محرم نود و شش
روز قبل محرم مشترک و بعدش با محدثه رفتن ب مصلی.
جمعه اولین روز محرم، همایش رسمی با محدثه... بعدش مراسم موسسه
شنبه موسسه
یکشنبه موسسه
دوشنبه موسسه
سه شنبه موسسه شبش رفتم خونه خاله..
چهارشنبه صبح مراسم تشییع و بعدش از اونجا ناهار و بعد موسسه... اخ که چه گریه ای کردم اون روز توی موسسه... توی مراسم... چقدر دلم شکست... چقدر خوب بود... چقدر خوب بود... اخرش دیگه نمی تونستم روی پام وایستم... اخرترش صدام در نمیومد... به سرفه افتاده بودم... وای که چقدر خوب بود... الحمدلله مولا... الحمدلله اقا جانم...
پنجشنبه موسسه و بعدش با محدثه جایی ک دکتر غلامی میره❤
جمعه با محدثه و ونوس چیذر، بعدش رائفی❤
شنبه یعنی تاسوعا اول اون جایی ک آذر و سه خواهر معرفی کردن
بعدش سه تایی خونه محدثه! بعدش شب بریم جایی که صف طولانی داره! و بفهمیم جا پر شده، بعد بریم همون جای دومی که آذر و خواهران معرفی کردن، فرهمند
روز عاشورا هم صبحش همون جای دیروز با محدثه و ونوس و آنا
بعدش یه سره با محدثه بریم همون جا.... همون جای خیلی خوب... صف طولانی اما ارزشمند... زیر آسمون... انقد نزدیک... حس و حال غیر قابل توصیف... کسی که قبل بودن تو اون لحظه برام معنی نداشت و همیشه برام سوال بود که این رفتارها یعنی چی؟ چیزی که یکم درکش تونستم بکنم... بودن نزدیک آدمی که شاید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خیلی نزدیکه... غذاشون ک آوردم خونه و خداروشکر همون شب تموم شد و مامان و بابا خوردن... عالی ...
خدایا شکرت... ممنونم ازت... پارسال چقد دلم میخواست برم جایی و نشد... امسال چجوری خودت برام رقم زدی... خدا میشه اربعین هم کربلامو رقم بزنی خدا؟ یا مولا, میشه آقا؟
دستای گداییم درازه سمتتون که کریم شمایید...
+ امشب قبل پیام دادن اذر، داشتم پیام های خانم اصغری رو که از کربلا و بین الحرمین توصیف می کردن می خوندم.... إن شاءالله این رویا یه روزی تحقق پیدا کنه به لطف و کرم شما خاندان عشق و عاشق...
برداشت های محرمم رو هم به زودی می نویسم خدا بخواد.