امروز... تولد سودابه
پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ب.ظ
انقدر خسته م که حال ندارم بنویسم.
خستگی فیزیکیم خیلی قابل تحمله! خستگی ذهنی شدیدی دارم.
امروز خیلی خندیدیم. خیلی خوب بود. اما چرا انقدر انرژی ازم رفت؟
چرا اخراش حس می کردم که حتی دیگه نمی تونم بخندم... چرا سردم شده بود...
ذهنم خالی شده بود. نمیدونم این حالتا منشأ ش روانی هست یا جسمی.
اینکه یهویی خالی می شم. انگار امروز زیاد با آدما بودم. انگار عادت کردم به تنهایی. خوب نیست. واقعا خوب نیست.
چمه؟
چقدر هوای حوصله ابری ست...
حال سودابه خوب شد، گفت خیلی خوشحال شده. این بهترین خبر بود. خداروشکر. هدف همین بود❤.
همین الانشم سرم سبکه و گیج می ره...
ظهر به سمت موسسه می رفتم هم یهویی پاهام شروع کرده بود لرزیدن. زیاد بود یه جوری که نمیتونستم بایستم چند لحظه ای.
توی موسسه رضوان رو دیدیم. از قبلش هماهنگ کرده بودیم. خیلی خوب بود. خیلیا. حرف زدیم با هم. گریه ش گرفت... از خونه می گفت. از کربلا که چقدر دلش می خواد... چقدر دلش پاکه این بشر... چقدر نازه... دوسش دارم. هدیه امام رضا علیه السلام هست...خدا جونم شکرت به ما امام رضا علیه السلام دادی😘❤...
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم...
توی موسسه ب استاد پیام دادم . پرسید ناهار خوردی؟ گفتم نه. ولی نمیخورم سیرم. وقتی زنگید و رفتم لابی، خانم فاطمی هم بود و غذا دستش. بعد پرسید غذا خوردی؟ گفتم نه. استادم گفت نخورده. گفت پس این مال توئه.
یعنی مثلا استاد ب خانم فاطمی گفتن که به روی خودش نیاره. چقدر ناز مهربونن....ممنون خدا بابت داشتن شون...😘😘
بعدش توی ماشین چهارتایی عقب نشستیم چقدر خندیدیم... با خانم فاطمی...
اونجام از خاطره های خانم فاطمی و مامان دوست استاد نهال! با مزه بودن. آنقدر خندیدیم عضله های شکمم کلی ورزش کرد! فکم هم درد گرفته بود!
ولی حالم خوب نیست.
چرا انقدر عادت کردم به تنهایی؟
چرا تحمل جمع رو ندارم؟
حتی جمع دوستانه......
+ پاییز اومده، پی نامردی...
+ امروز ندا صاف کننده خریده بود برام آورده بود. دوتا. خدا خیرش بده...❤. خدایا ممنون بابت این دوستای آسمونی😘❤......
دلم گرفته خدا....
چقدر وقتی خونه تنهام حالم بهتره. چرا خدا؟
نشونه خوبی هست آیا؟
+ دیشب! خواب جنازه ! وسط خیابون!
خواب مهر کربلا که نصف شده و شده دوتا مهر! دوتا مهر نسبتا سالم مستطیل باریک!
+ یه چیز نسبتا مهمی رو میخواستم بنویسم اما یادم نمیاد چی! ها! فکر کنم همین بود...
اینکه فردا می خوان برن خونه فرهنگ. دعوتن. میخوان برن مست شن. چقدر خوبه که نمی رم... غروب جمعه باید تنها باشم... خداروشکر که نمی رم.... الحمدلله....
+ شب جمعه ست و نزدیک اربعین.... هیچی... فقط همین :)
۹۶/۰۷/۲۷