اتفاقات امروز!
امروز داخل حرم حالم بد شد!
و دیشب موقع نوشتن پست دیشبم که چی میشه ، یه لحظه... اون افتادن از پشت...
امروز میخواستیم زیارت آخر رو کنیم بیایم بیرون
یهو دیدم نمیتونم وایسم😐
سیییاهییی میرفت چشمام و سرم گیج
رو اولین پله نشستم
بعد یکم گذشت گفتیم بریم سمت سرویس بهداشتی و بعد بریم یه چیزی هم بخوریم
بلند شدیم بریم
دو قدم رفتم دوباره افتادم😐
خیلی عجیب بود😐
چشمام جایی رو نمیدید
حالت تهوع شدیییید
یعنی سروی رو کنارم نمیدیدم
از هاله ای از تاریکی تشخیصش میدادم
تا حالا اینجوری نشده بودم
با مزه بود😐😂
بعدش درد شدیییید
یه جا نشستم و سروی طفلی رفت دور حرم چرخید تا درمانگاه رو پیدا کرد و ژلوفن خرید و آبمیوه و کیک... تو این مدت من دراز کشیده بودم جلوی حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام...خدا ببخشه منو... قصد بی احترامی نداشتم هرگز... ولی نمیتونستم بنشینم... دراز کشیده بودم و ناله میکردم. چشمام بسته میشد تصویر هم میدیدم. بعد از خانم کناریم پرسیدم ژلوفن دارید؟ خداروشکر داشت. خوردم. سروی هم خرید عزیز دلم... بگردم براش.... چقدر این بشر خوبه خدا....
دوباره امشب یه کوچولو سرم گیجید. الآنم یکم تحرک داشته باشم حس میکنم ضعف میکنم. با اینکه این سری هم مثل دفعه های قبله. سرم گیجه. پاهام یخ!
+ بعدش رفتیم پیتزا خوردیم الحمدلله. عشقولی جان حساب کرد... نذاشت حساب کنم.... خیلی هم چسبید الحمدلله. اومدم خونه دیدم مامان اینا هم پیتزا خوردن و یه کوچولو برام نگه داشتن. خداروشکر. تازه آب هویج پرتقال هم خوردیم! خدایا شکرت الحمدلله...
+ دلم واسه استاد عشق یه ذره شده ❤❤😘😘😘😘❤❤😍😍😍.
++ مامان بزرگ حالش خوب نیست. بردنشون بیمارستان با آمبولانس. یه حسی بهم میگه که....
بابا بغض داره. حالش خوب نیست. عمو هم توی راه رفتن به بیمارستان تصادف کرده.
خدایا... هرچی خیره پیش بیار....و ما رو هم مطیع خودت بگردان... الهی آمین...