دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

رویای واقعی این دوروز!

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۸ ق.ظ

نمیتونم باور کنم اتفاقات این دو روز رو...

یعنی می تونم به لطف خودش...

ولی خیلی شبیه رویاست... انگار که خوابم.... خدایا بیدارم یعنی واقعا؟

چی می شنوم خدا؟ خدایا این مامانه که اینجور به تکاپو افتاده و بالا می شنوه و چیزی نمی گه؟

وای خدایا از یادآوری ش هم قلبم می ریزه....

خدایاااااا 😭😭😭

آقای من

دنیای من

اللهم اجعل محیایٙ محیایِ من

من برای تو گریه می کنم، تو برای من...

آقای من....

❤❤

سامون بده , سامون بده

لیلای من یک خبری به مجنون بده

من که مردم آخه کرب و بلا تو نشون بده❤❤❤❤...

سامون بده...

....

اربعین میخواستم برم جمکران... مامان راضی نبود، می‌گفت بابا هم راضی نیست... نرفتم به خاطر رضایتشون... غروبش به سروناز پیام داده بودم همینطوری. خبر و حال و احوال... بعد شبش زنگ زده بود... گفت تی وی برنامه گفته برای پیاده روی های جاماندگان تا حرم... بعدش دیگه مامان هم اینطوری گفت پشیمون شدم از رفتن... سروناز خبر داد که می‌تونه بیاد... قرار شد پیاده روی رو بریم... ۶:۱۵ صبح قرار داشتیم...چه حال و هوای خوبی بود... خدایا شکرت... همون اولش آش نذری.. بعدش پیاده روی... نذری ها... موکب ها... شیرکاکائو هم زدن... شیرکاکائو ی فوق خوشمزه و دلچسب... عدسی بی نظیر... آش دوباره... کیک ها و صف خیارشور و گوجه بسته بندی برای خونه... نون و لقمه... پیاده روی ها... جمله ی ثواب زیارت حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام.... یهویی.... یکی از بهنرین رزق های اون روز ... حرف زدنمون با هم دیگه... حرم... زیارت اربعین... الحمدلله... واقعا خدا رو شکر....❤❤

حس و حال خوب.. بعدش اومدن خونه و خوب بودن... خوش اخلاق بودن به لطف خودشون و اون نگاه مانع بودن رو نداشتن به لطف الهی و نگاه خودشون...

بعدش خاله اینا اومدن خونه مون... این از روز اربعین ایران...

و اما امروز... اربعین عراق... خوب بودم اما سرحال و با نشاط نه... تا وقتی که آذر پیام داد که چطوری و من دیروز خوب نبودم و شروع شد... یکم از حرفای استاد و هم اتاقی استاد رو فرستاد برام... واقعا محبت کرده بود... خیلی حالمو دگرگون کرده بود.... اینکه چقدر نگاهم سطحیه... اینکه چقدر داغونه اوضاعم و چقدر چقدر چقدر کم گذاشتم و مانع ظهورم چقدر...

حس و حالم همینطور بود.... 

بعد مامان یهو داشت تلفن حرف می زد

یهو یه چیزایی می‌گفت که گوشم تیز شد...

می‌گفت بی خیال بابا... یه هفته ای؟ پاسپورت گرفته؟ عه... نه ما اینطوری مث اربعین دوست نداریم وگرنه اینطوری خانوادگی مطمئن باشه مشکلی نداریم، همسر هم فکر نکنم مشکلی داشته باشه... پس من فردا برم اقدام کنم برای جدا کردنش؟ (پاس منظورشون بود گمونم) و اینکه آهان پس من فردا گوش به زنگ می مونم... نه بهش میگم...

باورم نمیشد دریاره کربلا بخوان حرف بزنن.... نمیتونستم هیچ فکری کنم... بیام خشک شده بود... بی حرکت و آماده به بغض! منتظر اینکه مامان بگه.. تلفنش که تموم شد یکم مکث کرد و گفت نمی‌پرسی چی؟ گفتم منتظرم بگی..با همون لب و گلوی خشک... بابا هم اتاقم بود... مامان خداروشکر اومد دم اتاق و گفت خاله بزرگه از طرف فلان نهاد داره می‌ره کربلا همراه می‌تونه ببره گفته دوست داشتم ترانه رو ببرم ولی ما بهتون نگفتیم یه وقت باباش راضی نباشه... منم گفتم نه فکر نمی‌کنم مشکل داشته باشه‌.... بابا هم گفت من خودم نمیرم اما به عقیده کسی کاری ندارم کسی بخواد بره جلوشو نمیگیرم!!!!!

پارسال سرسفره بود افسانه اینا میخواستن برن و نذاشتن!

نمیتونستم باور کنم که دارم با چشمام میبینم؟ با گوشا میشنوم؟ بیدارم یا خواب؟ رویاست یا واقعیت؟ خدایا... انگار خدا بغلم کرده

انگار حضرت دارن میگن ببین ما بخوایم میشه... اینجوری ب دل کسی می اندازیم... اصلا یه چیز عجیبی... گریه م گرفته بود...

بعدش سر نماز مغرب و عشا مامان زنگ زد به خاله بزرگه. مثل اینکه یه نفر دیگه رو جایگزین میخواستن ببرن... بعد مامان هی اصرار که دختر منو ببر!!خدایا این مامانه که اینطور دوست داره برم؟؟؟

بعدش شب هماهنگ کردن با خاله که فردا با هم برم فلان نهاد! گفت به خاطر تو دارم می رما..باورم نمیشه... واقعا ممنون...

اونجوری اصرار کردنش به خاله که ما هم دست به نقد می دیم... دختر منم نرفته تا حالا... و .... خدایا شکرت 😭😭😭😭

به تاریخ اربعین به وقت عراق😭😭😭

انگار خود حضرت میخواستن توی همچین روزی این روزی قشنگ نصیبمون شه...

حتی حرف رفتنش هم قشنگه... نمیخوام جای یکی دیگه رو بگیرم یا هرچیز دیگه... از خودشون خواستم هرچی که خیره..و حتی اگه نخوان هم ناراحت میشم اما هرچی خودشون بخوان تسلیمم إن شاءالله... إن شاءالله که همینطور باشه....باورم نمیشه... بعد یهو آخر شب لایو یه پیج از بین الحرمین که تا باز میکنم می‌خونه اللهم الرزقنا کربلا....

خدایا شکرت.... خدایا بی نهایت شکرت... خدایا الحمدلله... خدایا شکرت...

بابت دوستای خوب... بابت خودت... بابت بودنت... نماینده ها و فرستاده هات که مظهر عشقن... بابت اینکه محبتشون رو در دل ما قرار دادی... خدایا شکرت... خدایا ممنون ....❤❤😘😘😍😍😘😘😘...

خدایا... ممنون...

انگار میخواستید ولایت پذیری خانواده بشم و بعد اینطوری.... انگار اذرو فرستادید اونا رو بگه و شبش اون نتیجه رو ب دلم بندازید و بعد... اینطوری جبران کنید... الحمدلله... هرچی خودتون بخواید...

توکل به خودتون...

إن شاءالله که بشه... إن شاءالله که خیر در شدنش باشه...❤❤😘😘😘

خدایا ممنون بی نهایت..

اللهم عجل لولیک الفرج...❤😘

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۲۰
ترانه زندگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی