عید غدیر....
چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ق.ظ
مهمونی دعوت نشده بودم.
شب سختی بود،
تنها بودم....
بابا مشروب خورد،
غزل رید بهم....
همه جام درد میکنه....
امروز خوردم زمین...
از غروب همش دارم گریه میکنم ، کلی توی بهشت زهرا ، بعدشم از حرفای غزل.... دلم شکست؛ خیلی....
هنوزم که هنوزه گریه م میاد...
از من یه هیولا ساخت، کسی که دق ش میدم نمیذارم بهش خوش بگذره زهرمارش میکنم خوب تا نمیکنم و و و ....
چقدر دلم میخواد از یه ادم نزدیک بهم هدیه بگیرم...... پول که نشد هدیه....
چقدر تنهام............. چقدر زیاد زیاد زیاد زیاد تنهام 😭😭😭😭
۹۵/۰۶/۳۱