خیلی عجیبه.... این فاطمیه های هرسال...... خیلی خیلی عجیبه......
اتفاق هایی که میافته....
امروز آذر پیام داد... گفت فردا میای بریم قم...
احتمال پنجاه پنجاه میدادم که مامان اوکی بده! چون که سرما خوردم و اینا.
ولی اصلا مخالفت نکرد 😐😮.
بعد فهمیدم که قراره با استاد و دوستش مسوول آموزشمون و همسر استاد اصلی یعنی دکتر ص بریم!!!
با آذر و بنده.... و واقعا عجیب بود.... اینکه چرا من... به آذر گفتم. گفتم عذاب وجدان دارم. بقیه شاید بیشتر نیاز داشتن. گفت که هیچ مگو هیچ مپرس بیا!
نمیفهمم. خیلی عجیبه برام. یه جورایی حس میکنم آذر هم سکرتر بازی در میاره انگار......
واقعا لطف بزرگی کردن ک پذیرفتنم..... تو جمعشون........ چی بگم خدایا..... چی بگم..........
+ امروز اولین جلسه دوره جدید تدبر، ونوس و دوستش + یاسی... الحمدلله.
++ خاطرات مشهد.
اون همه خرید کردن. الحمدلله. بابا حرم نیومد. فقط یه بار اندازه شاید یه ربع با داوود رفتن. دیگه نیومد.
خودش خودشو محروم میکنه. من دیگه چیکار میتونم بکنم؟
همون طور که هنگامه با تعصب میگه از «مشهد» چیزی نخرید برامون.... خب باشه. باشه.
+ طرقبه و ناهار و جای باصفا....
+ سحر حرم.... ضریح.... حال و هوا... الحمدلله. اولین بار وقتی رسیدم. همینطور راه رفتن و اشک ریختن....
الحمدلله....
+ انگشتر عقیق یمانی خریدن, چهار تا شومیز و یه بافت, دو جفت کفش چرم از چرمیران :)) .
+ ونوس میگفت که خیلی شرایطت سخته با توجه به گاردی که دارن اطرافت... یهو یاد ن ر افتادم. که چه شرایط سخت تری داره از من. و انگار حجت خدا برای بنده ست....
خدا جونم دوستت دارم. الحمدلله.