تولد پدارم خونه خاله...

اینکه خدای نکرده سکته کنه اصلا...

اینکه دوباره صبح فردای مستی ش، سرش گیج بره و بیفته زمین، با صدای افتادنش از خواب بیدار شم و بیام ببینم وسط آشپزخونه افتاده و فرش پر از خونه... چون لیوان تو دستش بوده و وقتی افتاده چونه ش رو پاره کرده...

اینکه هربار که مست می کنه همه اون خاطرات فاجعه بار برام دوره شه، خاطراتش شاید یادم نیاد حتی, اما حسی که بهم میده رو یادم میاره...

نمیدونم چجوری می‌خوام بگذرم از این دوره............ خدایا بغلم کن😭...

دیگه نمیتونم تحمل کنم خدا......

+ اون نگاه ها.... بد مستی ها توی جمع.....

++ اینکه همین الانشم هی داره آهنگ غمگین گوش میده...

+++ نمی‌دونم چیکار کنم.... عمیقا نمی‌دونم....

خودت فقط خدایا.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۳
ترانه زندگی

گل برام خریده, برام آورده تا موسسه... دلش خواسته محبتشو بهم نشون بده...


اما حتی نمیتونم توی صورتش نگاه کنم...


اون مشروب میخوره اما حالتای افسردگی ش روز بعدش مال منه...

بی حوصله ی بی حوصله ی بی حوصله...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۳
ترانه زندگی

 بسم الله الرحمن الرحیم....

و اما امروز...

آنقدر خسته بودم اصلا نمیتونستم بلند شم صبح. واسه نماز صبح عجیب بود‌. یهو دیدم مامان بیدارم می‌کنه. خوش اخلاق. بالای سرم. دست زد ببینه تب دارم یا نه... گفت پاشو نماز بخون... الحمدلله.... خدایا شکرت😭...

خوابم برد و یکم بعدش خدا بیدارم کرد و خوندم خداروشکر. ولی خیلی خوابم میومد. صبح هم دیر بلند شدیم. و دیر رسیدیم ب کلاس. یعنی به جای ۱۱:۳۰, حدودای ۱۱:۵۰ اینا. بعدشم خداروشکر یکم معطلی داره برای خرید تابلو الله از همون طبقه همکف موسسه. خداروشکر ناز بود. یه پس زمینه صورتی ناز کمرنگ با الله فکر کنم طلایی... خداروشکر ❤😍😘.

بعدش دیدم خیلی نزدیک اذانه. یهو راهمو کج کردم و رفتم نماز خونه نماز بخونم. پیش خودم گفتم خدایا مگه نه اینکه هدف تویی... پس وقتی الان صدامون می کنی... جواب بدیم به صدا کردنت... هدف خودتی... الان اینطوری محقق می شه. خیلی چسبید خداروشکر اون نماز. چراغ نماز خونه خاموش و سرد. توی تاریکی و سکوت و خلوت و سرمای اونجا، نماز اول وقت. خداروشکر حال خوبی بود الحمدلله. بعدشم رفتم کلاس شکرخدا. موضوع درس غم و شادی.

بعدش موسیقی آخر کلاس... عالییی...😍. بعدشم رفتیم پایین. پیتزا و دورهمی و اینا. خداروشکر. قرار بود سروناز رسید خبر بده که بریم پیش طب اسلامی. یهو دیدم گوشیم زنگ می خوره. توی همون وقت جایزه دادن و اینام بود. دیدم بابائه. زنگ زد گفت کجایی گفتم موسسه. گفت بعدش کجا میخوای بری؟ گفتم با سروناز قراره بریم فلان سمت. گفت با چی؟ گفتم مترو. گفت خب من صبر می کنم تا ببرمتون. گفتم نه سروناز معلوم نیست کی برسه. اینجا ب مترو نزدیکه. گفت خب تا مترو ببرمتون. گفتم آخه معطل میشی معلوم نیست کی برسه سروناز و ‌... . گفت آخه می‌خوام ببینمت... گفتم خب الان میام بالا ببینیم. گفت آخه واسه ت گل خریدم می‌خوام بدم بهت.... یادمه صدام بلند شد از جیغ خوشحالی اما نمیدونم چقدر😁. بدو بدو رفتم بالا. دیدم بابا رو... خدایا شکرت.... گفت میشه ماچ ت کنم؟ باورم نمی شد... دم ماشین وایساده بود... گفتم چرا که نهههه. حتمااااا. بغلش کردم محکم... هنوز که هنوزه باورش نکردم... یعنی انگار مثل یه خواب بوده... گل رو از صندلی جلوی ماشین داد. گفت یه شاخه گل گرفتم. یهو دیدم یه دسته گل خیلی خیلی خیلی خیلی قشنگ😭😭😭😭😭😭.... خدایا... فکر کنم چهارتا شاخه رز قرمز و چهارتا مریم. با چوب پایینش... با روبان قرمز و سفید.... به شدت خوش بو... اصلا یه گل خیلییی نازیییی😍😘❤❤❤...

