دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

امروز خیلی روز خاصی بود.... واسه نماز صبح یهویی بدون صدای ساعت بیدار شم... صبحش واسه دانشگاه اونجوری بابا صدام کنه... انقد خوب‌‌... نون تازه خریده باشه و کلی خوش اخلاق و بعدشم چای یه نفره برام دم کنه ... بعدش دانشگاه... هوای فوق العاده.... بعد کلاس اول می ری نماز خونه، نماز می خونی و داری زیارت عاشورای چله ت رو می خونی... بعد تازه اون روز چله به نام شما و یکی دیگه هم باشه!... زیارت عاشورا توی محرم... الحمدلله... بعد یهو فاطمه اومد.... چیزی گفت که هرگز فکرشم نمی کردم..... و چقدر دلم رفت....
گفت خیلی وقته که میخواد بگه اما منتظر بوده حضوری همو ببینیم... گفت که یه موردی هست برای ازدواج، بعد عذرخواهی کرد که توی این ایام عزاداری داره می گه... گفت که متولد ۶۸ هستن... گفت که شغلشون چیه و گفت که یک آبان قراره چه اتفاقی براشون بیفته! وای چقدر چشمام برق زد و چقدر توی دلم گفتم کاش می شد و می دونستم که احتمالش ضعیفه با این شرایط... بعد گفت که و خانواده شون هم مثل خودشون نیستن!!! وای خدایا !
بعد گفت تازه فکر نکنی فقط واسه این من شما رو مد نظر آوردم... اینو آخرش گفت و قبل اینکه اینم بگم به خاطر یه سری مولفه ها تو ذهنم شما بودی... گفت که کسیو می‌خوان که دغدغه مند باشه و ....
خدایا.....
گفت استخاره رو می گیره... گفتم الان یه مورد دیگه هم هست.. که جالبه که اون دقیقا برعکس اینه... یعنی خیلی معتقده اما خیلی یه سری چیزا مهم نیست براش.... بعد جالب ترش اینه که این دو نفر از جانب دو تا دوست صمیمی به هم ، بهم معرفی شدن!
آخ که چقدر دلم با اینیه که فاطمه گفته.... آخ که اگه خیره کاش خود خدا و حضرت به دل مامان و بابا بندازن..... آخ آخ آخ...... همش فکر می کنم که تا همین جاش هم یه نشونه ست.... همین که در همین حضرت زینب سلام الله علیها لایق دونستن.... حتی اگه نشه.... یاد اون خواب حرمم میفتم... یاد مداحی دیروز میفتم که داشتم گوش میکردم از مداحی های محرم بود توی موسسه... دلت رو خونه خدا کن زینب میاد رفت و روبش می کنه.... وای وای وای.... خدایا.... شکرت....
به همسر شهید حججی فکر می کنم.... به خود شهید حججی... به روز تشییع شون.... 
فقط یه چیز میدونم... این که اگه بشه... خیلی دل سوختگی داره این راه.... اما وقتی صحنه عشق بازی با خدا، صحنه روز عاشوراست، اینا آخه دیگه چیه در مقابلش؟.... منتظرم... منتظر خبر فاطمه م.... منتظرم...
چقدر ملموسه این روزا برام.... ای که مرا خوانده ای... راه نشانم بده....
با همه وجودم.... با همه عمق دلم.... ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده.... فقط تو رو دارم... خودت شاهدی که جز تو هیشکی هیشکی هیشکی دیگه رو ندارم... پس خودت.... خدایا....
بعدش تازه با اسنپ با مریم برگشتیم...آسمون قشنگ شهرک مادرشوهرش... به به... بعد تازه اومدم خونه و دیدم آذر پیگیر کارورزی م شده❤ خیلی حس خوبیه... الحمدلله...❤❤... بعد اینکه واسه کارورزی احتمالا با پرنیان و دوشنبه نشینی و کلاس دکتر غ که شنبه هاست ممکنه تداخل کنه اما خداروشکر حالم بابتش خوبه... یاد اون استخاره حاج آقا میفتم که گفت خوبه ولی یه مدت نمیشه که مدتش کوتاهه... یاد استخاره موسیقی آقای عارف که گفتن که داره توی یه مسیری میفته... و یاد همه خوبی های خدا... میدونم که اینایی هم که میچینه خوبه قطعا و بی شک... پازل زندگیم ، فرمون زندگیم رو سپردم دست خودش و به خودش گفتم که ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده... و حالم آرومه و خوب... خیالم راحته... ❤❤😘😘
الحمدلله... خدایا شکرت... خدایا بی نهایت بار شکرت ماه من... خدایا شکرت شکرت شکرت... الحمدلله عشق جان........عشق جانم....❤❤❤😘😘😘
 بعدش خونه خاله نرفتم با بابا اینا... سرما خوردگی خیلی خوبه اگه بهونه ت بشه که نری مهمونی... اونم تو این شبای محرم... اونم وقتی احتمال میدی که.......
مرسی که سرما خوردم خدا! اینم از عاشورا به بعده‌... اینم هدیه خودتونه....
بعد نماز عشا داشتم سهم قرآن روزانه رو می خوندم... یهو یه تیکه از آیه سوره اعراف... فکر کنم آیه ۱۶۵... اینکه وقتی ما نهی کنندگان رو از سرکشان نجات بخشیدیم.... چقدر نشونه خدا.... 
بعدش که تنها شدم، همین طوری قسمت ۲۱ شهریور لاک جیغ رو دانلود کردم.... اینکه مهمونش چقدر عاشق امام رضا علیه السلام بود... اینکه می‌ره حرم اولین بار و طبق راهنمایی رهبرشون میگه که میگفتم ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده..... چقدر این شعر این روزا برات آشناست، نه؟!
 اینکه به امام رضا علیه السلام قول داده بود و وقتی واسه یه ماه عمل نکرده بود به قولش، خواب دوستش که یه آقای سبز پوش اومدن به خوابش و گفتن این چادر (چادر گلدار) رو بده به ساناز... وقتی همون روز تسبیحی که متبرک حرمه پاره میشه خود به خود... و هشت تا دونه ش گم میشه... وقتی که می‌ره جلسه و یه خانوم برای اولین بار می بینتش و می گه که حس میکنم خوب نیستی و ساناز می‌گه که نمی‌دونم چرا اما بهشون گفتم جریانم رو.... وقتی بی دلیل این اعتماده میاد به دل آدم... وقتی اون خانم اون تسبیحو میده به ساناز و میگه اینو (از مشهد فکر کنم) خریدم اما اون لحظه حس میکردم باید بدم به یکی اما نمی‌دونستم کی و الان حس میکنم باید به شما بدم... و حرف اون خانمه که بهش گفته تو چه عاشقی هستی؟ به تو هم میگن عاشق؟ تو دوستت رو امتحان نمی کنی؟ و ...
و اینکه روز سالگرد محجبه شدنش، شب قبلش به امام رضا علیه السلام میگه که کسی بهم تبریک نمیگه جز شما هیشکی نمیدونه و چقدر برام مهمه و دلم میخواد یکی بهم تبریک بگه و ...
بعد همون روز سالگردش براش سفر مشهد جور می شه و از لاک جیغ باهاش تماس میگیرن و اتفاقا اونام بهش تبریک می گن...
بعد فکر کن بعد دیدم این برنامه، بعد اینهمه نشونه، اینکه اتفاقی این برنامه رو انتخاب کنی ببینی، اینکه ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده رو بشنوی... اینکه تو هم دلت بشکنه از تنهایی قشنگت... یه تنهایی ناز که فقط خودشون رو داری... حالا می فهمی که خدا همه رو بیرون کرده بود، که میخواست خودش بیاد تو قلبت... میخواست وقتی محرم میگی ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده، از ته قلبت بگی... چرا که قلب شکسته به خدا نزدیک تره... حالا می فهمی اون همه نقی که میزدی، چقدر بی دلیل بود و چقدر الان داره تو رو می کشونه سمت خودش....
بعد دیدن اینهمه نشونه و این برنامه که اتفاقی انتخابش کردم، اومدم اینستا، اولین عکسی که لود شد، عکس حرم امام رضا علیه السلام، صحن انقلاب، که دوستم گذاشته بود.. مشهد بود... اینهمه نشونه حضرت عشق من؟❤ امام رضای من...❤❤😘😘
بعدش دلم تنگ حافظ شد... نیت کردم که حضرت حافظ با دلم حرف بزنید... چی اومد:
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبُر که خلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید
که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش
کنون به جز دل خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید..

تفسیر شعرش توی سایت گنجور...
بیت دوم و سومش...
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید....
به به... به به... به به...
ممنون حضرت عشق... 
ممنونم خدا جونم❤❤😘😘
بعدش مریم زنگ زد گفت اجازه بدید من تماس بگیرم بگم اونام حق دارن پسر شما رو ببینن...و گفت به مامان بگو و بهم خبر بده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۱:۲۰
ترانه زندگی

این یکی دو روز چقدر خوب بود خداروشکر.

یه تنهایی خوبی بود. خلوت مفید... کارای مفید کردن... 

امروز ویس های محرم موسسه خیلی خوب بود...

ویس کلاس دکتر اس هم پیاده سازی شد یک ساعت و نیم ش خداروشکر...

تا هشت و نیم شب تنها بودم.. اولین بارون پاییزی...

دلم دقیقا بیرون نمی خواست... یعنی حوصله نداشتم... ولی به جاش دلم میخواست همینطوری دمنوش بخورم توی هوای دلچسب، صدای بارون رو از کولر بشنوم، و کارای مورد علاقه م رو انجام بدم و روزم هم به بطالت نره...

چیزایی که دوست دارم هم گوش بدم...

الحمدلله... خدایا شکرت... ❤😘

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۶ ، ۰۰:۵۰
ترانه زندگی

فکر کن پاییز باشه، هوا ابری باشه، بارون باشه، خونه هم تنها باشی...

ویس های محرم رو گوش می دم... خدایا چه نعمتی بود امسال موسسه... واقعا ممنون ازتون خدا جونم...

باید ویس کلاس رو پیاده سازی کنم... سرما خوردم... بی حالم بسییی...

از دیروز خونه تنهام.... امروزم بابا دیر میاد، بعدشم که عصر میره همون جایی که همیشه میره بعدشم بیاد می خوابه احتمالا. البته فردا راستی تعطیله. مامان هم که از دیروز صبح رفته بیمارستان پیش خاله. 

وای خدایا... مقتل خوانی رو که رفتم تازه الان روضه های موسسه رو گوش می دم می فهمم یکم ، تازه یکم... که چی می گن...

+ همش فکر می کنم اون خواستگاری که قراره هفته دیگه بیادش... فکر می کنم اگه مثلا اون فامیل دور که انقدر شبیه هم بودیم بفهمه من ممکنه برم، اقدام می کنن یا نه...

+ اونم نه... راستشو بگم... فکرم پیش اون یکیه... همونی که بهار دیدمش... و کلی دوسش داشتم! همونی که بعدش جقدر حالم بد شد و جقدر انکار می کردم که به خاطر چی هست... همونی که..........

خدایا ممکنه دوباره بیاد؟ میشه خدا.... ؟

دوست ندارم اینطوری فکرم هر از گاهی بره پیش یکی دیگه... نه خدا... دوست ندارم.... خیانته به همسر آینده م... پس خودت هرچی خیره پیش بیار... یا مهرش رو از دلم بردار... اونم توی این پاییز تنهایی... یا اینکه خودت راهش رو باز کن...

خدا جونم.... خودت کمک کن .... مولای من....

+ تپش قلبام زیاد شده... مامان برگرده شاید بگم یه دکتر بریم...

+ اگه سرما نخورده بودم یا پیاده سازی ویس نبود، امروز می رفتم ملاقات خاله بعدشم انقلاب.... اون جایی که اذر معرفی کرده....

+ هوای حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام.....

+ خدایا من تو رو می خوام...

+ امروز غزل بهم گفت دوستم داره... گفت می دونی دوستت دارم که؟ ... هردومون بزرگ شدیم... من خیلی بچگی می کردم... الان راحت تر می تونه خودش باشه پیشم.. چقدر اذیتش می کردم...
چقدر جای باران و فاطمه خالیه پیشم....

قفسه سینم سنگینه... مال سرماخوردگیه فکر کنم....

حسین... حسین... حسین....

+ شاید پرنیان رو نرم، دورهمی رو هم که نمی رسم، شاید برم گرگان... بستگی به کارورزی م داره.

راستش بعد از اخرین باری که از گرگان برگشتم اون اتفاق خیلی سخت برا افتاد. 16 فروردین 96... حالا می ترسم که برم و برگردم و باز چیزی شود...

نمیدونم... هرچی خودشون بخوان....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۴۹
ترانه زندگی

روز قبل محرم مشترک و بعدش با محدثه رفتن ب مصلی.

جمعه اولین روز محرم، همایش رسمی با محدثه... بعدش مراسم موسسه

شنبه موسسه

یکشنبه موسسه

دوشنبه موسسه

سه شنبه موسسه شبش رفتم خونه خاله..

چهارشنبه صبح مراسم تشییع و بعدش از اونجا ناهار و بعد موسسه... اخ که چه گریه ای کردم اون روز توی موسسه... توی مراسم... چقدر دلم شکست... چقدر خوب بود... چقدر خوب بود... اخرش دیگه نمی تونستم روی پام وایستم... اخرترش صدام در نمیومد... به سرفه افتاده بودم... وای که چقدر خوب بود... الحمدلله مولا... الحمدلله اقا جانم...

پنجشنبه موسسه و بعدش با محدثه جایی ک دکتر غلامی می‌ره❤

جمعه با محدثه و ونوس چیذر، بعدش رائفی❤

شنبه یعنی تاسوعا اول اون جایی ک آذر و سه خواهر معرفی کردن

بعدش سه تایی خونه محدثه! بعدش شب بریم جایی که صف طولانی داره! و بفهمیم جا پر شده، بعد بریم همون جای دومی که آذر و خواهران معرفی کردن، فرهمند

روز عاشورا هم صبحش همون جای دیروز با محدثه و ونوس و آنا

بعدش یه سره با محدثه بریم همون جا.... همون جای خیلی خوب... صف طولانی اما ارزشمند.‌..  زیر آسمون... انقد نزدیک... حس و حال غیر قابل توصیف... کسی که قبل بودن تو اون لحظه برام معنی نداشت و همیشه برام سوال بود که این رفتارها یعنی چی؟ چیزی که یکم درکش تونستم بکنم... بودن نزدیک آدمی که شاید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف خیلی نزدیکه... غذاشون ک آوردم خونه و خداروشکر همون شب تموم شد و مامان و بابا خوردن... عالی ...

خدایا شکرت... ممنونم ازت... پارسال چقد دلم می‌خواست برم جایی و نشد... امسال چجوری خودت برام رقم زدی... خدا میشه اربعین هم کربلامو رقم بزنی خدا؟ یا مولا, میشه آقا؟

دستای گداییم درازه سمتتون که کریم شمایید...

+ امشب قبل پیام دادن اذر، داشتم پیام های خانم اصغری رو که از کربلا و بین الحرمین توصیف می کردن می خوندم.... إن شاءالله این رویا یه روزی تحقق پیدا کنه به لطف و کرم شما خاندان عشق و عاشق...

برداشت های محرمم رو هم به زودی می نویسم خدا بخواد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۲۲
ترانه زندگی

تازه یکم قبل ترش محدثه پیام پر محبت بده و بابت با هم بودنمون توی محرم خوشحال باشه...منم خوشحالم کلی...

خدایا شکرت.... این نشونه هایی که سر راهمون می ذاری خیلی حالمونو خوب می کنه خدا ❤😍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۵
ترانه زندگی

خاله دوباره بستری شد، مامان رفته پیشش.

امروز کتاب اوریانا فالاچی رو تموم کردم خداروشکر، ویس هفته پیش کلاس دکتر غلامی که نرفتم رو گوش دادم، مقرری شنبه رو خوندم، یکم مطالب کانالای تلگرام خوندم، یه سری مسائل رو از مرجع تقلیدم سرچ کردم و خوندم.. خداروشکر.

بعد ش اخرای شب یکم حس تنهایی م زیاد شد. هی تلگرام رو بالا پایین کردم ببینم میتونم با کسی حرف بزنم... از صبح توی اتاقم تنها بودم. پاییز هم باشه تازه....

یهو آذر پیام داد که فلانی، خوبی؟

وای عالی بود... بعد از اینکه صحبت کردیم براش نوشتم که:

«زمان زیادی از امروزو تنها بودم

و کلا یکی دوروزه به این فکر میکردم ک هرپاییز دوستای بیشتری رو از دست دادم

همین الان ک آنلاین بودم، دلم میخواست فقط به یکی پیام بدم یکم حرف بزنم،

بعد یهو پیام دادی..

همیشه خدا من حیث لایحتسب جبران می‌کنه واسه آدم...»

واقعا من حیث لایحتسب جبران میکنی فدات بشم خدا جونم.... ممنونم ازت😘...

