از خودم بدم میاد...
خواب حرم حضرت سید الساجدین علیه السلام...
تابوت حضرت... تبریک کردن... شکستن مهر کربلا از عظمت انرژی ش...
شکستن دلم....
خواب حرم حضرت......
الحمدلله..فقط چند روز از شهادت ایشان گذشته
پلی لیست رندمه.
با این حال، مداحی سلسله موی دوست پلی میشه و بعدش فایل دکتر ص درباره جمعیت مسیحیت...
هی هم تکرارش میکنه... مسیحیت... مسیحیت...مسیحیت...
به قول محدثه، هیچ اتفاقی تصادفی نیست....
چقدر حالمو بد می کنه.... و چقدر به گردنم هست که باید بدونم...
+ چند شب پیش خواب حرم رو دیدم... مشهد... ولی بیدار شدم یادم نبود...
نمیدونم چیکار باید بکنم.
الله مدد الله مدد.... یا رسول الله مدد....
چیکار کنم خدا 😭😭😭
وقتی یکم پیششم چقدر خوشحال میشه ، چقدر دوست داره باهاش باشم...
چمه خدا؟
چرا انقدر انرژی ازم میره؟ باید یکیو انتخاب کنم
یا حال بدی خودم و حال خوب شدن خواهر
یا حال خوب خودم و بهتر نشدن رابطه...
نمیدونم چرا انقدر انرژیم میره... شش ماه هفت ماه گذشت... دیگه بسه... دیگه باید یه کاری بکنم...
دلم میخواست زودتر همه چی تموم شه. کاش زودتر....
خسته م. خسته م. خسته م. توان ندارم. حالم خوب بود. واقعا حالم خوب بود. اومدن اینجا، پیششون بودم، انرژیم رفت. واقعا انرژیم میره. بدنی حتی. سرم سبک شده بود باز. امروز میخواستیم بریم دکتر واسه سرگیجه ها و ضعف ها. اما گفتم دو روزه بهترم و نمیخواد. امشب دوباره اینطوری شدم. شاید ریشه روانی داره. چون دوباره که اذیت شدم اینطوری شدم. همین الآنم حتی.... یه جوری انرژیم میره که هیچ کاری نمی تونم کنم...
یا حسین... چقدر دلم میخواد اسمت رو فریاد بزنم.... از ته قلبم... با همه وجودم....
چه کشتی نجاتی هستی یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام....
خودت کمک مون کن.
کربلا که دعوت نکردی..... کاش بمیرم تا اربعین.... حسین من.....
نمیدونم باید چیکار کنم....
نمیدونم... خسته شدم ... عمیقا خسته شدم.... میدونم مسوولم و این چقدر حالمو بد تر می کنه...
داشتم کمکش می کردم از لباسا عکس بگیره... اومد تسبیح رو بندازه گردنش... نذاشت. گفت نه. گردن من نه.... آخه چرا... چرا انقدر محکم... خدایا... چرا هربار یه چیزی می بینم؟
خدایا خسته م... خدایا من خودم شرمنده هستم.... چرا شرمنده ترم می کنی؟ خدایا حواست بهم باشه ها... خدایا حواست بهش باشه... خدایا به دلش راه پیدا کن.... خدایا....به دل هممون راه پیدا کن...
+ آنقدر انرژیم رفت که حتی ذوق تولد سودابه فردا هم رفت... یه ابر غمی اومده توی دلم که جز با بارش حسابی آروم نمی شه انگار...
++ امروز اومده بود اتاقم. تابلو «علی» که موسسه هدیه دادن رو یهویی برداشت و شروع کرد بوسش کردن... فطرت پاک بچه ..... اون از کجا میدونست چه آدم بزرگی هست صاحب این اسم... عکس نبود ک حتی بخواد بوسش کنه...
اسم بود. اما بوسش کرد. نه یه بار. چندین بار. چندین بار.
+++ خستگیامو میارم تو بغل خودت...خودت آرومم کن ❤😘.
کمک کن فردا کسی حالمو نفهمه. کمک کن سودابه خوشحال شه. کمک کن همه خوب باشن و راضی. کمک کن کسی نرنجه...
کمک مون کن...
قلبم.... همه چیم هدیه به شما یا الله... وقتی هیچی از خودم ندارم هدیه بدم بهتون... از هدیه و نعمتای خودتون میتونم تقدیمتون کنم...
کاش یه زندگی خوب داشتم که درست استفاده کرده بودم ازش... هدیه میدادم به شما یا الله...
اما افسوس که جز سربازی و گناه چیزی ندارم برای شما...
هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز برسه که برم دفترچه پذیرش و ظرفیت دکترا رو نگاه کنم و دروس و منابع توی کنکور تاریخ کنکورش رو جستجو کنم!!!
فکر اینکه سال دیگه کنکور اصلیش رو بدم و امسال آزمایشی!
سال ۹۶ روزانه ۱۷ نفر ظرفیت داشتن!
یعنی برای اون دانشگاهی که از کارشناسی آرزوشو داشتی باید ۱ تا ۵ بشی. حداکثرررر ۱ تا ۸. إن شاءالله. باید چندین ماه و با برنامه ریزی و هدف بخونی. إن شاءالله که بشه. إن شاءالله خودشون بخوان و توان بدن و بشه.
دلم یه چیزایی میخواد که ممنوعه...
خودت کمکم کن خدا...
دل ک مال من نیست... مال شماست... پس خودت این قلب رو خونه خودت کن که هوای کاری خلاف رضای شما نداشته باشه...
