محبت ناز عزیزدل گل عشق... خدایا شکرت...
امروز... از هفت صبح کتابخونه خداروشکر.سه تابی رفتنمون. الحمدلله.
ناهار نبرده بودم.
دیروزم که بیرون بودم ناهار نخورده بودم. بعدشم که اون جریانات و اینا... حتی شب هم اومدم یه کاسه عدسی رو به زور مامان گرم کرد خوردم وگرنه اصلا میل نداشتم. امروزم ناهار نداشتم. و خب قرار بود تا ده شب بمونم کتابخونه. که البته الحمدلله موندم هم.
بعدش سرظهر گرسنه م شده بود یکم. نون قندی که از دم مترو میگیرم یه نصفه برده بودم که از صبح اونو میخوردم با چای. با اون خودمو سیر کردم و داشتم میخوندم، یهو دیدم یکی سر میزمه. سرمو آوردم بالا دیدم مامانه!!!
کاملا :| بودم. درک نمیکردم اصلا. توی فضای درس و کاملاااااااا بی انتظار. دیدم با یه ساندویچ و دوغ اومده. عزیزدلم..... با خنده گفت خانم کوشیتونو نگاه کنید. دیدم ۶ بار زنگ زده.... عزیزدلم... گفتم برو پایین میام الان. رفتم دیدم تو حیاط نسسته. گفت فیله مرغ گرفتم که جون بگیری. نگران بود چشماش. میگفت یکم حواست به خودت باشه. میگفت هر لقمه که میخوری به جون من می چسبه...
باورم نمیشد. بعد از مدت ها یه غذا به دلم چسبید.... بعد از خیلی وقت... نمیدونم چند وقت.
خدایا شکرت . خیلی خوب بود. خودشم نخورد که. واسه من آورده بود. میگفت از فلان جا از یه فست فودی خوب گرفتم.... عزیزم... میگفت میخواستم قرمه سبزی بخرم که هوس کردی، ولی گفتم شاید نتونی بخوری.
نمیتونم بگم چقدر. خوب بود....
محبت ناز این شکلی. خدایا شکرت.
+ شب اومدم خونه تبلت ایرانیمون هم رسیده بود . چقدر خوبهههه. عالیه. خدایا شکرت.
+ تولد زهرا، امروز، گل، با مامان خریدیم. چقدر عشقه و صبور و پایه. خدا خیرش بده. رفتیم دم خونشون. به همسایه شون. بعد زهرا تحویل گرفت.
خدایا شکرت.....
الحمدلله.
😘😘😘😘😍😍😍❤❤❤
+ خوابم نمیبره چرا؟ به شدت خسته م. فکر کنم از هیجان فردا. غافلگیری آذر به امیدخدا.