باورم نمیییییشه امروز رو ....
خدایا ممنون. خدا جونم کلی کلی کلی ممنونتم عزیزم😘😘😘.
صبح. قم. استاد اومد دم ماشین مامان سلام کرد. خانم فاطمی و حسینی هم پیاده شدن بندگان خدا. بعدش دنبال آذر. بعدش یهویی از نزدیک مزار حاج محسن رد شدن و پیدا کردن مزارش و رفتن سر مزارشون... مداح اهل بیت علیهم السلام. فکر نمیکردم انقد جوون بوده باشه! ۳۹ سال.... استاد یه مداحی شون رو پلی کرد و گذاشت رو مزارشون..... وای خدایا.....حس و حال عجیبی بود. میگفتم فقط که: ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده... حال عجیبی بود. سکوت بهشت زهرا سلام الله علیها. اینکه آدم به این عاشقی، مداح هم.. میره. در واژه نمی گنجه. انگار اون همه عشق اون آدم به اهل بیت علیهم السلام با زیرخاک بودن نمیخوند.
کربلا... کربلا... کربلا...
داشتیم می رفتیم سمت ماشین یه بار تو گل ها زمین خوردم و افتادم روی یه سنگ قبر. بعدش دوباره یه جا یخ و برف بود داشتم میخوردم زمین. عالی بود. کلی خندیدیم به یاد اون روز برف لازی و اینکه هی با آذر و محدثه میافتادم زمین:)). کیک تولد محدثه و ... :)). یاد اون روز افتادیم.
بعدش سوار ماشین و حرکت به سمت قم.... مداحی گوش کردنا... علی علی علی.... حرف کربلا زدن.... خاطرات کربلا.... بعد خانم حسینی ازم پرسیدن تو چی ترانه؟ رفتی تا حالا؟ گفتم نه. آذر هی بهم نگاه میکرد حالمو ببینه. فهمیده چقد دلم میخوادش...
بعد داشتم فکر میکردم که قربونت بشم خدا جونم. همه جا پیش میاری برام. همش برام حرفه. از کلاس زبان و درسش گرفته تا اینجا. دست بذارن رو نقطه ضعف دلت. و عجیبه. که توی مدت کوتاه هی پیش بیاد برات....
سامرا و امام زاده ی خوبش که میگفتن. کربلا و حس و حالش.... حرم... آرامش... نجف و ابهتی که همه حسش میکنن... الحمدلله. همه از خاطراتشان میگفتن.
وقتی حرم بودیم آذر گفت دیگه نوبتشه بری کربلا... مشهد، قم، بعدی إن شاءالله کربلا. گفتم إن شاءالله. هرچی خودشون بخوان. از وقتی توی حرم به امام رضا علیه السلام سپردم، دلم آرومه. میدونم بهترین وقتش پیش میاره برام إن شاءالله.
بعدش ادامه راه یه کوچولو موسیقی و بعدش کتاب صوتی مربوط به آقای ملکی تبریزی... که استاد هم دارن کاراش رو انجام میدن. و هنوز بیرون منتشر نشده. تا خود قم گوش می کردیم. خیلی خوب بود. قشنگ. کلی. یه جاهاییش چشمام نم نم بارون می گرفت...
الحمدلله. واقعا روزی های ناز و نابی بود. بعدش رفتیم یه جا گلزار شهدا. دوتا امام زاده هم بود که داخلش نرفتیم. دلم میخواست اما خب نمیشد گفت چیزی به نظرم. رفتیم سر مزار آقای انصاری. کتاب سوخته. بعد فهمیدیم همسر دکتر ص هم از نویسندگانش بودن. فهمیدیم که یک ماه تمام توی حسینیه بودن و خونه نرفتن! و حدود ۱۵_۱۶ نفر همینطور. مصاحبه ها قبلا انجام شده بوده تازه. استاد میگفتن اون موقعی که هنوز قهر بودن این اولین کتابی بوده که هدیه گرفتن از موسسه.
بعدش رفتیم حرم. پارکینگ حرم. بعدش از یه جایی رفتیم که اولش رفتیم سر مزار آقای ملکی تبریزی. همون که استاد کتاب صوتی شون رو برامون گذاشته بودن. خالی نمی موند. هی میومدن سر مزارش. بوسه می زدن... خیلی ساده بود مزارشون. چقد حرم زوایای مختلف داشت و نمیدونستم و نمیدونم هنوز هم. بعدش رفتیم حرم. وای که چه حس و حالی بود. باورم نمیشد اینجوری بطلبن. اینجوری این آدما رو سر راهم بذارن.... واقعا نعمت های خاصی هستن.... خدایا شکرت.... واقعا واقعا واقعا ممنونتم.....
استاد.... آذر.... اصن عجیب...... الحمدلله.
بعدش جدا شدیم و من و آذر رفتیم سمت ضریح و سه نفر دیگه هم طبقه بالای حرم و .... .
وای که بغضم شکست. اشک می ریختم.... با صدا... گریه.... از خودشون خواستم....
یه جا بهم دادن حضرت و نشستم الحمدلله رو به روی ضریح. حرف زدم. بعدش یه خانمه اومد با دوتا بچه که یکیشون خیلی کوچیک بود شاید اندازه روشا. بعد گفت میشه نگهش دارید برم زیارت؟ بغلی ها میگفتن چجوری اعتماد کرد. خانمه خنده کرد گفت خودت نبریش. به من بود فکر کنم. خندیدم. دختر کوچولو اومد رو پاک نشست. آرامش عجیبی داشت. خیلی عجیب. یه چیز عجیبی. در حد نوشته شاید... از آرامش زیادش و این روزی ناز دوباره گریه م گرفت. حواسم نبود رو پامه. دیدم برگشته داره صورتمو نگاه میکنه. فوری گفتم شکلات میخوری؟ و تا دادم دیگه مامانش اومد. گفت چه آروم هم نشسته. الحمدلله.
بعدش قرار توی حیاط. تشکر از استاد. رفتیم سمت مزار آیت الله بهجت. علامه طباطبایی. آیت الله بهاء الدینی. آقای بهجت. استاد اومدن کنارم. اشاره به مهر العبد روی مزارشون. گفتن واسه کتاب آیت الله بهجت، موسسه نمیدونسته چه اسمی بذاره. یه اسم دیگه انتخاب کرده بودن. شب قبلی که صبحش میخواسته کتاب بره برای چاپ، یکی از اعضای موسسه خواب دیده که العبد بذارن. و اومدن به اینجا هم گفتن و الان روی مزارشون بود اون مهر. چیزی که متوجه شدم. انگشتر رو متوجه نشدم.
بعدش رفتیم بیرون. توی راه رفتم دست استاد رو گرفتم. تشکر کردم. گفتم دیشب حالم بد بود و همش ذوق امروزو داشتم. گفت چرا حالت بد بود؟ ووی واقعا به زبونم نمیومد بگم چی! بگم خوردنش! گفتم خونه یا یه همچین چیزی. گفت آهان خونه. گفتم آره. بعد سراغ خواهرم رو گرفت. بعد گفت ولی مامانتم خوبه ها. فکر کن امروز صبح آورده ت رسونده ت تا مترو که بیای قم! اونم با موسسه. گفتم موسسه رو دوست داره. گفتم اون جور دیگه جبران می کنه. گفتم موسسه رو دوست داره و یکی از دلایلش هم اینه که شما چادر ندارید. نمیدونم حرف درستی بود زدم یا نه. گفتم اون موقع شما میگفتید که اونا اذیت میشن از اینکه تو اینطوری هستی، خب میشن، قبلا گفتن و حتی چند روز پیش سه تایی میگفتن که ما دوست نداریم اینطوری باشی و چادر بذاری و ... . بعد یه وقتایی فکر میکنم که از بد بودن خودمه. چون میدونن حرف حرف خودمه از پسم برنمیان، مجبورن تحمل کنن. با خنده گفت تو این مورد اشکالی نداره. خیالم راحت شد😁. و الان به این فکر میکنم که چرا قبلش خیالم ناراحت بود؟!
بعد خاله رو گفتم. موضعش نسبت به موسسه. دختر خاله ی جیگر عشق. اینکه خاله امروز جواب سفارت رو گرفت و به امیدخدا رفتنی شد واسه دوماه و دخترخاله گرامی مهمان بنده هستن إن شاءالله. استاد به خنده گفت ببینم این سه ماه چه میکنی :)) .
باید ازشون کمک بگیرم جدا 😶. توکل به خدا. إن شاءالله.
بعدش گفتم استاد ولی درباره بابا کمکم کنید، واقعا اذیت میشم. دستمو فشار داد و گفت که باشه، حرف می زنیم درباره ش. گفتم ممنون. گفت مشهد چطور بود؟ دیگه دم صندوق ماشین بودیم. گفتم که با مامان و بابا بودم. برای اولین بار در عمرم. گفت چقد عاااالییی. گفتم البته بابا حرم نیومد یعنی در حد یه بار ده دقیقه شاید. گفت بااااشه اشکال ندااااره. گفتم مشاور که میره، مثل اینکه بهش گفته چی خوشحالم میکنه اونو انجام بده. به شوخی گفت چه مشاور خوبی، کاش بابای منم بره پیشش... و بعدش دیگه بقیه رسیدن. خداروشکر خیلی خوب بودش. الحمدلله. بعدش اومدیم یه جا سوپری و دم ماشین کباب زدیم😊. نون باگت و پنیر و گوجه و زیتون. که از کباب بهتر بود واقعا. بعدش راه افتادیم. موسیقی های عالی. اتوبان نسبتا خلوت. باند پشت گوش ت. صدای بلند. موسیقی های عاشقانه و عارفانه برای خدا و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و امام علی علیه السلام. بعد همون حال های به وجد اومدن... دست ها... خوندن ها... مولا صدا کردن ها... علی علی گفتن ها....
اینکه محرم دونستن ما رو. خدایا شکرت واقعا. الحمدلله. اصلا خیلیییی خوب بود. هرچی بگم بازم کمه.....
بعدش مهتاب نگه داشتیم. چای خوردیم. استاد ص اسمارتیز هدیه داده بودن بهمون نفری یه بسته. خیلی جذاب بود. بعدش تو راه میوه پوست کندن های خانم حسینی.... حس و حال خانم فاطمی و استاد... اصن نبودن اینجا. بعدش بلافاصله اومدن تو جمع بعد اون موسیقی مثلا.
بعدش استاد حس کردن آذر حالش خوب نیست، مثلا بر میگشت بهش میگفت خوابی؟ قشنگ یاد نیمه شعبان افتادم. کلاس مشترک. استاد جلوم نشسته بود هی برمیگشت به یه بهونه. میگفت آب بیارم سرفه میکنی؟ بیداری؟ و ... مشخص بود نگرانه. این سری هم.
بعد دیگه موسیقی رو قطع کرد و گفت هرکی یه قصه بگه. بعد دیگه رسید به آزمون تی ای تی که استاد داده بود و اینا. جذاب بود. حرف زدیم. بعد خانم حسینی درباره رسول ترک گفتن. که توی قبرستان نو هست. بعد درباره چیزی که مشهد تعریف می کنن. و گفتن خلاصشو برامون. اینکه طرف مشروب خور بوده و میره حرم و از امام رضا علیه السلام چی میخواد و بعد چی میگیره و بعد دوستش متحول شده بوده میره خونه ش می بینه، که برای این آدم یه پیک آورده و گفته این سفارش ... هست و بعد اون آدم هم متحول میشه.. خیلی داستان عجیبی بود برام اینی که شنیدم. اینکه بابا تازه رفته مشهد. از مهربون بودن امام رضا علیه السلام.... اینکه اینجا باید بشنوم این رو.... الحمدلله. عجیب رفتم تو فکر. عجیب. دست خودم بود شاید گریه هم می کردم. ولی استاد بازم فکر کنم متوجه شد و شروع کرد از کربلا خاطره خنده دار تعریف کردن. بنده خدا هی میدونست و هی نمیتونست کاری کنه و باید مدیریت میکرد فضا رو. آذر اونطور. بعدشم این.
جالبیش این بود که وقتی خانم حسینی تعریف میکرد خیلی عادی برخورد می کرد. حالا یه پیکی هم بده و اینا.
اصطلاحاتی که شاید همه ندونن ولی واسه خودم و خودشون آشنا هست حداقل.
موقع خروج از حرم هم که خانم فاطمی از اون شکلات جرقه ای ها خورده بود با آذر. بعد شوخی میکردن. بعد به استاد گفتن که ما یه چیزی زدیم. استاد با تعجب بهم نگاه کردن و دیدم میخندم و بعد گفتن گرفتتون ها. این اصطلاحات....
چجوری میتونه انقد راحت بگه؟ چرا من انقد اذیت میشم؟
تحلیل تی ای تی. ترحیح مدرنیته ب سنت استاد. اینکه میگفت یه وقتا که چیزی اذیتم میکنه میگم کاش خانواده م سنتی بودن که دچار این کشاکش نمیشدم. خانم فاطمی میگفتن که ته فکرت مدرنیته ست چون که ازمون لحظه رو بررسی نمیکنه. استاد گفتن که پس حتما لحظه ای هست... اینکه این حرف رو بهم زده بود قبلا و شاید دوباره از عمد داشت برام می گفت. و اینکه جلوی خانم حسینی و فاطمی ، ب من و آذر می گفتن انگاری. یعنی انگار خانم حسینی و فاطمی متوجه بشن که شاید استاد یه کوچولو از شرایطش گفته بهمون. عجیب بود.....
عشق چه قدرتی هست در عالم....
بعدش دیگه رسیدیم. با آذر پیاده شدیم. خداحافظی کردیم. همینطوری یهویی با آذر تصمیم گرفتیم پیاده بریم. بعد کل اون خیابون رو تا میدون پیاده رفتیم و برگشتیم. حرف زدیم با آذر. گریه ش گرفته بود. منم بغض میکردم یه جاهایی. از حالش که خوب نبود. از ترسش برای اینکه به بقیه پناه میبره و انتظارش که بهویی خوب باشه. خدا کنه حالش بهتر شده باشه. انگار خدا کلمات رو جاری میکرد بر زبانم... انگار خدا میخواست اون حرفا به آذر گفته بشه.
خدایا کمک کن در عمل هم بتونم انجام بدم. فقط حرفشو نزنم. عامل هم باشم بهش....
بعدش خونه مامان بزرگ و خوشحال شدن عجیب مامان بزرگ. وقتی همو بغل کرده بودیم، دستشو باز نمی کرد. واقعا خوشحال شده بود. هی میگفت. با ذوق. حسش می کردم. خدا جونم توفیق بده زود به زود ببینمشون. خدای نکرده کوتاهی نکنم.
+ داشتیم ناهار می خوردیم، به آذر آروم گفتم ریخت، ماشین استاد کثیف شد. آذر آروم گفت کثیف بود. یهو استاد برگشت همینطوری نگاه کرد با جدیت ِ شوخی طور. خندیدیم. شوک شدم و خندههه. آذر گفت یعنی شنیدید؟ بعد بهم گفت آروم ما هم بلنده. وای خیلی با مزه بود :)). الحمدلله. خدا جونم شکرت. الحمدلله.
++ دلم بسی جمکران هم میخواست. ولی نمیشد. تو برنامشون نبود. ما هم مهمون بودیم. نشد. الخیر فی ما وقع...