دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

۵۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

دلم میخواد مثل محرم موسسه، برم یه جایی، تاریک باشه، جمعیت باشه، با همون ریتمی که محرم بود و موسیقی بی کلامش، زل بزنم به اسم حضرت و با همه وجود و همه بغضم فریادشون بزنم... فریادشون بزنم و صدام توی جمعیت گم شه...

یا حسین...

یا حسین...

یا حسین...

یا حسین مولا... یا حسین مولا... یا حسین مولا... یا حسین مولا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۲:۵۰
ترانه زندگی

نشد...

هنوز هفتم حضرت عشق علیه السلام نشده..

که اولین ابتلاءم.. اولین امتحان این مدلی م بعد محرم...

سخت بود...

می‌دونی علتش واسم خیلی سخت بود...

+ آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه من شده ای آوار..

از گلوی من دستاتو بردار...

گفت استخاره رو گرفته... گفت هردوش بد بوده... گفت اونی که خودش معرفی کرده واسه این بده که اختلاف خانواده ها خیلی زیاده و خیلی به سختی میفتم...

آخ که قلبم... دیدم چقدر راه دارم... دیدم چقدر بی لیاقتم... همسر همچین آدمی

بودن لیاقت میخواد.. اونا کجا و من کجا... آخ خدا...

آهای غمی که مثل یه بختک رو سینه من شده ای آوار

از گلوی من دستاتو بردار... 

ساکت شدم... همین...

+ پروفایلم رو عوض کردم... هر کار کردم دیدم فقط اسم حضرت زینب سلام الله علیها و حرمشون آرومم می کنه... بزرگی غمشون بهم کمک می کنه حالم بهتر شه... و اینکه خود حضرت می دونن چقدر توی این مورد دلم می خواست....

نمی تونم بنویسم دیگه....

I dont feel good ...

خدایا نٙوِّر قلبی بنورک...

+ فکر کنم هذیون می گم... سرما هم خوردم و چیز عجیبی نیست پس...

++ وقتی فهمیدم چقدر یه چیزی رو قلبم هی سنگینی می کنه......


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۰
ترانه زندگی

برای نماز صبح خدا لطف کرد و بیدارم کرد... ولی درحالی که قبلش خواب می دیدم... که توی مراسم امام حسین علیه السلام هستم... 

و اینکه دارم تصمیم می گیرم که کدوم رو برم... با الناز اینا رو یا موسسه رو...

حالم آشفته بود... یه جایی بود شلوغ بود، خونمون سالنش سرتاسر پنجره بود و مردم تو خیابون مون روز آخر عزاداری همه اومده بودن بیرون... همه دستا بالا... همه دعا کن... و من ترسم این بود که توی اون خونه دیده نشم که همراه جماعتم... یعنی مثلا بابا و خواهر که اومدن بالا، من از قبل سرگرم کار دیگه ای بودم... حس و حال عجیبی بود...

اینکه روز جمعه با نماز صبح بیدار شی و خواب عزاداری امام حسین علیه السلام پشت پرده چشمات باشه.... خدا قبول کرده باشه ازمون إن شاءالله ❤... با تکیه بر رحمت بی پایانش...

بعد وقتی داشتم وضو می گرفتم امروز، یاد این شعر افتادم که توی مراسم می خوندیم... همه هستی ام حسینه، می و مستی ام حسینه... سرود لبم حسینه... خواب هر شبم حسینه....

الحمدلله... خدا جونم شکرت خدا.... 

این شعره که:

خدا گوید تو ای خورشید زیبایی

تو ای والاترین مهمان دنیایم

بدان آغوش من باز است

شروع کن، یک قدم با تو

تمام گام های مانده اش با من...

++ من حیث لایحتسب....

+++ و من یتوکل علی الله، فهو حسبه...❤

هنوز خیلی مونده تا به اولین پله توکل هم برسم... اما وقتی میخوای که شروع کنی... خودش برات می چینه ... خود حضرت هم برات می ریزن... الحمدلله ❤😘...

++++ آقا.... مشهد...

بطلب، که بیام به حرم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۶ ، ۰۵:۴۳
ترانه زندگی
چند مین بعد از قطع کردن با الناز، شیدا پیام داد بهم توی تلگرام... بعد فهمیدم با الناز هم حرف نزده... با اینکه حال خودش خوب نبود و صداش هم گرفته بود و خبر نداشت ک صحبت کردم با الناز و ناراحتم مثلا، با این حال پیام داده بود...
خدایا شکرت بابت اینهمه آدمهای خوب و اینهمه نشونه....
خدایا ممنونم ازت... الحمدلله عشق جانم 😘
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۶ ، ۰۱:۳۲
ترانه زندگی

الناز دیشب پیام داد.. گفت فلانی میشه یکی از چی ناراحتی؟

گفتم باشه حضوری درباره ش حرف می‌زنیم...بعد یکم حرف زدیم پیامکی و گفت که هر موقع می تونستی صحبت کنی بگو زنگ بزنم، معلوم نیست حضوری کی هم رو ببینیم...

بعد امشب وقتی متن رو اینجا نوشتم پیام داد که می تونی صحبت کنی؟ شماره خونتون رو می دی؟

بهش زنگ زدم... همین که صداش رو شنیدم همه چی از دلم رفت. چقدر این بشر مومنه‌.... خیلیا.... خیلی.... الحمدلله.... اینکه انقدر پیگیر بود... اینکه براشون مهمم... اینکه گفت داشته فکر می کرده که از چی و چرا ناراحتم.... اینکه پیگیری کرد.... وقت گذاشت.... به خلوتشون راهم دادن.... خدایا شکرت که لایق دونستی... یاد اون شب توی شمس میفتم که یه قراری گذاشتم که از کسایی که ناراحتم دلخور نباشم و تلاش کنم از دلشون در بیارم... به سحر که پیام دادم همون شب حرم بود و عکس داد... دلخوریشم رفع شد خداروشکر... به الناز پیام داده بودم که بعدش دوباره چیزی پیش اومده بود که اینطوری انگار اهل بیت علیهم السلام نشونم دادن که اونام حواسشون هست و با پیگیری الناز از دلم در اومد... فقط موند باران... که بهش پیام دادم اما خودش نخواست ادامه بده و با اون خط ش هم بلاکم کرد... خداروشکر ک فکر کنم کارمو انجام دادم... کاش باران هم از دلش در بیاد....

الحمدلله خدا جونم... چقدر امروز خوب بود واسم... ممنونم ازتون مولا حسین علیه السلام... آقا امام رضا علیه السلام... شب زیارتی اباعبدالله علیه السلام... زیارت عاشورا.... محرم... چهاردهم محرم... ب اسمت‌.. الحمدلله...

بعد الناز درباره برائت گفت... اینکه چقدر ذهنم درگیرش بود.. اینکه محبت لازمه اما برائت هم لازمه... اینکه محبت خالی میشه بنی امیه... اینکه در کنار هم معنی داره و اینکه هم ۹ شب درباره محبت بود و یک شب برائت... سوال... و لزوم پرسیدنش... الحمدلله.... خدایا هرچقدر شکرت کنم نمیتونم جبران کنم این همه عشق ت رو... جبران! چه حرفی زدم! چه خنده دار!  قربونت بشم من...

+ از شدت سرما خوردگی هی بی حال تر میشم اما دوسش دارم وقتی کمکم کرد که نرم امشب اونجا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۷
ترانه زندگی
امروز خیلی روز خاصی بود.... واسه نماز صبح یهویی بدون صدای ساعت بیدار شم... صبحش واسه دانشگاه اونجوری بابا صدام کنه... انقد خوب‌‌... نون تازه خریده باشه و کلی خوش اخلاق و بعدشم چای یه نفره برام دم کنه ... بعدش دانشگاه... هوای فوق العاده.... بعد کلاس اول می ری نماز خونه، نماز می خونی و داری زیارت عاشورای چله ت رو می خونی... بعد تازه اون روز چله به نام شما و یکی دیگه هم باشه!... زیارت عاشورا توی محرم... الحمدلله... بعد یهو فاطمه اومد.... چیزی گفت که هرگز فکرشم نمی کردم..... و چقدر دلم رفت....
گفت خیلی وقته که میخواد بگه اما منتظر بوده حضوری همو ببینیم... گفت که یه موردی هست برای ازدواج، بعد عذرخواهی کرد که توی این ایام عزاداری داره می گه... گفت که متولد ۶۸ هستن... گفت که شغلشون چیه و گفت که یک آبان قراره چه اتفاقی براشون بیفته! وای چقدر چشمام برق زد و چقدر توی دلم گفتم کاش می شد و می دونستم که احتمالش ضعیفه با این شرایط... بعد گفت که و خانواده شون هم مثل خودشون نیستن!!! وای خدایا !
بعد گفت تازه فکر نکنی فقط واسه این من شما رو مد نظر آوردم... اینو آخرش گفت و قبل اینکه اینم بگم به خاطر یه سری مولفه ها تو ذهنم شما بودی... گفت که کسیو می‌خوان که دغدغه مند باشه و ....
خدایا.....
گفت استخاره رو می گیره... گفتم الان یه مورد دیگه هم هست.. که جالبه که اون دقیقا برعکس اینه... یعنی خیلی معتقده اما خیلی یه سری چیزا مهم نیست براش.... بعد جالب ترش اینه که این دو نفر از جانب دو تا دوست صمیمی به هم ، بهم معرفی شدن!
آخ که چقدر دلم با اینیه که فاطمه گفته.... آخ که اگه خیره کاش خود خدا و حضرت به دل مامان و بابا بندازن..... آخ آخ آخ...... همش فکر می کنم که تا همین جاش هم یه نشونه ست.... همین که در همین حضرت زینب سلام الله علیها لایق دونستن.... حتی اگه نشه.... یاد اون خواب حرمم میفتم... یاد مداحی دیروز میفتم که داشتم گوش میکردم از مداحی های محرم بود توی موسسه... دلت رو خونه خدا کن زینب میاد رفت و روبش می کنه.... وای وای وای.... خدایا.... شکرت....
به همسر شهید حججی فکر می کنم.... به خود شهید حججی... به روز تشییع شون.... 
فقط یه چیز میدونم... این که اگه بشه... خیلی دل سوختگی داره این راه.... اما وقتی صحنه عشق بازی با خدا، صحنه روز عاشوراست، اینا آخه دیگه چیه در مقابلش؟.... منتظرم... منتظر خبر فاطمه م.... منتظرم...
چقدر ملموسه این روزا برام.... ای که مرا خوانده ای... راه نشانم بده....
با همه وجودم.... با همه عمق دلم.... ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده.... فقط تو رو دارم... خودت شاهدی که جز تو هیشکی هیشکی هیشکی دیگه رو ندارم... پس خودت.... خدایا....
بعدش تازه با اسنپ با مریم برگشتیم...آسمون قشنگ شهرک مادرشوهرش... به به... بعد تازه اومدم خونه و دیدم آذر پیگیر کارورزی م شده❤ خیلی حس خوبیه... الحمدلله...❤❤... بعد اینکه واسه کارورزی احتمالا با پرنیان و دوشنبه نشینی و کلاس دکتر غ که شنبه هاست ممکنه تداخل کنه اما خداروشکر حالم بابتش خوبه... یاد اون استخاره حاج آقا میفتم که گفت خوبه ولی یه مدت نمیشه که مدتش کوتاهه... یاد استخاره موسیقی آقای عارف که گفتن که داره توی یه مسیری میفته... و یاد همه خوبی های خدا... میدونم که اینایی هم که میچینه خوبه قطعا و بی شک... پازل زندگیم ، فرمون زندگیم رو سپردم دست خودش و به خودش گفتم که ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده... و حالم آرومه و خوب... خیالم راحته... ❤❤😘😘
الحمدلله... خدایا شکرت... خدایا بی نهایت بار شکرت ماه من... خدایا شکرت شکرت شکرت... الحمدلله عشق جان........عشق جانم....❤❤❤😘😘😘
 بعدش خونه خاله نرفتم با بابا اینا... سرما خوردگی خیلی خوبه اگه بهونه ت بشه که نری مهمونی... اونم تو این شبای محرم... اونم وقتی احتمال میدی که.......
مرسی که سرما خوردم خدا! اینم از عاشورا به بعده‌... اینم هدیه خودتونه....
بعد نماز عشا داشتم سهم قرآن روزانه رو می خوندم... یهو یه تیکه از آیه سوره اعراف... فکر کنم آیه ۱۶۵... اینکه وقتی ما نهی کنندگان رو از سرکشان نجات بخشیدیم.... چقدر نشونه خدا.... 
بعدش که تنها شدم، همین طوری قسمت ۲۱ شهریور لاک جیغ رو دانلود کردم.... اینکه مهمونش چقدر عاشق امام رضا علیه السلام بود... اینکه می‌ره حرم اولین بار و طبق راهنمایی رهبرشون میگه که میگفتم ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده..... چقدر این شعر این روزا برات آشناست، نه؟!
 اینکه به امام رضا علیه السلام قول داده بود و وقتی واسه یه ماه عمل نکرده بود به قولش، خواب دوستش که یه آقای سبز پوش اومدن به خوابش و گفتن این چادر (چادر گلدار) رو بده به ساناز... وقتی همون روز تسبیحی که متبرک حرمه پاره میشه خود به خود... و هشت تا دونه ش گم میشه... وقتی که می‌ره جلسه و یه خانوم برای اولین بار می بینتش و می گه که حس میکنم خوب نیستی و ساناز می‌گه که نمی‌دونم چرا اما بهشون گفتم جریانم رو.... وقتی بی دلیل این اعتماده میاد به دل آدم... وقتی اون خانم اون تسبیحو میده به ساناز و میگه اینو (از مشهد فکر کنم) خریدم اما اون لحظه حس میکردم باید بدم به یکی اما نمی‌دونستم کی و الان حس میکنم باید به شما بدم... و حرف اون خانمه که بهش گفته تو چه عاشقی هستی؟ به تو هم میگن عاشق؟ تو دوستت رو امتحان نمی کنی؟ و ...
و اینکه روز سالگرد محجبه شدنش، شب قبلش به امام رضا علیه السلام میگه که کسی بهم تبریک نمیگه جز شما هیشکی نمیدونه و چقدر برام مهمه و دلم میخواد یکی بهم تبریک بگه و ...
بعد همون روز سالگردش براش سفر مشهد جور می شه و از لاک جیغ باهاش تماس میگیرن و اتفاقا اونام بهش تبریک می گن...
بعد فکر کن بعد دیدم این برنامه، بعد اینهمه نشونه، اینکه اتفاقی این برنامه رو انتخاب کنی ببینی، اینکه ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده رو بشنوی... اینکه تو هم دلت بشکنه از تنهایی قشنگت... یه تنهایی ناز که فقط خودشون رو داری... حالا می فهمی که خدا همه رو بیرون کرده بود، که میخواست خودش بیاد تو قلبت... میخواست وقتی محرم میگی ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده، از ته قلبت بگی... چرا که قلب شکسته به خدا نزدیک تره... حالا می فهمی اون همه نقی که میزدی، چقدر بی دلیل بود و چقدر الان داره تو رو می کشونه سمت خودش....
بعد دیدن اینهمه نشونه و این برنامه که اتفاقی انتخابش کردم، اومدم اینستا، اولین عکسی که لود شد، عکس حرم امام رضا علیه السلام، صحن انقلاب، که دوستم گذاشته بود.. مشهد بود... اینهمه نشونه حضرت عشق من؟❤ امام رضای من...❤❤😘😘
بعدش دلم تنگ حافظ شد... نیت کردم که حضرت حافظ با دلم حرف بزنید... چی اومد:
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبُر که خلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید
که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش
کنون به جز دل خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید..

تفسیر شعرش توی سایت گنجور...
بیت دوم و سومش...
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید....
به به... به به... به به...
ممنون حضرت عشق... 
ممنونم خدا جونم❤❤😘😘
بعدش مریم زنگ زد گفت اجازه بدید من تماس بگیرم بگم اونام حق دارن پسر شما رو ببینن...و گفت به مامان بگو و بهم خبر بده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۲۰
ترانه زندگی

این یکی دو روز چقدر خوب بود خداروشکر.

یه تنهایی خوبی بود. خلوت مفید... کارای مفید کردن... 

امروز ویس های محرم موسسه خیلی خوب بود...

ویس کلاس دکتر اس هم پیاده سازی شد یک ساعت و نیم ش خداروشکر...

تا هشت و نیم شب تنها بودم.. اولین بارون پاییزی...

دلم دقیقا بیرون نمی خواست... یعنی حوصله نداشتم... ولی به جاش دلم میخواست همینطوری دمنوش بخورم توی هوای دلچسب، صدای بارون رو از کولر بشنوم، و کارای مورد علاقه م رو انجام بدم و روزم هم به بطالت نره...

چیزایی که دوست دارم هم گوش بدم...

الحمدلله... خدایا شکرت... ❤😘

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۶ ، ۰۰:۵۰
ترانه زندگی

فکر کن پاییز باشه، هوا ابری باشه، بارون باشه، خونه هم تنها باشی...

ویس های محرم رو گوش می دم... خدایا چه نعمتی بود امسال موسسه... واقعا ممنون ازتون خدا جونم...

باید ویس کلاس رو پیاده سازی کنم... سرما خوردم... بی حالم بسییی...

از دیروز خونه تنهام.... امروزم بابا دیر میاد، بعدشم که عصر میره همون جایی که همیشه میره بعدشم بیاد می خوابه احتمالا. البته فردا راستی تعطیله. مامان هم که از دیروز صبح رفته بیمارستان پیش خاله. 

وای خدایا... مقتل خوانی رو که رفتم تازه الان روضه های موسسه رو گوش می دم می فهمم یکم ، تازه یکم... که چی می گن...

+ همش فکر می کنم اون خواستگاری که قراره هفته دیگه بیادش... فکر می کنم اگه مثلا اون فامیل دور که انقدر شبیه هم بودیم بفهمه من ممکنه برم، اقدام می کنن یا نه...

+ اونم نه... راستشو بگم... فکرم پیش اون یکیه... همونی که بهار دیدمش... و کلی دوسش داشتم! همونی که بعدش جقدر حالم بد شد و جقدر انکار می کردم که به خاطر چی هست... همونی که..........

خدایا ممکنه دوباره بیاد؟ میشه خدا.... ؟

دوست ندارم اینطوری فکرم هر از گاهی بره پیش یکی دیگه... نه خدا... دوست ندارم.... خیانته به همسر آینده م... پس خودت هرچی خیره پیش بیار... یا مهرش رو از دلم بردار... اونم توی این پاییز تنهایی... یا اینکه خودت راهش رو باز کن...

خدا جونم.... خودت کمک کن .... مولای من....

+ تپش قلبام زیاد شده... مامان برگرده شاید بگم یه دکتر بریم...

+ اگه سرما نخورده بودم یا پیاده سازی ویس نبود، امروز می رفتم ملاقات خاله بعدشم انقلاب.... اون جایی که اذر معرفی کرده....

+ هوای حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام.....

+ خدایا من تو رو می خوام...

+ امروز غزل بهم گفت دوستم داره... گفت می دونی دوستت دارم که؟ ... هردومون بزرگ شدیم... من خیلی بچگی می کردم... الان راحت تر می تونه خودش باشه پیشم.. چقدر اذیتش می کردم...
چقدر جای باران و فاطمه خالیه پیشم....

قفسه سینم سنگینه... مال سرماخوردگیه فکر کنم....

حسین... حسین... حسین....

+ شاید پرنیان رو نرم، دورهمی رو هم که نمی رسم، شاید برم گرگان... بستگی به کارورزی م داره.

راستش بعد از اخرین باری که از گرگان برگشتم اون اتفاق خیلی سخت برا افتاد. 16 فروردین 96... حالا می ترسم که برم و برگردم و باز چیزی شود...

نمیدونم... هرچی خودشون بخوان....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۴۹
ترانه زندگی

روز قبل محرم مشترک و بعدش با محدثه رفتن ب مصلی.

جمعه اولین روز محرم، همایش رسمی با محدثه... بعدش مراسم موسسه

شنبه موسسه

یکشنبه موسسه

دوشنبه موسسه

سه شنبه موسسه شبش رفتم خونه خاله..

چهارشنبه صبح مراسم تشییع و بعدش از اونجا ناهار و بعد موسسه... اخ که چه گریه ای کردم اون روز توی موسسه... توی مراسم... چقدر دلم شکست... چقدر خوب بود... چقدر خوب بود... اخرش دیگه نمی تونستم روی پام وایستم... اخرترش صدام در نمیومد... به سرفه افتاده بودم... وای که چقدر خوب بود... الحمدلله مولا... الحمدلله اقا جانم...

پنجشنبه موسسه و بعدش با محدثه جایی ک دکتر غلامی می‌ره❤

جمعه با محدثه و ونوس چیذر، بعدش رائفی❤

شنبه یعنی تاسوعا اول اون جایی ک آذر و سه خواهر معرفی کردن

بعدش سه تایی خونه محدثه! بعدش شب بریم جایی که صف طولانی داره! و بفهمیم جا پر شده، بعد بریم همون جای دومی که آذر و خواهران معرفی کردن، فرهمند

روز عاشورا هم صبحش همون جای دیروز با محدثه و ونوس و آنا

بعدش یه سره با محدثه بریم همون جا.... همون جای خیلی خوب... صف طولانی اما ارزشمند.‌..  زیر آسمون... انقد نزدیک... حس و حال غیر قابل توصیف... کسی که قبل بودن تو اون لحظه برام معنی نداشت و همیشه برام سوال بود که این رفتارها یعنی چی؟ چیزی که یکم درکش تونستم بکنم... بودن نزدیک آدمی که شاید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خیلی نزدیکه... غذاشون ک آوردم خونه و خداروشکر همون شب تموم شد و مامان و بابا خوردن... عالی ...

خدایا شکرت... ممنونم ازت... پارسال چقد دلم می‌خواست برم جایی و نشد... امسال چجوری خودت برام رقم زدی... خدا میشه اربعین هم کربلامو رقم بزنی خدا؟ یا مولا, میشه آقا؟

دستای گداییم درازه سمتتون که کریم شمایید...

+ امشب قبل پیام دادن اذر، داشتم پیام های خانم اصغری رو که از کربلا و بین الحرمین توصیف می کردن می خوندم.... إن شاءالله این رویا یه روزی تحقق پیدا کنه به لطف و کرم شما خاندان عشق و عاشق...

برداشت های محرمم رو هم به زودی می نویسم خدا بخواد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۲۲
ترانه زندگی

تازه یکم قبل ترش محدثه پیام پر محبت بده و بابت با هم بودنمون توی محرم خوشحال باشه...منم خوشحالم کلی...

خدایا شکرت.... این نشونه هایی که سر راهمون می ذاری خیلی حالمونو خوب می کنه خدا ❤😍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۵
ترانه زندگی