تا دم کلاس پیاده اومد باهام... توی راه سلفی گرفتیم. امشب که به عکس نگاه میکردم، دیدم تمام صورتم داره می خنده. با اینکه خوشگل نیفتادم خیلی، اما کل وجودم داره می خنده... بابا.... چقدر پیر شده... موهاش سفید.. چقدر وقت بود ندیده بودمش.... بابا هم می‌خندید صورتش... الحمدلله...

رفتم کلاس دوباره. اول بچه ها جیغ و اینا ک ترانه کادو ویژه آورده. بعد فهمیدن که خودم کادو گرفتم. بعد شروع کردن دست زدن که ترانه عروس میشه و اینا. گفتم نهه. بعد یکم گذشت. سمیه اومد پرسید این برای چیه؟ گفتم بگم بابام آورده باور میکنی؟😁. خب باورم نکرد در نهایت. محدثه هم شنید. بعدش فهمیدم کار بدی کردم. ولی خب نمی‌خواستم بگم ولی خب نمیدونم شاید باید واژه بهتری میگفتم... دلش نخواد... خدایا ببخش...

بچه های گروه آبان سورپرایزم کردن. اینجوری که من اول کتاب قرضی رو انتخاب کنم. خداروشکر. خدایا شکرت. ممنونم گل جونم.

بعدشم جایزه گرفتن و اینا. دوتا مونده بود جایزه. یکیشو برداشتم. یه درخت پارچه ای نااااااز که گل سینه ست. خیلی لطیف و ناز و خوشگله. بعد فهمیدم استاد خریده بود اونو. تشکر و اینا کردم.

سروناز اومد و میخواستم برم. موقع خداحافظی استاد اومد و گفت چطوری و اوضاع خوبه و اینا. بغل کردیم همو. گفت مراقب خودت باش و اینا. گفتم این گل رو بابا آورده الان. تعجب کرد. خوشش اومد. گفت تو خریدی؟ گفتم نه بابا آورده. گفت چه قشنگ. مشخص بود کلی خوشش اومده. واقعنم جای خوش اومدن داره! رویاییه... گفتم ولی خب عذاب وجدان و ایناش هست دیگه... اینکه وقت نمی ذارم. گفت میشه, یکم بیشتر وقت بذار و اینا. دقیق نشنیدم حرفای آخرش رو. بعدش دیگه اومدم بالا و رفتم پیش سروناز. گل رو ک گفتم... گفت حسودی نمی کنما... اما من هیچ وقت همچین جایگاهی پیش بابام ندارم. مطمئنم. شروع کرد تعریف کردن اینکه مثلا یه بار توی راهنمایی با هم قهر کرده بودیم و بابای سروناز گفته ترانه چجوری با تو هست و ازون ور بابای من گفته بود باهاش قطع ارتباط کن. یا یه سری چیزای دیگه... چقدر به ذهنش مونده بود. چقدر ناز دارم غصه دار بود. خدایا کمکش کن. حالش اصلا خوب نیست.... خودت میدونی بهتر از هرکسی.... خدایا خیلی سخته اینطوری.... خودت هواشو داشته باش....

سروناز ک حرف زد فکر کردم واقعا یه وقتا یه سری داشته های عادی مون واسه خیلیا حسرته و غبطه... خدایا کمک و پناه و مرهم دل همه باش ❤😘😍.

رفتیم طب اسلامی و در کمال ناباوری همون کسایی بودن که سه شنبه میخواستم برم قم و به خاطر رضایت مامان نرفته بودم! بعد ویزیت فهمیدم اینو! خداروشکر واقعا... من حیث لایحتسب جبران می کنه همیشه...

شب جمعه... امام زاده... حال و هوای خوب... خدایا شکرت....

