این یکی دو روز چقدر خوب بود خداروشکر.
یه تنهایی خوبی بود. خلوت مفید... کارای مفید کردن...
امروز ویس های محرم موسسه خیلی خوب بود...
ویس کلاس دکتر اس هم پیاده سازی شد یک ساعت و نیم ش خداروشکر...
تا هشت و نیم شب تنها بودم.. اولین بارون پاییزی...
دلم دقیقا بیرون نمی خواست... یعنی حوصله نداشتم... ولی به جاش دلم میخواست همینطوری دمنوش بخورم توی هوای دلچسب، صدای بارون رو از کولر بشنوم، و کارای مورد علاقه م رو انجام بدم و روزم هم به بطالت نره...
چیزایی که دوست دارم هم گوش بدم...
الحمدلله... خدایا شکرت... ❤😘
فکر کن پاییز باشه، هوا ابری باشه، بارون باشه، خونه هم تنها باشی...
ویس های محرم رو گوش می دم... خدایا چه نعمتی بود امسال موسسه... واقعا ممنون ازتون خدا جونم...
باید ویس کلاس رو پیاده سازی کنم... سرما خوردم... بی حالم بسییی...
از دیروز خونه تنهام.... امروزم بابا دیر میاد، بعدشم که عصر میره همون جایی که همیشه میره بعدشم بیاد می خوابه احتمالا. البته فردا راستی تعطیله. مامان هم که از دیروز صبح رفته بیمارستان پیش خاله.
وای خدایا... مقتل خوانی رو که رفتم تازه الان روضه های موسسه رو گوش می دم می فهمم یکم ، تازه یکم... که چی می گن...
+ همش فکر می کنم اون خواستگاری که قراره هفته دیگه بیادش... فکر می کنم اگه مثلا اون فامیل دور که انقدر شبیه هم بودیم بفهمه من ممکنه برم، اقدام می کنن یا نه...
+ اونم نه... راستشو بگم... فکرم پیش اون یکیه... همونی که بهار دیدمش... و کلی دوسش داشتم! همونی که بعدش جقدر حالم بد شد و جقدر انکار می کردم که به خاطر چی هست... همونی که..........
خدایا ممکنه دوباره بیاد؟ میشه خدا.... ؟
دوست ندارم اینطوری فکرم هر از گاهی بره پیش یکی دیگه... نه خدا... دوست ندارم.... خیانته به همسر آینده م... پس خودت هرچی خیره پیش بیار... یا مهرش رو از دلم بردار... اونم توی این پاییز تنهایی... یا اینکه خودت راهش رو باز کن...
خدا جونم.... خودت کمک کن .... مولای من....
+ تپش قلبام زیاد شده... مامان برگرده شاید بگم یه دکتر بریم...
+ اگه سرما نخورده بودم یا پیاده سازی ویس نبود، امروز می رفتم ملاقات خاله بعدشم انقلاب.... اون جایی که اذر معرفی کرده....
+ هوای حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام.....
+ خدایا من تو رو می خوام...
+ امروز غزل بهم گفت دوستم داره... گفت می دونی دوستت دارم که؟ ... هردومون بزرگ شدیم... من خیلی بچگی می کردم... الان راحت تر می تونه خودش باشه پیشم.. چقدر اذیتش می کردم...
چقدر جای باران و فاطمه خالیه پیشم....
قفسه سینم سنگینه... مال سرماخوردگیه فکر کنم....
حسین... حسین... حسین....
+ شاید پرنیان رو نرم، دورهمی رو هم که نمی رسم، شاید برم گرگان... بستگی به کارورزی م داره.
راستش بعد از اخرین باری که از گرگان برگشتم اون اتفاق خیلی سخت برا افتاد. 16 فروردین 96... حالا می ترسم که برم و برگردم و باز چیزی شود...
نمیدونم... هرچی خودشون بخوان....
روز قبل محرم مشترک و بعدش با محدثه رفتن ب مصلی.
جمعه اولین روز محرم، همایش رسمی با محدثه... بعدش مراسم موسسه
شنبه موسسه
یکشنبه موسسه
دوشنبه موسسه
سه شنبه موسسه شبش رفتم خونه خاله..
چهارشنبه صبح مراسم تشییع و بعدش از اونجا ناهار و بعد موسسه... اخ که چه گریه ای کردم اون روز توی موسسه... توی مراسم... چقدر دلم شکست... چقدر خوب بود... چقدر خوب بود... اخرش دیگه نمی تونستم روی پام وایستم... اخرترش صدام در نمیومد... به سرفه افتاده بودم... وای که چقدر خوب بود... الحمدلله مولا... الحمدلله اقا جانم...
پنجشنبه موسسه و بعدش با محدثه جایی ک دکتر غلامی میره❤
جمعه با محدثه و ونوس چیذر، بعدش رائفی❤
شنبه یعنی تاسوعا اول اون جایی ک آذر و سه خواهر معرفی کردن
بعدش سه تایی خونه محدثه! بعدش شب بریم جایی که صف طولانی داره! و بفهمیم جا پر شده، بعد بریم همون جای دومی که آذر و خواهران معرفی کردن، فرهمند
روز عاشورا هم صبحش همون جای دیروز با محدثه و ونوس و آنا
بعدش یه سره با محدثه بریم همون جا.... همون جای خیلی خوب... صف طولانی اما ارزشمند... زیر آسمون... انقد نزدیک... حس و حال غیر قابل توصیف... کسی که قبل بودن تو اون لحظه برام معنی نداشت و همیشه برام سوال بود که این رفتارها یعنی چی؟ چیزی که یکم درکش تونستم بکنم... بودن نزدیک آدمی که شاید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خیلی نزدیکه... غذاشون ک آوردم خونه و خداروشکر همون شب تموم شد و مامان و بابا خوردن... عالی ...
خدایا شکرت... ممنونم ازت... پارسال چقد دلم میخواست برم جایی و نشد... امسال چجوری خودت برام رقم زدی... خدا میشه اربعین هم کربلامو رقم بزنی خدا؟ یا مولا, میشه آقا؟
دستای گداییم درازه سمتتون که کریم شمایید...
+ امشب قبل پیام دادن اذر، داشتم پیام های خانم اصغری رو که از کربلا و بین الحرمین توصیف می کردن می خوندم.... إن شاءالله این رویا یه روزی تحقق پیدا کنه به لطف و کرم شما خاندان عشق و عاشق...
برداشت های محرمم رو هم به زودی می نویسم خدا بخواد.
تازه یکم قبل ترش محدثه پیام پر محبت بده و بابت با هم بودنمون توی محرم خوشحال باشه...منم خوشحالم کلی...
خدایا شکرت.... این نشونه هایی که سر راهمون می ذاری خیلی حالمونو خوب می کنه خدا ❤😍
خاله دوباره بستری شد، مامان رفته پیشش.
امروز کتاب اوریانا فالاچی رو تموم کردم خداروشکر، ویس هفته پیش کلاس دکتر غلامی که نرفتم رو گوش دادم، مقرری شنبه رو خوندم، یکم مطالب کانالای تلگرام خوندم، یه سری مسائل رو از مرجع تقلیدم سرچ کردم و خوندم.. خداروشکر.
بعد ش اخرای شب یکم حس تنهایی م زیاد شد. هی تلگرام رو بالا پایین کردم ببینم میتونم با کسی حرف بزنم... از صبح توی اتاقم تنها بودم. پاییز هم باشه تازه....
یهو آذر پیام داد که فلانی، خوبی؟
وای عالی بود... بعد از اینکه صحبت کردیم براش نوشتم که:
«زمان زیادی از امروزو تنها بودم
و کلا یکی دوروزه به این فکر میکردم ک هرپاییز دوستای بیشتری رو از دست دادم
همین الان ک آنلاین بودم، دلم میخواست فقط به یکی پیام بدم یکم حرف بزنم،
بعد یهو پیام دادی..
همیشه خدا من حیث لایحتسب جبران میکنه واسه آدم...»
واقعا من حیث لایحتسب جبران میکنی فدات بشم خدا جونم.... ممنونم ازت😘...
امروز حالم خوب بود. شرایط همونه اما پذیرشم رفته بالاتر خداروشکر... و اینو دوستش دارم الحمدلله...
ازم درباره کلاسا پرسید.. ک چه می کنم... عجیبه برام این رفتارش... اون پیامش ک استاد فوروارد کرده بود... حرفا و رفتارهای اخیرش... چقد زیبابینه اذر!
بعد تو گروه پیشنهاد داد ک یه روز دور هم جمع شیم
استاد گفت فلان روز قراره جمع شیم
بعد همون روز تداخل داره به پرنیان.
گفتم ب ساعت پرنیان نخوره
مهین پرسید رفتی پرنیان؟
سودابه یهو گفت آرههه؟؟
بعد ک توضیح دادم گفت قابل قبوله، من قلبم ضعیفه رعایت حالمو بکنید!
چقدر همه خوبن. خداروشکر... خدایا شکرت بابت داشتن همچین دوستایی... بابت همچین جمعی ممنونم ازت خدا جونم....❤😘...
بعد استاد گفت إن شاءالله سال دیگه شب عاشورا پنج تا مشترک کنار هم باشیم... اون روز دکتر صباغ چی گفت دعا کنید با هم مشهد بریم...
خدایا شکرت... واقعا ممنونم ازت خدا جون دلم❤😘😘
که وقتی تنهایی ای که برام می خوای رو می پذیرم، با آذر و سودابه جبرانش میکنی برام...
خدا؟ میدونستی؟ خیلی دوستت دارما...❤❤
دلم گرفته. عاشورا هم تموم شد. ده روز محرم رفت.... چقدر پر برکت بود امسال... الحمدلله. ممنون مولا.
بعدا می نویسم که کجاها رفتم.
الان ولی دلم گرفته از اینکه حس میکنم دوباره که همه جا اضافیم. الناز اینطوری، شیدا اونطور، باران که هیچ :) . زینب هم پر. بچه های دانشگاه هم که بی حوصله م بهشون. موسسه هم که اونطور که دیگه راهمون ندادن مراسم، حس خوبی ندارم فعلا.
خونواده هم یه جور دیگه. همه می خوان بهم تیکه بندازن. همه باید جلوی من از عمد به دسته فحش بدن. دیشب خونه خاله بودم ، امروز سر صبحونه انقدر مسخره بازی در آوردن... من شوکه بودم. فقط نگاهشون کردم. همین. چشم تو چشمم میگفت تا حسین رو نکشید ول کن نیستید؟ می خندید. نامرد مهمونتم. تازه به خاطر مریضی تو اونجاییم. چقدر مرام داری آخه!
پسرت هم که یه جور دیگه. آنا فقط هی میگفت بسه، خاله می گفت به تو چه دوست دارم...
فحش دادن به دسته ها...
از الناز سر جریان مصلی ناراحت بودم. ولی اون شب تو موسسه نیت کردم و از دلم در اومد. به روی خودم هم نیاورم دیگه. بعد امروز پیام دادم ببینم میان اون هیات یا نه. زنگ زد. بعد که فهمید با محدثه م، ازش پرسیدم میای؟ گفت مهمه؟ ناراحت شدم. یعنی چی؟ .... بعدش پیام داد گفت همینطوری گفتم.
شیدا بهم گفت بهش پیام ندم به الناز پیام بدم.
کلا مزاحم شونم.
زینب هم که توی اینستا پست گذاشته بود می خواد باهام قطع ارتباط کنه :)
باران هم که.... توی موسسه که نیت کرده بودم، قبل تاسوعا به اونم پیام دادم. با اینکه بلاکم کرده بود، به اون خطش دادم. آسون نبود برام. اما نمیخواستم قعر دوتا مسلمون طولانی شه. من که قهر نبودم. اما میخواستم ببینم اگه منتظره من برم سمتش، به حرمت دوستی مون این کار رو کنم. به اون خطش پیام دادم هنوز میخوای تنها باشی؟
جواب داد نسبت به تو آره. و بعد بلاکم کرد با این خطش هم.
اگه برگرده هستم، اما نه مثل قبل. نمیتونم از عمق احساسم مایه بذارم برای کسی که انقدر راحت پشت پا می زنه به همه چی. برای هیچ و پوچ. هر موقع به جای احساس مدیونی، واقعا دوستم داشت اونوقت می تونم پذیراش باشم.
پاییز امسال حتی تنها تر از پاییز پارسالم.
من مرد تنهای شبم!
باکم نیست از این چیزها...
فقط حس میکنم که دوباره قراره تو خودم برم. مشکلی ندارم باهاش :).
دیشب آنا می گفت که شب قبلش که مامان و خواهرم خونه خاله بودن، حرف رفتنشون شده. میگفت هنگامه گفته شوهرش هم راضی شده. میگفت که گفتن با بابای من میخوان برن. مامان هم بعدش بره.
یعنی تو فکرشن خودشونم برن. هم هنگامه اینا هم مامان اینا. به من نگفتن اما. نمیدونم خوشحال باید باشم یا ناراحت...
یاد آفتاب در حجاب می افتم... وقتی حضرت زینب ، از برادرش، همه چیزش گذشت... چون خدا میخواست فقط خدا باشه براش.... این تازه اول عشق است زینب!....
شاید همه گذشتن از دوستام، خانواده ، این تنهایی... شاید واسه اینه که میخواد مال خودش شم فقط...❤.... این پاییز های غمگین جوونی هم می گذره...این نیز بگذرد..
+ کلی اتفاق خوب این وسط افتاده. فقط امشب رو مود نوشتن ش نیستم.
مثل آشنایی با محدثه...مراسم ها رفتن مخصوصا مراسم امشب... الحمدلله.
صدام کردن صبح، اینطوری که نون بربری تازه خریدیم پاشو صبحانه بخوریم...
چشمامو باز کردم و به این فکر می کردم مگه نزدیک عاشورا میشه صبحانه خورد و لذت برد؟
نمیتونم بخندم... نمیتونم به کار دیگه ای مشغول باشم.. نیر خوندم... حتی با اینکه خوابم میاد اما دلم نمی خواد بخوابم...
باز این چه شورش است که در خلق عالم است...یا الله...
یتیم شدیم آقا.... حسین زمانه.... دستمان را بگیر و ما را به راه خودت هدایت کن مولا...