امروز... خداروشکر... خدایا شکرت بابت امروز...
صبح بیدار شدم، حموم، بعدش با مریم سمانه بیرون رفتن... انقلاب گردی... یاسی رو توی نماز خونه انقلاب دیدن... موسیقی در طلب عشق مشترک رو گوش کردن... تقویت عشق به تسلیم.... کتاب ها رو خریدن... بعدش سپیدگاه سابق رفتن... بعدش نشر سوره مهر❤ و کتاب های آقای صفایی حائری ک اصصلا فکر نمی کردم داشته باشن😍...
بعدش موسیقی آقای پناهیان را رو توی راه برگشت گوش کردن... بعدش اومدن به خونه و ادامه کتاب آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین رو خوندنننن که چقدر آدم رو به وجد میاره❤❤...
بعد فهمیدم سراتو اسم نوشتن... حالم بد شده بود که هشت تومان توی کارتمه و این ماشین رو نوشتن... فقط نداشتن ها واسه منه... حس اضافی بودن...
نماز مغرب و گریه.... گریه ی خستگی و دلتنگی... حرف زدن با خدا.... با امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) ... دعای عهد رو با هق هق خوندن... تومور دو توی ذهن چرخیدن.. بعد از نماز سر سجده از خودش خواستم... گفتم اگه قراره کار دست خودم بدم، قبلش ببر منو... براش حرف زدم که چقدر خسته م و چقدر کسی نمی خوادم... و و و ...
هنوز از گریه ش چشمام می سوزه...
الحمدلله... الحمدلله با همه وجودم..
بعدش با مامان حرف زدم و خالی شدم یکم. لحنم باید بهتر می بود البته....خیلی بهتر.... خدا ببخشه منو ک صدام رفته بود بالا... خودم نمیفهمیدم... فقط هی میشنیدم که مامان میگفت آروم تر... خدایا ببخشید....
بعدش دوباره کتاب رو خوندن، از خدا اجازه گرفتن برای اینکه به نیت خودش بخونم کتاب رو... ک چقدر به جونمممم چسبید امشب...
بعدشم بعد از اینکه بابا اومد و مامان و بابا بحثشون شد و اومد اتاق بی حوصله اومدم اینستا رو چک کنم دیدم لاک جیغ پست گذاشته. یه ربع از زمانی که زده بود گذشته بود اما تا آنلاین زدم که ببینم دیدم همون موقع شروع شده...سوژه ش...وای خدایا سوژه ش....
میگفت اعتقاد نداشته، واسه دوستاش رفته اعتکاف... بعد یه دختر مذهبی توی کلاسشون باهاش درباره دوست آسمانی حرف زده.... شهید... بعد شهید دوستش، شهید مدافع حرم شهید محمد رضا دهقان😭😭😭😭😭... الآنم که مینویسم گریه م گرفته... قبل اینکه اسمش رو بگه من خودم یادم محمدرضا افتاده بودم... یاد شهید عزیزم... یاد دوست آسمونی م........
بعد اسم دختر هم این شهید رو دوست خودش می گیره... بعد شهید می ره به خوابشون... دیدن این برنامه اونم امشب انگار آبی بود روی آتیش وجودم... اینکه حواسشون هست بهم... اینکه هوامو دارن😭😭... اینکه اون غربت و تنهایی م فقط مادیه اما دوستای آسمونی ای هستن که دوست ندارن منو اونجوری ببینن...
بعد یاد اون مورد افتادم... اینکه استخاره ش خوب بوده و هم اسم دوست شهیدم.... از خود محمدرضا خواستم و میخوام که هرچی که خیرترین هست رو برام پیش بیاره و توی مسیر قرارم بده... إن شاءالله....
بعدشم دوباره ادامه کتاب که خیلی جذاب بود مخصوصا یه قسمتش درباره نماز بود و یه شعر داشت که انقد به وجود اومدم که عکس گرفتم برای آذر و محدثه فرستادم...
بعد همین امشب محدثه درباره موسسه حرف بزنه... قرار بشه برم إن شاءالله..بعد مریم پیام بده که این جناب خواستگار گفتن که با این شرایط مشکلی ندارن و معیار خود فرد هست و دیدار به امیدخدا یکی دوهفته دیگر باشد... و اینکه توی کافه ظهر به مریم بگویم از حسی که آن موقع به هم اسم شهیدم داشتم... و اینکه شباهت داشتیم... و مریم بگوید اگر این نشد یک فکری می کنم اگر بشه... اگر خودم می دیدمش می گفتم بهش.... و...
خواست من خواست خدا است... هرچه او بخواهد... إن شاءالله که خیرترین پیش بیاید.
بعد برم پیش مامان. بعد یهو ببینیم که داریم نون بیار کباب ببر ! بازی می کنیم و می خندیم! خنده از ته دل! الحمدلله.
بعد بریم توی هال و با بابا هم بازی کنیم. هر سه از ته دل بخندیم...
گریه و خنده از ته دل امشب خیلی عجیب بود...
نگاه امام زمان و خدا و دوست شهیدم رو خیلی حس میکردم امشب...
الحمدلله... واقعا ممنونم از بودنتون. دوستون دارم. کمکم کنید بتونم هرلحظه بیشتر از قبل داشته باشمتون و حفظتون کنم ❤❤❤❤❤😘😘😘😍😍😍😍😍😍😍😍😍❤❤❤❤❤❤