دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

باید زودتر ِ زودتر ِ زودتر مشاور رو پیگیری کنم...

رو سراشیبی سقوطم، سقوط به دره افسردگی، تا نرفتم پایین تر باید به کمک خدا و توسل، و یاری مشاور، دستمو محکم بگیرم و بکشم بیرون از این ورطه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۰۹:۱۶
ترانه زندگی

می‌ترسم

به حد مرگ

از این فکرا که چی میشه منم یه پیک بزنم یکم مخم گرم شه و فکرم خالی؟

یاد قبلا و حس و حالش میفتم....

ای وای بر من....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۰۹:۱۴
ترانه زندگی

دیشب دم مغرب و  دم نماز خونه و ثبت نام با فاطمه.... الحمدلله... تاریخایی که خودش یهویی دستمون می خورد و انتخاب میشد... و شد هشتم و چهاردهم...

و خواب دیشب که یه قرعه کشی چهاردهمین نفر اسم در بیاد!

باورم نمی شد!


+ خ پراید نوک مدادی! من حیث لایحتسب! نمی‌دونم هنوزم از کجا! ولی بود...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۲:۱۱
ترانه زندگی

خب خداروشکر حالم خوبه.

یعنی یه تیکه از روحم ارضا شده انگار.

خدا جونم خودت کمک کن خب.

واقعا راحت نیستم توی این مورد با فاطمه.

شاید اگه به الف نون مستقیم می‌گفتم، یه جواب دیگه هم می دادن.

خدا جونم خیلی اذیتم. امروز خیلی اوکی تر بودم که بنده نازتو دیدم.

اونم بنده توئه خدا جونم...

خیلیم ناراحت بود. گریه ش گرفته بود. می‌گفت پس من چیکار کنم اگه نیای؟ با بغض می‌گفت امتحان الهی؟ می‌گفت این دوسه ماه بس نیست امتحان الهی؟ چشماش اشکی شده بود.

متوجه نشده بودم تا اینجا که منظورشون چیه! بعد ادامه دادن هرکی ندونه تو که می دونی.... اینجا متوجه منظورشون شدم. اذرر رو میگفتن. و سودابه.

می‌گفت دیگه نمیتونم. دیگه نمی کشم. با چشمای اشکی. همچین چیزی یادمه. جانم که اذیت بود و دلش گرفته بود...

میگفتن غلط کردی این دو سه ماه نیای موسسه.

میگفتن که بد موقعی نمی‌خوای بیای. این سه ماهو بیا.. اینو به هرکسی نمیگما. یه بارم گفتن شایدم دوماه. بعد گفتن حالا این دوماه چقد کلاس داریم مگه؟ کلا سه تا. هی واسه ما ناز می کنی... غلط کردی میای و این حرف ها.

در مورد خونه هم،

میگفتن که باید بپذیری. باید یه کاری کنی. تا کی میخوای منفعل باشی؟ میگفتن تو حیفی. داری زندگیت و خودتو نابود می‌کنی.. .

گفتم باید به یه سری حسام مواجه شم، میگفتن بله، یعنی میدونم. و میگفتم که نمیتونم، میترسم، یا هم بلد نیستم. میگفتن که چرا نتونی؟ ترس ت از اینی که هستی که بدتر نیست. میگفتن تو خیلی قدرتمندی. تو که انقد غدی که اینو تو اون خونه پوشیدی، چادرمو گرفته بودن و اشاره می کردن، تو که دیگه تا پیاده روی رو اوکی کردی باهاشون، چطور توی این موندی؟ می‌گفت کارایی که تو کردی رو من نتونستم بکنم، چون جنگ جهانی می‌شد. تو میتونی. می‌گفت باید بپذیری. چرا دیگه نباید بخوره؟ باید بپذیری تا آخر عمرش همینطوری ممکنه باشه. این مهمونی ها هست. تو باید خودت رو قوی کنی. نرو. اشکال نداره. حالا از چهار تا یکی شو برو اگه ناراحت میشن، سه تاشو نرو.

میگفتن هدفتو بگیر، بعد کنکور میتونی بری سرکار، دستت توی جیب خودت باشه، چند سال دیگه شاید بتونی مستقل بشی حتی. کم کم می پذیرن. وقتی دستت توی جیبت باشه و وابستگی مالی ت کم بشه خواه ناخواه ممکنه که بشه... حتی اگه باهاشونم زندگی کنی ولی بازم خیلی فرق می‌کنه خیلی چیزا. می‌گفت پس میتونی این هدفا رو داشته باشی...

بعد می‌گفت تو که هرروز کتابخونه ای. میگفتم شبا که میرم خونه... میگفتم یه حس دوگانه ست، هم دلم نمیخواد برم هم وقتی محبتشون رو میبینم...

میگفتم که امروز که کتابخونه نرفتم، اصلا نمی تونستم برم، تو خونه هم نمی تونستم بمونم، پیش خودم می‌گفتم انگار من هیچ جایی ندارم، خدایا باید کجا برم..

دوباره گاهی چشماشون اشکی می شد. میگفتن که حتما برو پیش مشاور. حتما ادامه بده. گفتن میخوای بری پیش مشاور من؟ معرفیشون کردن. گفتن گرونه فقط. هر نیم ساعت دویست تومن. ماهی دوبار. بعد گفتن خیلی خوبه، فقط یکم بی ادبه. انقد که من الان روم نمیشه حتی یه نمونه بگم. می خندید و می‌گفت. یا این مشاوری که میگی یا اینی که من میرم یا هرکی دیگه...

اولشم هی سر به سرم می ذاشتن که اسم مریضیت افسردگیه و روزی چند تا فلوکستین می خوری و بگو من تا چهارتا در روز با دوز ۲۰ آمادگی ش رو دارم. هی میگفتن تو چی می زنی؟

میگفتن شماره مامان ت رو میدی؟ بعد به شوخی میگفتن روانشناسا یه اصلی دارن که رازداری هست مگر اینکه صحبت مرگ باشه؟

منم به شوخی میگفتم اتفاقا دیروز با دوستم حرف می زدیم که پرتم کنه از کتابخونه پایین ولی خب ارتفاعش کم بود و اینا . بعد گفتم شوخی بودا. گفتن نه تو رو خدا جدی :) . جانم...

بعد هی من میگفتم که مثلا با کسی در ارتباط نیستم یا حوصله ندارم و اینا، می گفتن که نه مثکه جدی تر از ایناس و این حرفا و شوخی. یا مثلا یه جاهایی صدام کم میشد می‌خندیدن میگفتن با خودتی الان؟ قطعی داری :)) . نغمه رو تعریف کردم که تو خواب جیغ می زدم و بعدش می خندیدم. کلی خندیدیم خلاصه...

الحمدالله....

خب خوب بود خداروشکر. واقعی حالم جا اومد. الحمدلله...

میگفتن این مشاوره خیلی خوبه، متخصص اعصاب و روانه ولی اصلا دارو نمی‌ده مگر اینکه واقعا نیاز باشه. و می گفتن که جلسه اول بری مسأله ت رو بگی بهت میگن میتونن کمک کنن یا نه. 

قرارم شد یه چیزیو مشخص کنیم و هر سه روز یه بار بهشون گزارش بدم. گفتم درس فعلا. ساعت درسی. قرار شد گزارش بدم بهشون. إن شاءالله.

موقع خداحافظی توی آسانسور می گفتن که بهم خبرتو بده. میگفتن نذار به اینجا برسه. بگو.. و اینگونه چیزها. الحمدلله.

خدا جونم دوستت دارم... امام حسین علیه السلام دوستت دارم...

خدا جونم توکل به خودت....

خدایا واقعا تو رو میخوام....

خدا خودت میدونی حالمو...

میشه خودت بخوای برام؟

الهی که فدای آقای الف نون بشم.... خدا جونم میشه بهشون اجازه بدی که بگن برم؟ خدا جونم.... خدا جونم، خدا جونم....

خدا ضعیفم و تو رو می خوام......

الحمدلله... :*

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۲:۰۷
ترانه زندگی

بعد از اس بد موسسه، امروز دوباره رفتم. دیر رفتم. خیلی دیر. در اصل فقط نیم ساعت توی کلاس بودم. داشتن ذکر می خوندن. یا نافع...

کاش اجازه بدن که برم، ولی واقعا به نیت یه استفاده خالصانه....

خدا خودت می دونی شرایطم رو. می‌دونی که از جهت هایی سختمه. می‌دونی چی میگم خدا....

خیلی وقت بود نرفته بودم!

دعای کمیل، جشن میلاد ۱۷ ربیع، مشترک، دوشنبه نشینی....

این مشترک هم که آخرش رفتم.

رفتم همه جا تاریک بود. فقط صدا می کردم یا نافع.... ای جانم....

گریه و گریه و گریه....

بغض هایی که جای دیگه ای نداره برای شکستن.... انرژی منفی هایی که آخر هفته ها از خونه می گیری و بعدش میخوای که یه جایی خالی کنی هیجانت رو. یه جایی خدا رو صدا بزنی....

خدا خودت میدونی چی می گم.....

کم میارم یه جایی صدات نزنم... تو می دونی که چقدر سخته بقیه جاها هیجانمو نشون بدم. سخته. کم میارم خدا. خدا حس میکنم اونجا میتونم باهات حرف بزنم... خواهش میکنم ازت خدا...‌.

خدای ناز و مهربون من.... یعنی هیچ جوره امکان نداره که هم مباحث الف نون رو بهم برسونی و این روزا یاد بگیرم و هم اینجا رو برم ولی خودت دستمو بگیری که خالصانه برای خودت باشه؟

خدا آخه تو کریمی.... تو رحیمی..... تو میدونی همه چیِ من فقط این نیست. تو میدونی که خونه آخر هفته ها چقدر اذیت میشم و برای همین چقدر نیاز دارم به این فضاها.... خدا جونم....

تو کریمی، تو رحیمی، تو نماینده فضلی.....

خدا جونم واقعا نیاز دارم. خودت اجازه میدی بهم؟ میشه ردیفش کنی برام خدا جونم؟ خدا خودت میدونی که چقدر.... خدا ایمان دارم به مهربونیت....

خودت ردیفش کن مولا..... یا سیدی یا صاحب الزمان....

هی این حس میاد توی ذهنم که فاطمه خیلی جاها درکم نمیکنه.

به خاطر شرایطی که الان دارم و نیازهایی که دارم....

من نمیتونم خیلی حال بدمو از این چیزا و خونه پیش فاطمه بگم. خیلی هم نمیخوام. نمیخوام انرژیش گرفته بشه. و نمیتونمم هی نقش بازی کنم. موسسه یکم از این نظرا کمک می‌کنه...خدا جونم خودت کمک کن....

نمیدونم چیه خدا. ولی ته دلم یه جوریه که نمیتونم فکر کنم نرم. بعد الف نون گفته بودن یکم که بگذره خودشم نمیتونه بره. اذیتم یکم! خدا ببخش منو. خودت خبر داری از حال و روزم خدا....خدا من جز تو پناهی ندارم....

حس میکنم اینجا که میرم بیشتر میتونم باهات حرف بزنم،

بیشتر می تونم توی خلوتم باهات باشم،

نه از خوب بودن موسسه ها،

شاید اتفاقا از ناقص بودنش بیشتر پناه میارم بهت...

ولی خدا خودت شاهدی.... یه بچه مریض باشه، مگه مادر ازش کارای زیاد و سخت انتظار داره؟

خدا نمیگم این زیاده یا سخت. ولی میگم تو حال و روزمو می‌دونی... توانمم می‌دونی. می‌دونی انرژی روحیم رو..... می‌دونی میدونی می‌دونی....

خدا ازت خواهش میکنم.

خودت کمک کن خدا.....


+ امشب بعد از ذکر یا نافع، دست که می زدن اومدم بیرون. نمیتونستم جو ش رو تحمل کنم. خدا میبینی که اینطوری سعی می کنم حواسم رو جمع کنم....


+ ذکر یا نافع رو می گفتن، یهو استاد اومد. تاریک بود. از دور بغلش رو باز کرد. داشتم گریه می کردم و توی بغلش گریه کردم. هق می زدم. ولی حس میکردم دو تا آدمیم. یعنی اون نزدیکی قلبه اونقددددد مث قبل نبود. و این خوب بود. بغله مث بعضی وقتای دیگه خیلی عمیق نبود. گرچه طولانی بود.


+ پشت بوم تنهایی... غروب. اذان. نماز. سکوت. بیرون. تماشا. روضه فاطمیه حامد زمانی و هلالی... هی گوش و گوش و گوش....

توسل به خود مادر مون..... مهربان ترین مادرمون..... الهی همه هستیم فدات بشه....... الهی لایق بدونیمون.....


+ گفتم بالام و سرش خلوت شد بگه برم پیشش. گفت که بیا داریم عکس می گیریم. نرفتم. واقعا سکوت و روضه و خلوت رو ول می کردم می رفتم توی عکس؟ که چی بشه؟

حالا بر فرض که آخرین کلاسمون توی این مکان هم باشه. بازم که چی؟

خداروشکر ... الحمدلله که نخواستید برم.


+ دیگه یکم بعدش اومدن بالا، هی حالم رو می پرسیدن. خونه چطوره، خودت چطوری، حال معنویت بعد از سفر چطوره..... درسا چطوره.... حرف خواهرزاده شد و گفتن راستی چی شد رفتنشون و ...

بعد هی می گفتن کلاسا رو بیا. از هر سه تا حداقل یکیشو بیا. مشترکا رو بیا اصلا. فایلها رو گوش میدی؟

میگفتن حیفه اینهمه منظم اومدی حالا یهو صفر بشی. از دست نده و ... .

بعد نمی‌دونم چی گفتن، ولی مضمونش این بود که نذار خیلی غیبتات به چشم بیاد که بعدا نمی‌دونم همون اسفند یا اونور سال یا بعدا چی چی بشه. گفتم چی؟

گفتن نمیگم دیگه :|

بعد گفتن نری بگی به بقیه ها. گفتم ب دکتر ص میگم. گفتن منو دار می زنن و میگن دهن لق و اینا.

نمیدونم چی توی نظرشونه. مسوولیت یا همیاری ای چیزی احتمالا باید باشه.

نمیدونم چی میشه. هی یکی دوبار دیگه میگفتن بین حرفاشون، هی من میگفتم چرا؟ ( غیبت کم کنم و اینا) بعد هی سر به سرم می ذاشتن.


+ بعد هی میگفتن یه حالی ای، شبیه اینکه تیپش خوبه و اینا؟

گفتم نه خداروشکر. از ته دلم گفتم! اومدن یه چیزی بگن ولی نگفتن!

دیگه اینکه.... هی حالو می پرسیدن مثلا میگفتن اصل حالت چطوره و اینا.

بعدش دیگه آخرش میگفتن حداقل کلاسا رو نمیای، بیا بغلت کنم. گفتم این خوبه :4:

هعییی خدا جونمممم..........

الله مدد الله مدد....

یا رسول الله مدد....

+ پارسال همچین روزی جشن ۱۷ ربیع بود. یک سال شمسی هم گذشت ؛)


+ خوشحالم که خداروشکر بچه ها رو ندیدم. فقط راضیه وقت برگشتن.


+ اومدم خونه،

بابا گفت بریم خونه داوود. گفتم بریم. بعد دیدم که بعله! میخواد نوشیدنی هم ببره! وای خدایا... خدا خدا میکردم ونوس نباشه که نرم. بابا هم هی میگفت تو نیای خب نریم، دوست داشتم تو هم باشی....

خب دیگه نگفتم که منم دوست داشتم بریم ولی همه در هشیاری باشیم.


بعدش اینکه هیچی الان برن، مامان شروع کنه به افسانه یه سری چیزا رو بگه،

اونم لابد به ونوس،

بعد هی لابد بابا بخواد با اینام اره،

اونام نخوان اطرافیان داوود،

بعد هی نگاه ها...

دوباره و دوباره و دوباره.


اینکه همش یاد این میفتم که می رفتیم خونه فهیمه و نوشیدنی می بردیم....

تاریخ داره تکرار میشه،

ولی میدونی،

آدم مگه چندبار می‌تونه جون سالم در ببره؟

نمیدونم این بار تهش چی میشه. و من واقعا توان و جون ندارم.

هی داره بیشتر میشه.... هی داره بیشتر میشه....

و من حالم بده.

حقیقتا که حالم اصلا خوب نیست.

اعتیاد رو دارم با همه وجودم لمس می کنم.

و زجر می کشم.

و دلتنگم.

و بی تابم و بی قرار.

ولی در ظاهر آروم و بعضاً لبخند بر لب....


هی برم نرم شده بود امشب خونه اونا.

حتی لباس پوشیدم. از شدت عصبانیت خودمو گاز گرفته بودم. نمی‌دونستم چیکار کنم. ولی اصلا دوست نداشتم با این شرایط برم اونجا. از خود امام حسین علیه السلام مدد خواستم. و مثل همیشه....

الهی که فداشون بشم....

اون لحظه که آماده می‌شدم به نور سفر فکر می کردم.... خدایا... خدا جونم، شکرت، شکرت، شکرت.... :* که جور شد و نرفتم الحمدلله.

بد با مامان حرف زدم ولی. باید از دلش در بیارم إن شاءالله.

خدا جونم خیلی خیلی خیلی کمکمون کن. خدا خیلی نیاز دارم بهت. حداقل بگم موقت باشه. خدا خیلی سخته و واقعا دوست ندارم دائمی باشه. خدا نیاز دارم به این فضاها... به این ارتباطات.... وسط این همه ارتباط نادرست که اکثرش تحمیلیه و خودتم میدونی، این فضا و آدما برام بوی تو رو دارن. خدا جونم.

خودت گفتی 

لا یکلف الله نفسا الا وسعها....

من به تو ایمان دارم خدا.

الهی قربونت بشم که مدت ها بود اینطوری باهات حرف نزده بودم. دوستت دارم خدا. توکلتُ علی الخودت :)❤😘......

خدا جونم دوستت دارممممممممممم.....❤❤❤😘😘😘😍😍😍


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۲۳:۲۳
ترانه زندگی

منم دلم بابا می خواد

منم دلم تکیه گاه می خواد

منم دلم میخواد وقتی اسمش هست، خودشم داشته باشم...

من سالهاست بابامو ندارم.

این روزا من واقعا بابا ندارم

منم بابامو می خوام...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۱۱:۰۸
ترانه زندگی
زیارت آقای ملکی تبریزی می خوام....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۰۰:۴۲
ترانه زندگی

ا

ع

ت

ی

ا

د

Just this!


خیلی دور، خیلی نزدیک.


اردی بهشت: الف کلی...


تابستون: وابستگی...


پاییز: اعتیاد... اعتیاد... اعتیاد...


واسه دختر لوس بابا خیلی سخته این حرفا رو از زبون تحلیل گرای بیرون بشنوه.

هربار دلم خواسته بمیرم.

همین.


شاخ و دم نمیخواد.

فقط

خیلی دور، خیلی نزدیک....



+ شب ها مرغ لب بسته منم

دل شکسته منم

تا سحر بیدارم

سر به زانو دارم

بر نخیزد از من

های و هویی......


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۹
ترانه زندگی

الان یادم اومد!

دیشب خواب می دیدم گریه می کردم. گریه نه، هق هق!

جلوی یه عده آدمی که این حالم رو ندیده بودن.

نمیدونم چیه!

خواب نبود حتی.

نمیدونم!

امشب چی میشه یعنی؟

خدا جونم‌‌‌....


+ دلم خیلی خیلی خیلی تنگه برای موسسه، برای گریه کردنام، حرف زدنام با خدا.... سبک شدنام‌‌‌...

کاش خیر باشه و اجازه بدید.....کاش بهم توون بدید....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۱۸:۴۳
ترانه زندگی
بعد از یه عالمه اتفاق خوب الحمدلله، که جاهای دیگه ثبت شدن، دوباره...
نمیدونم چرا انقد می‌ترسم که چیزیش شه!
این فکر و خیالا، تپش قلب و استرسا نمی‌دونم چه معنی میده!

+ دیشب تو خواب، نشسته بودم و جیغ می‌کشیدم پشت هم.
یک ساعت بعدش قهقهه!
و هر دو رو هم یادمه.
یادمه چرا جیغ می زدم. انگار اصلا خواب نبودم. انگار میخواستم یک عالمه انرژی منفی رو از خودم دفع کنم.

++ این برگا رو می بینی؟ زرد شدن. چون پاییزه. باید زرد بشن. تو هم فردا زرد میشی، چون طبیعتش همینه.
روز تولد آنا از پنجره کتابخونه، فاطمه می‌گفت.
و حالا امشب...
امشبم قراره زرد بشم... زردی که خدا میخواد و واقعا دستم نیست چیزی...
زردی که همراهه با یه عالمه علائم نوروتیک که این قسمتش فکر کنم دست خودمه و باید کاری کنم ولی نمی‌دونم چیکار....
کاش می شد چشمام می خندید...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۱۸:۱۹
ترانه زندگی