این شبا خیلی عجیبن...
وای که هرچی نزدیک عاشورا میشیم چقدر قلب آدم سنگین میشه.... چقدر بدون انتها.... چه غمی....
ای بی قراران را قرار....
امشب بعد مراسم دم در دکتر صباغ چی رو دیدیم. رفتیم تشکر کردیم، و اشتیاقمون رو مطرح کردیم فقط...صحبت کردیم باهاشون. گفتن ما از شما مشتاق تریم... ولی محدودیت زمان و مکان هست... همون جا اشکم اومد. نمیخواستم ناراحت شن ولی فکر کنم معذب شدن. دست خودم نبود... حس یتیمی رو داشتم که راهش نمیدن تو مجلس عزیزش....بگذریم.
با محدثه رفتیم مترو. توی مترو شعری که موقع سینه زنی میخوندیم و کلی دوسش داشتم رو دیدیم روی اون تابلوها.
هرکه غمت را خرید، عشرت عالم فروخت
با خبران غمت بی خبر از عالم اند...
توی بی آرتی همین امشب، مداحی ای که سینه زنی میکردیم باهاش رو راننده داشت نگاه میکرد با تبلت جلوی فرمونش... به قول محدثه انگار این همه نشونه میاد که بگه داریم مسیر رو درست می ریم.... الحمدلله....
بعدش هیات امام صادق علیه السلام. شهید مدافع حرم آوردن.... آخه خدایا...ممنونم ازت...
نمیدونم چجوری بگم.... واقعا ممنونم .... شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون.... یاد اردوی شهدا.... شال عزامون رو بردیم تبرک کردیم به جایگاه شهید....
محدثه گفت دوباره اومدن استقبال.... منظورش دیروز بود که نتونستیم به تابوت شهید حججی دست پیدا کنیم و شال عزاداری رو متبرک کنیم... امشب خود شهدا اومدن.... آخ که چقدر بی لیاقتم و چقدر محبت دارید.... الحمدلله خوب بود... آخرش شعر خوانی هم داشتند. خداروشکر. برگشتنی محدثه اینا لطف کردن رسوندنم.
خدایا شکرت بابت این محرم متفاوت.... یا حسین علیه السلام ممنونم ازتون یا ثارالله...
+ امشب توی مراسم داااد می زدم... خودمو می زدم... عجیب بود برام داد زدنم... شکستن خودم و قالبم... الحمدلله... روی دستم کبود شده. سمت چپ و راستم هم. بالا و پایین پای چپم هم. مخصوصا بالاش. وای که چه کیفی داره... وقتی انقدر از خودت بیخود میشی که خودتو میزنی و درد هم حس نمیکنی... خودتو میزنی تا تخیله شی... وگرنه دق میکنی... خدایا شکرت...