بعدش اومدم خونه. میدونستم مامان نیست. ساعت نزدیک نه و نیم شب بود. تاکسی مترو تا دم خونه آوردم. خدا خیرش بده... گفت تنهایی و دیر وقته منم مسافر ندارم. خدا خیرش بده واقعا...

بعد اومدم زنگ زدم. پای آیفون با لبخند. منتظر بابا بودم. ولی دیدم هنگامه بود. تعجب کردم. اومدم بالا. یخ کردم. یخ.....

دوباره مشروب و مزه و ... .

همشونم داشتن میخوردن گمونم...

چی بگم دیگه... هنوز خیلی مست نبود. پیش خودم گفتم ولی مشخصه که می‌دونه منو اذیت نمیکنه مشروب. وگرنه برای خوشحالی م امروز این کارو کرده... گفتم معلومه دوستم داره...

اما وقتی حالتای مستی رو می بینم... چی بگم دیگه...

یکم بعدش مامان اومد. درد بعدیش اینجا بود... اینکه ب مامان گفت به پ گفتی؟ برای هفته دیگه می‌خوام ها...

دوباره سفارش داده... دوباره میخواد همش بخوره...

نمیدونم با چه نایی می‌خوام ادامه بدم....

الان توی حال از خود بیخودی هدفون با صدای بلند گوش میده.. جهان... جهان...

دلم میخواد هق و هق گریه کنم الان....

بگذرم از چیزایی که به نظر میاد و به روی خودم نمیارم..

مثلث سازی هر کدومشون با من...

اصلا خوب نیستم. گل بالای تختمه. نگاهش میکنم. فکر میکنم یعنی بابا وقت گذاشته واسم رفته مغازه به فکرم بوده و اینو خریده. حالمو خیلی خوب می‌کنه... اما مستی ش...

تازه هربار که میخوره دهنش رو توی سینک می‌شوره...

هنگامه از اون لیوانم چای خورده...

یعنی امشب یه جوری دلم شکست به لحظه... گفتم خدایا دیگه نمیخوام اینطوری باشم... خدایا بغلم کن...

خدایا واقعا بغلم کن... روز سختی بود امروز... و البته قشنگ. خدایا شکرت. دوستت دارم خدا.... الحمدلله...❤😘😍.

صحبت ها در مورد توکل از امام جعفر صادق علیه السلام که زهرا گفت و مومن از اسامی خدا إن شاءالله بعدا نوشته شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۰۱:۰۱
ترانه زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم... ❤😍😘...
اومدم بنویسم براتون خدا جونم... ❤.
ثبت کنم یه قسمت خیلی کمی از نعمتاتون😘...
دیروز صبح با سروناز واسه کار نماز ظهر امامزاده الحمدلله...  توی راه برگشت از ضریح امام زاده عکس گرفته شده بود به نیت سودابه... نت گوشی رو وصل کردم که بفرستم براش. پیاما برام اومد توی تلگرام. دیدم استاد کلاس زبان تاکید کرده و خواهش که اگه میتونید هیات امروز رو برید. مراسم های ماهانه و هیات به زبان انگلیسی و عربی... الحمدلله... خیلی اتفاقی خونده شد پیامشون. پیش خودم فکر کردم که اگه خیره و فردا دانشگاه نرفتم ، هیات رو برم.
بعدش دیروز ازونجا رفتم کلاس چهارشنبه ها... البته متاسفانه خیلی استفاده نکردم. اصلا حوصله و فضای اون کلاس رو نداشتم.
توی راه که برم زنگ زدم استخاره گرفتم برای اینکه آرام رو برم... چون واقعا شک داشتم. دانشگاه یا آرام. تو دلم گفتم خدا مگه نه اینکه هدف تویی. هرچی تو بخوای‌. هرچی بخوای قطعا خیره. دوستت دارم خدا. خیلی عجیب بود برام که خداروشکر خوب اومد. گفت انجام بدید ولی به روش درست.. که به نظرم اومد که احتمالا منظورش کارورزی یا طب اسلامی بود.
خدارو شکر واقعا .... ممنون که اجازه دادی خدا جونم‌‌‌....
ازونجا خداروشکر رفتیم هیات. سعیده هم اومد. چقدرم خوشش اومد خداروشکر...❤😍😘.
فاطمه هادی... محدثه... مهربونیاشوون... اون آقایی که اومده بودن...  رسیدم خونه خیلی دیروقت بود. دوکسپین هم خورده بودم اثر هم داشت بر خواب آلودگی م. اومدم خونه حالا یکم پیش خونواده باشم خداروشکر. بعد تصمیم گرفتیم لواشک درست کنیم برای فردا ببرم. سه تایی با مامان و بابا لواشک رو بریدیم و لوله کردیم و سلفون زدیم و روبان. چهل و دوتا اینا. دورهمی دیدیم دور هم‌. بعدش دیگه غششش کردم. خوابیدم. هدیه هم تصمیم گرفتم از موسسه خریده بشه.
این از دیروز ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۶ ، ۲۳:۳۲
ترانه زندگی

بعد از نماز صبح خدا رو شکر، خوابیدم و خواب دیدم عقد کردیم 😄.

