دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

سفر مشهد.. حس و حال ها...

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۳۶ ق.ظ

این یک هفته خداروشکر حالم خوب بوده به مقدار نسبتا خوبی.

جمعه پیش مشهد.... چقدددررر زود گذشت.....

قطار... رفتنی... شبش و گریه برای امام زمان.... دلتنگی براش... تو قطار و تاریکی وقتی بقیه خوابن....

حس اینکه سمیه نگران جامعه بود و تاثیر خیلی کارا و عدم جذب مردم، و من روی نزدیک ترین افراد خانواده م نتوانسته بودم اجراش کنم..... حس خیلی ناخوب... عذاب وجدان طور....

راه آهن و گل دادن نااااز واسه روز زن. گرچه یک روز ازش گذشته بود.

رسیدن دستت به ضریح.... سینه به سینه شدنت با ضریح..... دیدن داخلش.....چقدرررررر حس خوبی بود خدایا.... گریه ها.... اشک ها.... دل شکسته شدنا...

همون حرفایی که سری قبل می‌خواستم بزنم و هی نمیتونستم، توی اولین بار رفتن به حرم شکست.... ریخت.... شدش اشک و از چشمام میومد پایین... نگاه به ضریح قشنگت.... یاد سودابه و .... . غروبش وقت دوباره رفتن، قبلش یعنی، حرف کربلا شدن.... سمیه با یه لحن مطمئن طور پرسید رفتی که تا حالا؟ گفتم نه.... تعجب کرد. آذر میخواست اذیت نشم. فوری گفت هنوز وقتش نشده که بره. سمیه گفت آره. رو بهم گفت ولی بخواه هم. آذر یهو گفت که دیگه نگو وگرنه این الان اینجا زار می زنه... خواسته ولی نشده. بعدش اومد سمتم. شبش که رفتیم حرم، دلم خیلی شکست .... گفتم همه میدونن انگار که چقدر دلم سوخته از کربلا ندیدنم..... دوست نداشتم انقد همه بفهمن که چقد دلم سوخته.... نمیخوام بقیه دلشون برام بسوزه...... چقد اون شب دلم شکست. اون شب توی حرم عکس دسته جمعی گرفتیم.

حرم های بعدش هم. اون احیا شب تا سحر..... نم نم بارون .... آرامش.... نگاه به گنبدش... از اون به بعد واقعا یه محبتی به دلم نشست نسبت به بقیه... عجیبه... یه جور دوست داشتن بی قید خیلیا شاید... یا بیشتر شدن محبت...بیییی شک کار خودشون بوده....

و زیارت آخر...هی نگاه به گنبدش... صحن آزادی... و آخرش... زیارت آل یاسین... و بعدش وقت خداحافظی... رفتن به سمت ضریح.... شروع گریه ها.... هق هق ها...... هنوزم بهش فکر میکنم گریه م می گیره.... دعای عهد توی گوشم....

آذر زنگ زد. گفت سمیه میخواد اون جای نزدیک ترین جا به پیکر حضرت رو نشونمون بده. اومدم بیرون. رفتیم. همین طوری گریه می کردم. دست خودم نبود. دم اون دیوار... چقدر خوب بود. الحمدلله. خدا جونم شکرت یه عالمه...

بعدش دوباره توی هرصحن... صحن آزادی... صحن انقلاب. دم بست شیخ توسی...  هی گریه.... هی هق هق.... نمیتونستم خودمو نگه دارم. و نمیتونستم برم بیرون....یه جا سمیه شونه م رو بوس می‌کرد. هی میومدن پیشم. گرچه شاید تنهایی می طلبیدم...نمیدونم ....

دم بست شیخ توسی آذر اومد بغلم کرد و رسما دستمو گرفت و برد. می‌گفت زود میایم.... سمیه هم هی می گفت....

+ اون زیارت اول. همون روز اول. همون اول اولش.... اون خانمه. غریبه. اومد دعای برای امام زمان علیه السلام رو نشون داد. گفت امام رضا علیه السلام سفارش کردن بخونیم. وقت نمییگره. توی اینجا بخونیم حداقل. به بقیه هم بگو . توی مفاتیح بود. قبل یا بعد دعای عهد... 

عجیب بود برام. خیلی عجیب و کلی پر از حرف... یا صاحبی یا مولای....


برگشتنی توی قطار... صحبتا درباره لطافت... حرفای توی گروه.... که میگفتن ترانه لطیفه. و چه حس گریه اوری بود و هست برام. اینکه یا چقد دو رو ام ک منو لطیف می بینن.... ک بدیام معلوم نیست.. یا خدا چقدر ستارالعیوبه... یا اونا چقد زیبا بینن.... ذهنم درگیرش شد و هست. اینکه هرکس واسه سال جدید میخواد روی لطیف بودنش کار کنه. میخواد برنامه بریزه. ولی من حتی نمی‌دونم از کجا شروع کنم.... انقد گیجم و انقد بدم که نمیدونم باید از کجا و چجوری شروعش کنم....باید ولی زودتر یه فکری بکنم.... خدایا.... یا الله مدد....

کتاب باران باشیم نه تگرگ رو شروع کردم به خوندن.....

حرفای سمیه که گاهی آروم بودن زیادی خوب نیست. همون بحث افراط و تفریط. اعتدال. اینکه بگردم ببینم چی نیاز داره به اصطلاح در درونم.... یا حبیبی یا الله..... 


امروز سخنرانی استاد دم دانشگاه با آنا. بعدش رفتن برای خریدن کتاب جنگجوی عشق و خاطرات سفیر. بعدش موسسه و مشترک. صحبت آنا با استادشون. حرفای خودم با خانم فاطمی. پایان نامه. برنامه ریزی برای سال بعد. شوخی ها و کلا محبتشون. بعدش کلاس و دوتا موسیقی. دیدن شادی و رضوان و مهسا. خداروشکر. پشت بوم . عیدی گرفتن از استاد آنا. به خانم فا دوباره سفارش کردن. کمک کردن. اون دختره که گفت که تو چقد شبیه یکی از بچه های کلاس الفی :/ . گفتم خودمم :/ . شوخی خانم ک برای جمع کردن سفره. خالی شدن پشت بوم. با خانم ک روی تاب نشستن.... غروب. پنجشنبه غروب. اذان....

سکوت پشت بوم....

بعدش رفتیم پایین و انا ک رفت داخل خانم ف اومد گفت دیگه رفت داخل خیالم راحت شد. خداحافظی کردیم. تبریک عید و اینا. آخرشم گفت نگران آنا نباش. هرچی که خیره پیش میاد. یا یه همچین چیزی. دوستشون دارم خیلی. که انقد مهربونن. بعدش یکم استادش اومد. یکمم خلوت خودم و کتاب خوندنم... بعدشم ک آنا اومد و خداروشکر راضی بود و تصمیم گرفت ک إن شاءالله فعلا نره. برگشتیم خونه.

از مامان دور موندم. از بابا هم. کار بدی میکنم. ولی نمی‌دونم چرا.........

مامان سرما خورده. شدید. اونطوری که دلم میخواد پرستاری و مهربونیت نمیکنم. برای بابا وقت نمی‌ذارم. خدایا خودت کمک کن....

امان از عذاب وجدان.... امان امان امان...

‌‌+ فردا میخوان برن امانتی رو بگیرن از پدارم. یه جوریم....

چی بگم...... خدایا خودت کمک کن😘....


+ کانال نجوا...... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۲/۲۵
ترانه زندگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی