امروز خیلی روز خاصی بود.... واسه نماز صبح یهویی بدون صدای ساعت بیدار شم... صبحش واسه دانشگاه اونجوری بابا صدام کنه... انقد خوب... نون تازه خریده باشه و کلی خوش اخلاق و بعدشم چای یه نفره برام دم کنه ... بعدش دانشگاه... هوای فوق العاده.... بعد کلاس اول می ری نماز خونه، نماز می خونی و داری زیارت عاشورای چله ت رو می خونی... بعد تازه اون روز چله به نام شما و یکی دیگه هم باشه!... زیارت عاشورا توی محرم... الحمدلله... بعد یهو فاطمه اومد.... چیزی گفت که هرگز فکرشم نمی کردم..... و چقدر دلم رفت....
گفت خیلی وقته که میخواد بگه اما منتظر بوده حضوری همو ببینیم... گفت که یه موردی هست برای ازدواج، بعد عذرخواهی کرد که توی این ایام عزاداری داره می گه... گفت که متولد ۶۸ هستن... گفت که شغلشون چیه و گفت که یک آبان قراره چه اتفاقی براشون بیفته! وای چقدر چشمام برق زد و چقدر توی دلم گفتم کاش می شد و می دونستم که احتمالش ضعیفه با این شرایط... بعد گفت که و خانواده شون هم مثل خودشون نیستن!!! وای خدایا !
بعد گفت تازه فکر نکنی فقط واسه این من شما رو مد نظر آوردم... اینو آخرش گفت و قبل اینکه اینم بگم به خاطر یه سری مولفه ها تو ذهنم شما بودی... گفت که کسیو میخوان که دغدغه مند باشه و ....
خدایا.....
گفت استخاره رو می گیره... گفتم الان یه مورد دیگه هم هست.. که جالبه که اون دقیقا برعکس اینه... یعنی خیلی معتقده اما خیلی یه سری چیزا مهم نیست براش.... بعد جالب ترش اینه که این دو نفر از جانب دو تا دوست صمیمی به هم ، بهم معرفی شدن!
آخ که چقدر دلم با اینیه که فاطمه گفته.... آخ که اگه خیره کاش خود خدا و حضرت به دل مامان و بابا بندازن..... آخ آخ آخ...... همش فکر می کنم که تا همین جاش هم یه نشونه ست.... همین که در همین حضرت زینب سلام الله علیها لایق دونستن.... حتی اگه نشه.... یاد اون خواب حرمم میفتم... یاد مداحی دیروز میفتم که داشتم گوش میکردم از مداحی های محرم بود توی موسسه... دلت رو خونه خدا کن زینب میاد رفت و روبش می کنه.... وای وای وای.... خدایا.... شکرت....
به همسر شهید حججی فکر می کنم.... به خود شهید حججی... به روز تشییع شون....
فقط یه چیز میدونم... این که اگه بشه... خیلی دل سوختگی داره این راه.... اما وقتی صحنه عشق بازی با خدا، صحنه روز عاشوراست، اینا آخه دیگه چیه در مقابلش؟.... منتظرم... منتظر خبر فاطمه م.... منتظرم...
چقدر ملموسه این روزا برام.... ای که مرا خوانده ای... راه نشانم بده....
با همه وجودم.... با همه عمق دلم.... ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده.... فقط تو رو دارم... خودت شاهدی که جز تو هیشکی هیشکی هیشکی دیگه رو ندارم... پس خودت.... خدایا....
بعدش تازه با اسنپ با مریم برگشتیم...آسمون قشنگ شهرک مادرشوهرش... به به... بعد تازه اومدم خونه و دیدم آذر پیگیر کارورزی م شده❤ خیلی حس خوبیه... الحمدلله...❤❤... بعد اینکه واسه کارورزی احتمالا با پرنیان و دوشنبه نشینی و کلاس دکتر غ که شنبه هاست ممکنه تداخل کنه اما خداروشکر حالم بابتش خوبه... یاد اون استخاره حاج آقا میفتم که گفت خوبه ولی یه مدت نمیشه که مدتش کوتاهه... یاد استخاره موسیقی آقای عارف که گفتن که داره توی یه مسیری میفته... و یاد همه خوبی های خدا... میدونم که اینایی هم که میچینه خوبه قطعا و بی شک... پازل زندگیم ، فرمون زندگیم رو سپردم دست خودش و به خودش گفتم که ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده... و حالم آرومه و خوب... خیالم راحته... ❤❤😘😘
الحمدلله... خدایا شکرت... خدایا بی نهایت بار شکرت ماه من... خدایا شکرت شکرت شکرت... الحمدلله عشق جان........عشق جانم....❤❤❤😘😘😘
بعدش خونه خاله نرفتم با بابا اینا... سرما خوردگی خیلی خوبه اگه بهونه ت بشه که نری مهمونی... اونم تو این شبای محرم... اونم وقتی احتمال میدی که.......
مرسی که سرما خوردم خدا! اینم از عاشورا به بعده... اینم هدیه خودتونه....
بعد نماز عشا داشتم سهم قرآن روزانه رو می خوندم... یهو یه تیکه از آیه سوره اعراف... فکر کنم آیه ۱۶۵... اینکه وقتی ما نهی کنندگان رو از سرکشان نجات بخشیدیم.... چقدر نشونه خدا....
بعدش که تنها شدم، همین طوری قسمت ۲۱ شهریور لاک جیغ رو دانلود کردم.... اینکه مهمونش چقدر عاشق امام رضا علیه السلام بود... اینکه میره حرم اولین بار و طبق راهنمایی رهبرشون میگه که میگفتم ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده..... چقدر این شعر این روزا برات آشناست، نه؟!
اینکه به امام رضا علیه السلام قول داده بود و وقتی واسه یه ماه عمل نکرده بود به قولش، خواب دوستش که یه آقای سبز پوش اومدن به خوابش و گفتن این چادر (چادر گلدار) رو بده به ساناز... وقتی همون روز تسبیحی که متبرک حرمه پاره میشه خود به خود... و هشت تا دونه ش گم میشه... وقتی که میره جلسه و یه خانوم برای اولین بار می بینتش و می گه که حس میکنم خوب نیستی و ساناز میگه که نمیدونم چرا اما بهشون گفتم جریانم رو.... وقتی بی دلیل این اعتماده میاد به دل آدم... وقتی اون خانم اون تسبیحو میده به ساناز و میگه اینو (از مشهد فکر کنم) خریدم اما اون لحظه حس میکردم باید بدم به یکی اما نمیدونستم کی و الان حس میکنم باید به شما بدم... و حرف اون خانمه که بهش گفته تو چه عاشقی هستی؟ به تو هم میگن عاشق؟ تو دوستت رو امتحان نمی کنی؟ و ...
و اینکه روز سالگرد محجبه شدنش، شب قبلش به امام رضا علیه السلام میگه که کسی بهم تبریک نمیگه جز شما هیشکی نمیدونه و چقدر برام مهمه و دلم میخواد یکی بهم تبریک بگه و ...
بعد همون روز سالگردش براش سفر مشهد جور می شه و از لاک جیغ باهاش تماس میگیرن و اتفاقا اونام بهش تبریک می گن...
بعد فکر کن بعد دیدم این برنامه، بعد اینهمه نشونه، اینکه اتفاقی این برنامه رو انتخاب کنی ببینی، اینکه ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده رو بشنوی... اینکه تو هم دلت بشکنه از تنهایی قشنگت... یه تنهایی ناز که فقط خودشون رو داری... حالا می فهمی که خدا همه رو بیرون کرده بود، که میخواست خودش بیاد تو قلبت... میخواست وقتی محرم میگی ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده، از ته قلبت بگی... چرا که قلب شکسته به خدا نزدیک تره... حالا می فهمی اون همه نقی که میزدی، چقدر بی دلیل بود و چقدر الان داره تو رو می کشونه سمت خودش....
بعد دیدن اینهمه نشونه و این برنامه که اتفاقی انتخابش کردم، اومدم اینستا، اولین عکسی که لود شد، عکس حرم امام رضا علیه السلام، صحن انقلاب، که دوستم گذاشته بود.. مشهد بود... اینهمه نشونه حضرت عشق من؟❤ امام رضای من...❤❤😘😘
بعدش دلم تنگ حافظ شد... نیت کردم که حضرت حافظ با دلم حرف بزنید... چی اومد:
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ز زهد ریا نمیآید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید
طمع ز فیض کرامت مبُر که خلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید
که حلقهای ز سر زلف یار بگشاید
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطهات بیاراید
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش
کنون به جز دل خوش هیچ در نمیباید
جمیلهایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمیآید
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید..
تفسیر شعرش توی سایت گنجور...
بیت دوم و سومش...
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید....
به به... به به... به به...
ممنون حضرت عشق...
ممنونم خدا جونم❤❤😘😘
بعدش مریم زنگ زد گفت اجازه بدید من تماس بگیرم بگم اونام حق دارن پسر شما رو ببینن...و گفت به مامان بگو و بهم خبر بده...