ولی بی هیچی هیچی. حتی حلقه نبود و سفره عقد هم. فقط بعد عقدشو دیدم. بعد قربون صدقه ش می رفتم! 😄 . 

عقده هام برطرف شد توی خواب خداروشکر 😄..

خدا جونم شکرت...

کمک کن امروز با سروناز...خیر جاری شده بر زبان و حالش خوب شه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۶ ، ۰۸:۳۸
ترانه زندگی

امروز چقدر اتفاق عجیب توی کلاس زبان افتاد ....

واقعا خدایا شکرت نازنین ترین دلم...

بحث آزاد درباره حجاب داشتیم.

بعد یکی از بچه ها که خیلیم دوسش دارم و خیلی خوبه ماشاءالله... داشت از سیر تحولش می گفت که یهو رسید به آشنایی با شهید عزیزم... الآنم که می نویسم اشکم داره در میاد...😭😭😭.... آخه داداش شهیدم.... رفیق شهیدم... الهی که فدای مسیرتون بشم... آخر کلاس با هم حرف زدیم که این علاقمون مشترکه❤. گفت شماره ت رو بده بعد بهم. کارت دارم. امشب اومدم خونه پیام داد که شماره ت رو بده یه هدیه برات دارم... خدایا چی می تونه باشه... یعنی از سمت رفیق شهیدم... یه بار که توی کلاس پارچه متبرک به تابوت شهید حججی رو به همه داد... خدایا... خدایا شکرت...

ممنون بابت اینهمه نشونه...

تازه... اسم همسر استادمون هم ، هم اسم همین شهید عزیز و اون خواستگاره... ای خدای من... هعی خدا جون گلم...

بعد اون یکی فاطمه داشت می گفت و از دانشگاه ش گفت و اینکه یکی بودیم ..

نمی‌دونم واسه اون بود یا نه. ولی شماره محدثه و بنده رو گرفت. گفت از رشته های مختلف می‌خوام. بعد دم در آخر کلاس گفت دنبال کار هستی و اینا؟ گفت چون که کلاسای دکتر غ هم می ری و کلا یه موسسه دارن می زنن و اینا. گفت فعلا خیلی خامه. یا تلفنی میگم بهت یا یکشنبه إن شاءالله. عجیب بود برام.. الحمدلله. خدایا شکرت. خدا جونم خیلی خیلی خیلی شکرت...

هرچی خودت بخوای خدا....

اومدم خونه آب پرتقال و شلغم و... . ممنون خدا بابت اینهمه عشق... محبت....دوست داشتن... الحمدلله❤😘😍.


+ واقعا منی وجود نداره... ولی جالب بود که به فاصله یک دقیقه شاید هم خانم اشرفی کد ۵۴ بگه بانی فلان کارید هم آذر. حس کردم خدا داره باهام حرف میزنه. هرچی هست فقط خودتی خدا جونم....❤😘😍... الحمدلله... خدا جون گلم دوستت دارم عشق دلم...❤❤😘😘😍😍... کمک خدا...کمک...

همه خدا... سروناز خدا...


+ امروز تقریبا برای اولین بار توی کلاس لبو خوردم 😄 آخه نذری امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود. نمی شد نخورد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۶ ، ۲۳:۵۷
ترانه زندگی

یه وقتا خدا اینجوری امتحانت می کنه... در نهایت ممکنه برسونتت به اون چیزی که می خوای. اما اول امتحانت می‌کنه که خودت بفهمی که چقدر نیات خالصه... چقد حاضری به خاطرش بگذری از همه چی...

خدایا ممنون که کمکم می کنی حس ت کنم اینجوری و امتحانات رو در حد کم خودم لمس کنم. ممنونم خدااااا جونم..❤😍😘

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۶ ، ۱۴:۱۱
ترانه زندگی