امروز حالم خوب بود. شرایط همونه اما پذیرشم رفته بالاتر خداروشکر... و اینو دوستش دارم الحمدلله...

ازم درباره کلاسا پرسید.. ک چه می کنم... عجیبه برام این رفتارش... اون پیامش ک استاد فوروارد کرده بود... حرفا و رفتارهای اخیرش... چقد زیبابینه اذر!

بعد تو گروه پیشنهاد داد ک یه روز دور هم جمع شیم

استاد گفت فلان روز قراره جمع شیم

بعد همون روز تداخل داره به پرنیان.

گفتم ب ساعت پرنیان نخوره

مهین پرسید رفتی پرنیان؟

سودابه یهو گفت آرههه؟؟

بعد ک توضیح دادم گفت قابل قبوله، من قلبم ضعیفه رعایت حالمو بکنید!

چقدر همه خوبن. خداروشکر... خدایا شکرت بابت داشتن همچین دوستایی... بابت همچین جمعی ممنونم ازت خدا جونم....❤😘...

بعد استاد گفت إن شاءالله سال دیگه شب عاشورا پنج تا مشترک کنار هم باشیم... اون روز دکتر صباغ چی گفت دعا کنید با هم مشهد بریم...

خدایا شکرت... واقعا ممنونم ازت خدا جون دلم❤😘😘

که وقتی تنهایی ای که برام می خوای رو می پذیرم، با آذر و سودابه جبرانش میکنی برام...

خدا؟ میدونستی؟ خیلی دوستت دارما...❤❤

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۱۱
ترانه زندگی
دیشب که خوابیدم، یهو از خواب بیدار شدم. نشستم رو تخت. همون موقع باد صبا هشدار داد که اذان صبحه. واقعا خیلییی حس خوبی بود. خداروشکر. نماز صبح انقد اول وقت... الحمدلله.... خود خدا بیدارم کرده بود ❤😘. ممنون عشق جان ِ گلم...
امروز بیدار شدم. صبحانه خوردم. داشتم فکر می کردم که الان دیگه خداروشکر یکم مال خودمم. بعد یهو مامان زنگ زد که اون خانم خواستگار که معرفی دوستم بود زنگ زده!
همون موقع اذان ظهر شد. نماز خوندم. زیارت عاشورا هم. از خودش خواستم راه رو نشونم بده. گفتم می‌دونی جز تو هیشکی رو ندارم. زنگ زدم استخاره گرفتم. گفت خیلی خوبه! به شرط رعایت مراحل و درست انجام دادنش...
گریه م گرفت بازم. گفتم تو می دونی که من فقط خودتو دارم. خودت راهو نشونم بده. من نمی‌دونم درست چیه غلط چیه. خودت برام بچین و سر راهم قرار بده یا الله....😘.
+ حرف رفتن شون شد. اینکه بابا میخواد با هنگامه بره. اینکه خاله خیلی مصره تا آخر امسال بره. وحشتناکه که! اینکه هنگامه اینا مصرن برن ۹۵٪ !
اینکه اگه من برم مامان هم می‌ره. اینکه مامان میگه چرا نمی‌خوای برای ادامه تحصیل بری؟ اونجا موفق تر میشی که .... اینکه اینکه اینکه.....
نمیدونم... هیچی نمی دونم.... چیزی نمی دونم....
++ خدایا... اگه تنهایی رو هم برای من میخوای، با اینکه خیلی سختههه، اما تلاشم اینه که رضا ً برضائک، تسلیما‍ً لامرک شما باشم حضرت عشق‌‌‌...
چرا که عاشورا بهم یاد داده که : که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها...❤❤❤
هرچه که یار خواهد....❤❤😘
اگه یار میخواد دلم بشکنه، به روی چشم.... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۴:۴۸
ترانه زندگی

دلم گرفته. عاشورا هم تموم شد. ده روز محرم رفت‌‌.... چقدر پر برکت بود امسال... الحمدلله. ممنون مولا.

بعدا می نویسم که کجاها رفتم.

الان ولی دلم گرفته از اینکه حس میکنم دوباره که همه جا اضافیم. الناز اینطوری، شیدا اونطور، باران که هیچ :) . زینب هم پر. بچه های دانشگاه هم که بی حوصله م بهشون. موسسه هم که اونطور که دیگه راهمون ندادن مراسم، حس خوبی ندارم فعلا.

خونواده هم یه جور دیگه. همه می خوان بهم تیکه بندازن. همه باید جلوی من از عمد به دسته فحش بدن. دیشب خونه خاله بودم ، امروز سر صبحونه انقدر مسخره بازی در آوردن... من شوکه بودم. فقط نگاهشون کردم. همین. چشم تو چشمم می‌گفت تا حسین رو نکشید ول کن نیستید؟ می خندید. نامرد مهمونتم. تازه به خاطر مریضی تو اونجاییم. چقدر مرام داری آخه!

پسرت هم که یه جور دیگه. آنا فقط هی میگفت بسه، خاله می گفت به تو چه دوست دارم...

فحش دادن به دسته ها...

از الناز سر جریان مصلی ناراحت بودم. ولی اون شب تو موسسه نیت کردم و از دلم در اومد. به روی خودم هم نیاورم دیگه. بعد امروز پیام دادم ببینم میان اون هیات یا نه. زنگ زد. بعد که فهمید با محدثه م، ازش پرسیدم میای؟ گفت مهمه؟ ناراحت شدم. یعنی چی؟ .... بعدش پیام داد گفت همینطوری گفتم.

شیدا بهم گفت بهش پیام ندم به الناز پیام بدم.

کلا مزاحم شونم. 

زینب هم که توی اینستا پست گذاشته بود می خواد باهام قطع ارتباط کنه :)

باران هم که.... توی موسسه که نیت کرده بودم، قبل تاسوعا به اونم پیام دادم. با اینکه بلاکم کرده بود، به اون خطش دادم. آسون نبود برام. اما نمی‌خواستم قعر دوتا مسلمون طولانی شه. من که قهر نبودم. اما می‌خواستم ببینم اگه منتظره من برم سمتش، به حرمت دوستی مون این کار رو کنم. به اون خطش پیام دادم هنوز میخوای تنها باشی؟

جواب داد نسبت به تو آره. و بعد بلاکم کرد با این خطش هم.

اگه برگرده هستم، اما نه مثل قبل. نمیتونم از عمق احساسم مایه بذارم برای کسی که انقدر راحت پشت پا می زنه به همه چی. برای هیچ و پوچ. هر موقع به جای احساس مدیونی، واقعا دوستم داشت اونوقت می تونم پذیراش باشم.

پاییز امسال حتی تنها تر از پاییز پارسالم.

من مرد تنهای شبم!

باکم نیست از این چیزها...

فقط حس میکنم که دوباره قراره تو خودم برم. مشکلی ندارم باهاش :).

دیشب آنا می گفت که شب قبلش که مامان و خواهرم خونه خاله بودن، حرف رفتنشون شده. می‌گفت هنگامه گفته شوهرش هم راضی شده. می‌گفت که گفتن با بابای من میخوان برن. مامان هم بعدش بره.

یعنی تو فکرشن خودشونم برن. هم هنگامه اینا هم مامان اینا. به من نگفتن اما. نمیدونم خوشحال باید باشم یا ناراحت...

یاد آفتاب در حجاب می افتم... وقتی حضرت زینب ، از برادرش، همه چیزش گذشت... چون خدا میخواست فقط خدا باشه براش.... این تازه اول عشق است زینب!....

شاید همه گذشتن از دوستام، خانواده ، این تنهایی... شاید واسه اینه که میخواد مال خودش شم فقط...❤.... این پاییز های غمگین جوونی هم می گذره...این نیز بگذرد..

+ کلی اتفاق خوب این وسط افتاده. فقط امشب رو مود نوشتن ش نیستم.

مثل آشنایی با محدثه...مراسم ها رفتن مخصوصا مراسم امشب... الحمدلله.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۸
ترانه زندگی

صدام کردن صبح، اینطوری که نون بربری تازه خریدیم پاشو صبحانه بخوریم...

چشمامو باز کردم و به این فکر می کردم مگه نزدیک عاشورا میشه صبحانه خورد و لذت برد؟

نمیتونم بخندم... نمیتونم به کار دیگه ای مشغول باشم.. نیر خوندم... حتی با اینکه خوابم میاد اما دلم نمی خواد بخوابم...

باز این چه شورش است که در خلق عالم است...یا الله.‌..

یتیم شدیم آقا.... حسین زمانه.... دستمان را بگیر و ما را به راه خودت هدایت کن مولا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۱:۳۳
ترانه زندگی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مهر ۹۶ ، ۰۲:۵۰
ترانه زندگی