یا جبار....
میدونم نیتاشون خیره. ولی آخه...
امروز صبح بیدار شدم که با سروناز بریم... برف اومده، برف ناز... الحمدلله.
بعدش نرفتیم. دیرم شده بود. سرونازم شک داشت. نشد که بریم.
غزل پیام داده بود.
اول صبحی میگفت قصد ازدواج داری؟
مورد خوبی بود. یعنی هم سید... هم اهل علم. هم با ایمان. هم حتی هم رشته تقریبا! هم از نظر سنی... هم اینکه تجربه های خانوادگی متفاوت...
ولی....
وقتی فهمیدم معرف کیه، یکم شک کردم.. و وقتی از غزل پرسیدم شکم به یقین تبدیل شد.
معرف همون کسیه که قبلا خودش با این آقا دوست بوده... و به خاطر مخالفت خانواده ش برای ازدواج، الان خودش دوساله ازدواج کرده با یکی دیگه، الآنم بارداره.
با این حال به غزل نگفتم نه. گفتم من الان گذشته ش رو فهمیدم. شاید واقعا عوض شده باشه. ولی خب اون طرفشم هست که نمیدونم چه حسی داشتن و دارن به هم.
اذیت میشم... که به خاطر چیزی که دست خودم نیست باید این مدلی تحقیر بشم...
حتی مثلا برادر سروناز... بعد از یک زندگی مشترک.... به من گفتن... گرچه با کلی عذرخواهی و اینکه از اولش تو مد نظرمون بودی...
لابد آخرشم باید برم زن یه زن مرده بشم.
به خاطر چیزی که دست خودم نیست.
به خاطر عدم درک و نگرشی که توی قشر مذهبی شاید اون قدر حاکم نیست...شاید بعضیاشون... اونایی که حداقل من باهاشون برخورد داشتم...
نمیدونم...
نمیدونم...
نمیدونم...
حال عجیبی دوباره....
به فاطمه پیام دادم گفتم از کسی که میدونن، از حاج آقا بپرسن... هرچی ایشون بگن...
+ یا جبار... یا مبدل السیئات بالحسنات..............