دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

از تنهایی ها..

دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۸ ق.ظ

دلم گرفته. عاشورا هم تموم شد. ده روز محرم رفت‌‌.... چقدر پر برکت بود امسال... الحمدلله. ممنون مولا.

بعدا می نویسم که کجاها رفتم.

الان ولی دلم گرفته از اینکه حس میکنم دوباره که همه جا اضافیم. الناز اینطوری، شیدا اونطور، باران که هیچ :) . زینب هم پر. بچه های دانشگاه هم که بی حوصله م بهشون. موسسه هم که اونطور که دیگه راهمون ندادن مراسم، حس خوبی ندارم فعلا.

خونواده هم یه جور دیگه. همه می خوان بهم تیکه بندازن. همه باید جلوی من از عمد به دسته فحش بدن. دیشب خونه خاله بودم ، امروز سر صبحونه انقدر مسخره بازی در آوردن... من شوکه بودم. فقط نگاهشون کردم. همین. چشم تو چشمم می‌گفت تا حسین رو نکشید ول کن نیستید؟ می خندید. نامرد مهمونتم. تازه به خاطر مریضی تو اونجاییم. چقدر مرام داری آخه!

پسرت هم که یه جور دیگه. آنا فقط هی میگفت بسه، خاله می گفت به تو چه دوست دارم...

فحش دادن به دسته ها...

از الناز سر جریان مصلی ناراحت بودم. ولی اون شب تو موسسه نیت کردم و از دلم در اومد. به روی خودم هم نیاورم دیگه. بعد امروز پیام دادم ببینم میان اون هیات یا نه. زنگ زد. بعد که فهمید با محدثه م، ازش پرسیدم میای؟ گفت مهمه؟ ناراحت شدم. یعنی چی؟ .... بعدش پیام داد گفت همینطوری گفتم.

شیدا بهم گفت بهش پیام ندم به الناز پیام بدم.

کلا مزاحم شونم. 

زینب هم که توی اینستا پست گذاشته بود می خواد باهام قطع ارتباط کنه :)

باران هم که.... توی موسسه که نیت کرده بودم، قبل تاسوعا به اونم پیام دادم. با اینکه بلاکم کرده بود، به اون خطش دادم. آسون نبود برام. اما نمی‌خواستم قعر دوتا مسلمون طولانی شه. من که قهر نبودم. اما می‌خواستم ببینم اگه منتظره من برم سمتش، به حرمت دوستی مون این کار رو کنم. به اون خطش پیام دادم هنوز میخوای تنها باشی؟

جواب داد نسبت به تو آره. و بعد بلاکم کرد با این خطش هم.

اگه برگرده هستم، اما نه مثل قبل. نمیتونم از عمق احساسم مایه بذارم برای کسی که انقدر راحت پشت پا می زنه به همه چی. برای هیچ و پوچ. هر موقع به جای احساس مدیونی، واقعا دوستم داشت اونوقت می تونم پذیراش باشم.

پاییز امسال حتی تنها تر از پاییز پارسالم.

من مرد تنهای شبم!

باکم نیست از این چیزها...

فقط حس میکنم که دوباره قراره تو خودم برم. مشکلی ندارم باهاش :).

دیشب آنا می گفت که شب قبلش که مامان و خواهرم خونه خاله بودن، حرف رفتنشون شده. می‌گفت هنگامه گفته شوهرش هم راضی شده. می‌گفت که گفتن با بابای من میخوان برن. مامان هم بعدش بره.

یعنی تو فکرشن خودشونم برن. هم هنگامه اینا هم مامان اینا. به من نگفتن اما. نمیدونم خوشحال باید باشم یا ناراحت...

یاد آفتاب در حجاب می افتم... وقتی حضرت زینب ، از برادرش، همه چیزش گذشت... چون خدا میخواست فقط خدا باشه براش.... این تازه اول عشق است زینب!....

شاید همه گذشتن از دوستام، خانواده ، این تنهایی... شاید واسه اینه که میخواد مال خودش شم فقط...❤.... این پاییز های غمگین جوونی هم می گذره...این نیز بگذرد..

+ کلی اتفاق خوب این وسط افتاده. فقط امشب رو مود نوشتن ش نیستم.

مثل آشنایی با محدثه...مراسم ها رفتن مخصوصا مراسم امشب... الحمدلله.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۷/۱۰
ترانه زندگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی