دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

۵۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

امروز فوق العاده...

بسم الله الرحمن الرحیم....

آخرین امتحان آخرین ترم ارشد... الحمدلله...

بعدش موسسه

موسیقی قووووووق العاده ش..... چقدر گریه کردم و چه چسبید. الحمدلله. بیا بنویسیم...

بعدش صحبت درباره مشهد و جشنواره... الحمدلله. مشهد رو که گفتن گریه م گرفت. هق هق طور.... از وجد, خجالت و ... .

بعد کلاس ۴۷۰ و تولد زهرا و آذر و گریه های هیجان آذر... قربونش بشم که چقدر نازه. بعد صحبت کردن با زهرا و آذین و نازنین و آذر. بعدش نماز حسینیه.

دلم توی حسینیه آرامش داشت. دلم نمیومد برم. ک آذر اومد. یکم نشست و از هیجان زدگی ش می‌گفت.

درباره مشهد گفت. گفت که به امید خدا این هفته داری میری، اوایل اسفند هم میای؟ گفتم با کی؟ گفت خودمون. با محدثه و خواهرم و اینا. گفتم إن شاءالله. گفت جا داریم. با محدثه صحبت کردیم که إن شاءالله سورپرایز ت این باشه!!!!!!

مگه داریم اخه؟

امام رضا جونم.... چه خوب میشد اگه سالگرد چادری شدنم حرمت دعوتمون می کردی... ۱۲ اسفند دوساله میشم به قوه الهی 😍😘😘.

 بعدش فهمیدم امشب اونجا هیاته واسه مشترک های ۱,۲,۳.

چقدر دلمون میخواست بمونیم. روحم نمی کشید برم خونه. بعد ب خانم حسینی زنگ زدن و اجازه مون رو گرفتن. الحمدلله اجازه دادن. خدایا شکررررت.

بعد مداحی های عالی... روضه حضرت امام رضا علیه السلام... اینکه فهمیدی امروز سالگرد ورود شون ب ایران بوده. دیدن عکسشون... بعد دیدن اسم المهدی... صحبت ها با ایشون...بعد حسین.. مثل محرم... یا حسین ها... اون آخرش و اون گریه ها...

چقد راحت بودم. خودم بودم. سر ب زمین میذاشتم مثل سجده. و هر حالتی که راحت بودم و البته خب مناسب هم می‌بود...


+ توی یه روز، اول صحبت مشهد دکتر ص، بعد صحبت آذر درباره مشهد به امیدخدا... ، بعد هیات، و بعد هم کلا مناسبت این روز ( ورود حضرت رضا علیه السلام به ایران ).

خدابا... امام رضا جونم علیه السلام... دوستت دارم. می‌دونی همه پناه و کس و کارمی....

بابت همممممممه چی شکرت خدا جونمممممم 😍😘😘😘😘😍😍. بیییییی نهایت دوستت میدارم عزیز دلم😘😘😘😘😍😍😍.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۱۱
ترانه زندگی

چشمامو می بندیم بخوابم. بین الحرمین میاد جلوی چشمام. با یه آدمی که پشتشه، جمع شده تو خودش، نشسته، دلش شکسته و میخواد بغضش رو بشکنه....

رو به رو حرمه....

خواب رو از سرم و فکرم می پرونه....


+ فکر می‌کنم الان اونجا یکی شاید ما رو دعا کنه... استاد اونجاست الان... عاشق به معشوق رسید.... شایدم برعکس.... نمیدونم.... ولی... چه وصال شیرینی.... فکر اینکه یکی یه لحظه اونجا دعات کنه.... مگه تو از ذوقش میتونی بخوابی؟....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۱
ترانه زندگی

امروز... از هفت صبح کتابخونه خداروشکر.سه تابی رفتنمون. الحمدلله.

ناهار نبرده بودم. 

دیروزم که بیرون بودم ناهار نخورده بودم. بعدشم که اون جریانات و اینا... حتی شب هم اومدم یه کاسه عدسی رو به زور مامان گرم کرد خوردم وگرنه اصلا میل نداشتم. امروزم ناهار نداشتم. و خب قرار بود تا ده شب بمونم کتابخونه. که البته الحمدلله موندم هم.

بعدش سرظهر گرسنه م شده بود یکم. نون قندی که از دم مترو میگیرم یه نصفه برده بودم که از صبح اونو می‌خوردم با چای. با اون خودمو سیر کردم و داشتم میخوندم، یهو دیدم یکی سر میزمه. سرمو آوردم بالا دیدم مامانه!!!

کاملا :| بودم. درک نمی‌کردم اصلا. توی فضای درس و کاملاااااااا بی انتظار. دیدم با یه ساندویچ و دوغ اومده. عزیزدلم..... با خنده گفت خانم کوشیتونو نگاه کنید. دیدم ۶ بار زنگ زده.... عزیزدلم... گفتم برو پایین میام الان. رفتم دیدم تو حیاط نسسته. گفت فیله مرغ گرفتم که جون بگیری. نگران بود چشماش. می‌گفت یکم حواست به خودت باشه. می‌گفت هر لقمه که میخوری به جون من می چسبه...

باورم نمیشد. بعد از مدت ها یه غذا به دلم چسبید.... بعد از خیلی وقت‌... نمیدونم چند وقت.

خدایا شکرت . خیلی خوب بود. خودشم نخورد که. واسه من آورده بود‌. می‌گفت از فلان جا از یه فست فودی خوب گرفتم.... عزیزم... می‌گفت میخواستم قرمه سبزی بخرم که هوس کردی، ولی گفتم شاید نتونی بخوری.

نمیتونم بگم چقدر. خوب بود....

محبت ناز این شکلی. خدایا شکرت.

+ شب اومدم خونه تبلت ایرانیمون هم رسیده بود . چقدر خوبهههه. عالیه. خدایا شکرت.

+ تولد زهرا، امروز، گل، با مامان خریدیم. چقدر عشقه و صبور و پایه. خدا خیرش بده. رفتیم دم خونشون. به همسایه شون. بعد زهرا تحویل گرفت.

خدایا شکرت.....

الحمدلله.

😘😘😘😘😍😍😍❤❤❤


+ خوابم نمیبره چرا؟ به شدت خسته م. فکر کنم از هیجان فردا. غافلگیری آذر به امیدخدا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۰۲
ترانه زندگی

محدثه برام کلیپ آقای پناهیان رو داد...

از تجربه شون که میخواستن برن کربلا و نشده و یکی خوابشون رو دیده و تعبیرش....


کربلا.....


ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده

گوشه ای از کربلا، جا و مکانم بده.........


+ مث آتیش زیر خاکستر، دلم یهو آتیش گرفته....دلم سوخته.... کاش بخریش مولا..... من ک لیاقت ندارم.... کاش شما مثل همیشه نظر کنید.....


+ من که مردم آخه کرب و بلا تو نشون بده.... / با همه بغضی که هست....

+ نمیدونم گلوم از بغض درد می‌کنه یا واقعیه.

باید بخوابم... پس فردا آخرین امتحان ارشد... به امید خدا. و بعدش هم برنامه ای به شدت فورس... به امیدخدا فردا برم کتاب خونه.... بلکه کار مقاله هم تموم شه إن شاءالله.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۲۰
ترانه زندگی
نمی‌دونم چرا...
همش فکر می کردم که روز تولد حضرت زینب سلام الله علیها قرار بوده یه چیزی بگیرم....
میشه کربلا بدی خانوم؟ .....................
+ برا نوکری ت به من اجازه می دی؟...

حرم ت رویای من
دین من دنیای من
بنویسید روی سنگ قبر من
آقای من...
دنیای من...
اللهم اجعل محیایٙ محیایِ من
من برای تو گریه می کنم
تو برای من...
آقای من.....

سامون بده، سامون بده
لیلای من یک خبری به مجنون بده.....
من که مردم آخه، کرب و بلا تو نشون بده.‌‌...........
سامون بده.....

+ من که مردم آخه ، کرب و بلا تو نشون بده........
+ بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا..... بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا......
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۴
ترانه زندگی

دود این شهر مرا از نفس انداخته است

به هوای حرم کرب و بلا محتاجم ......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۰
ترانه زندگی

امروز....

روز ولادت حضرت زینب سلام الله علیها...

امروز یه روز عادی نبود برام...

الان که می نویسم، یاد اون روز افتادم که واسه کفش ندا رفته بودم سمت امام زاده صالح علیه السلام. دندون پزشکی هنگامه. روشا. وای. اون حجم از گریه و حال بد تا آخر شب...امام زاده، توی بی آرتی، سر کلاس دکتر غ، توی ماشین الناز، سر مزار شهدای شبش....

امروز.... امروز صبح با سروناز امام زاده... روز تولد حضرت زینب سلام الله علیها و نظافت زینبیه........... به جارو نرسیدیم، به جاش کتابخونه رو دادن بهمون همونجا... تا دم اذان.... با خانم سومی که دوستمون شده....

الحمدلله. خوب بود چقدر....

بعدش امام زاده... ضریح خلوت... حس و حال خوب و آرامش... بعدش... مزار رفیق شهید... گریه.... بعد اون یکی شهید دانشمند عزیز... هوای امام زاده که دلت نمی‌خواست دل بکنی ازش............

صبحش توی راه، دادن یه سری پیامای استاد ب سروناز که بخونه، ک به حالش کمک می کرد... گریه ش گرفت... چشماش خوب نبود حالش.... حقم داره.... همچین روزی.... سالگرد عقدشون پارسال همچین روزی..... امسال.... دورش بگردم آخه.... خدایا پناه و مرهم قلبش باش❤😘.

بعد توی راه برگشتن از امام زاده به مترو، یه لحظه نت گوشیمو وصل کردم که واسه سروناز اون گروه استخدامی پیاماش بیاد.... وقتی توی راه کلاس زبان از سروناز جدا شدم, نزدیکی ایستگاه میدون جهاد, پیام گروه تولد آذر رو باز کردم و خوندم. دیدم استاد یه پیامی گذاشته. که مسافره به دیار عشق......

فکر کردم مشهد... یعنی در باورم نمی گنجید کربلا بخوان برن.... دیدم ادامه ش سودابه گفته کربلا؟ و استاد گفتن آره.... باورم نمیشد. از پله برقی های مترو جهاد میومدم بالا. بغض کرده بودم‌. به دم در مترو که رسیدم بغضم ترکید. پیاده میرفتم تا کلاس زبان. گریه میکردم. با صدای بلند گریه می کردم تو خیابون. با همون ترانه سالار عقیلی.... دلم میخواست یه خیابون خیلی طولانی رو برم.... برم و نرسم و ببارم.... رسیدم کلاس زبان. با چشمای اشکی. حتی نمیتونستم از پله های ساختمون برم بالا... به هر نیم طبقه وای میستادم و یه هق....

رفتم داخل کلاس. ساناز فهمید فکر کنم. رفتم اون کنج نشستم. در یه زاویه ای که استاد نبینتم... گریه میکردم... سر کلاس هم ... یکم گذشت, بعد استاد خودش صندلیش رو جوری گذاشت ک در زاویه دیدش باشم..

بعد یکم گذشت و استاد گفتن که صندلی ها رو گرد بچینیم... بازم من گریه م می‌گرفت هی‌....

یهو وسط اسپیکینگ یکی دیگه، برگشت رو بهم گفت وای آر یو کرایینگ؟ کام آن...

اشکام رو صورتم بود..... پاک کردم و گفتم نه.... خندیدم و گفتم حساسیته....

رد شد ازم خداروشکر، و ادامه دادن بحث قبلو... گذشت. دوباره من اشکام میومد.... محدثه دستمو گرفت... مهربون...

بعد استراحت بین کلاس... از محدثه پرسیدم استاد کی میره؟ گفت کجا؟ گفتم کربلا دیگه... تعجب کرد که دونستم.... گفت فردا.... بعد فهمید از این ناراحت بودم.... بعد یهو گفت که منم هفدهم دارم می رم..... یهو یه جیغ خوشحالی کشیدم... بغلش کردم محکم.... می‌خندیدم بلند.... یهو وسطش هق هق.. اما نفهمید.... بعد از استراحت.... اومدیم لغت ها رو بخونیم... همه درباره حرم و عدالت و اینا... استاد از حرم امام حسین علیه السلام می‌گفت... منم می رفتم.... می رفتم.... یه دفعه که چشمام پر اشک شد استاد با یه لحن با مزه وسط انگلیسی یهو فارسی گفت این امروز هرچی من میگم گریه میکنه؟ خندیدم😂... بعد در ادامه بحث از تک تک مون پرسید آیا تا حالا کربلا رفتید؟

نمیدونم چه حالی بودم و کی بود، ولی محدثه گفت شی لایکس تو بی کربلا تودی...

بعد درباره عدالت حضرت امیرالمومنین علیه السلام بود...ساناز داشت تعریف میکرد. وسطش سخت شده بود. گفت ادامه ندم. گفت بگم گریه می کنه ها. خندیدم. استاد گفت نه این فقط با من گریه می‌کنه. شوخی میکردن. میگفتن پامنبری خوبی هستی. ما روضه می خوانیم و اینا. بعد محدثه از مسجد کوفه می گفت... استاد وسطش گفت قیافه ترانه رو ببینید. دقیقا در حال بغض بودم :| :))

دوباره کلی چیز دیگه محدثه گفت. بعد یهو دستمو گرفت گفت الان سکته می‌کنه این. گفتم نه راحت باشید. معذب شده بودم. دلم می‌خواست توی حال خودم با دل شکسته م هی اشک بریزم....

بعد کلاس رفتم به استاد درباره امتحان گفتم. گفت نمیخواد بدی. عزیزم. چقدر نازه این استاد جان ماه.... خودش عزاداره اما چجوری می‌گردونه کلاس رو... هزار ماشاءالله. گفت چرا امروز همش ناراحت بودی؟ گفتم که قبل کلاس یه خبر شنیدم که هیجان زده شدم و نیاز به زمان داشتم. گفت خوب یا بد؟ یادم نیست ولی فکر کنم گفتم هردو... نمی‌دونم. قطعا خوب و بی نظیر و بی نهایت عالی واسه خود استاد ... و دل سوخته بودن واسه ترانه....

+ انقد واسه استاد ذوق کردم که حتی اولش نمی‌دونستم دارم واسه استاد اشک شوق می ریزم یا واسه خودم هق هق...

بعد کلاس فاطمه اومد و گفت از کدوم مسیر میری... گفتم پیاده میرم سمت بالا، دلم میخواد خیلی پیاده برم... بعد محدثه گفت پیاده می‌ره اونم. ولی سمت پایین. گفتم میام. بعد قرار شد چهار تایی با دوتا فاطمه با هم بریم. بعد به محدثه گفتم می‌خواستم تنهایی برم بالا و گریه کنم. و گفتم باورم نمیشه انقد برونگرا بودم امروز! لحظه آخر هم می‌خواستم جدا شم ولی محدثه گفت نمی‌ذارم تنها بری...

پیاده اومدیم و زود رسیدیم! اومدیم دم ساختمون قبلی کلاسمون. سه شنبه های مهدوی... چای ترش... کتاب رو گرفتیم. بعد از محدثه جدا شدیم و با فاطمه رفتیم سمت مترو. مامانش اومد. بعد از قطار پیاده شدیم که خط‌ عوض کنیم. بعد فهمیدم جایی می‌خوان برن که هم مسیریم. همون ایستگاه خونه ما پیاده شدن! سوار تاکسی شدم. مامان زنگ زد. گفت اومدم بیرون بیام دنبالت. وسط کوچه جایی که از تاکسی پیاده میشم قرار گذاشتیم. و حتی اون یه تیکه هم پیاده نیومدم. و واقعا واسم عجیب بود که میخواستم تنها باشم اما تا دم خونه تنها نبودم :|

نمیدونم چه حکمتی داشت...

+ امروز توی امام زاده هم دوست سومی مون، از کربلا و اربعین و پیاده روی گفت... چقدر امروز دلم رفت... چقدر....

چشمام می سوزه هنوزم... گریه و اشک....

هنوزم حتی بهش فکر کنم اشکام می‌ریزه...

ب استاد پیام دادم که سلاممو میرسونید؟

گفت تو دلم هستی یا نه؟

بعد گفت حتی باور هم نمیکنی، عکس داد... ک از موسسه پرینت گرفته...

گفت فردا شب إن شاءالله کل آرام توی بین الحرمین هست.....

وای خدایا.... وای خدایا.... وای خدایا..............

گفت عکساتونو میرم حرم جلو خودشون.... واسه خودشون .... وای خدایا.....

+ یاد این میفتم که چقدر این چند شب اخیر دلم هوای محرم رو داشته.....

++ محدثه هوامو داشت... عزیزم چقدر مهربونه... دوست داشتنی❤😘.

+++ دود این شهر مرا از نفس انداخته است

به هوای حرم کرب و بلا محتاجم ............

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۰۹
ترانه زندگی

نیمه شب بیدار شدم

خودمو تو آینه دیدم

ترسیدم :|

پف صورت، برای حساسیت به تیکه از صورتم باد کرده بود.

لبم هم که از روز قبلش می سوخت، خون اومده بود و باد کرده بود.

بعد با چشمای پف کرده از خواب :))

+ مسوولین چیکار میکنند پس؟


++ کلیپ اولیه آذر... چقدددددددر خوبههعع. خدایا شکرت. 

ویدئو خودمو دوست ندارم. نمیدونم اعتماد ب نفسه یا واقعا خوب نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۰۲
ترانه زندگی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۰۴
ترانه زندگی

یه حال مزخرف تا معلومی دارم

که فقط دلم میخواد هق و هق گریه کنم

بی دلیل

با بهانه

+ یا جبار ....


+ می‌خوام بخوابم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۳
ترانه زندگی