نگاه دوست شهیدم...
امروز... خداروشکر... خدایا شکرت بابت امروز...
صبح بیدار شدم، حموم، بعدش با مریم سمانه بیرون رفتن... انقلاب گردی... یاسی رو توی نماز خونه انقلاب دیدن... موسیقی در طلب عشق مشترک رو گوش کردن... تقویت عشق به تسلیم.... کتاب ها رو خریدن... بعدش سپیدگاه سابق رفتن... بعدش نشر سوره مهر❤ و کتاب های آقای صفایی حائری ک اصصلا فکر نمی کردم داشته باشن😍...
بعدش موسیقی آقای پناهیان را رو توی راه برگشت گوش کردن... بعدش اومدن به خونه و ادامه کتاب آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین رو خوندنننن که چقدر آدم رو به وجد میاره❤❤...
بعد فهمیدم سراتو اسم نوشتن... حالم بد شده بود که هشت تومان توی کارتمه و این ماشین رو نوشتن... فقط نداشتن ها واسه منه... حس اضافی بودن...
نماز مغرب و گریه.... گریه ی خستگی و دلتنگی... حرف زدن با خدا.... با امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) ... دعای عهد رو با هق هق خوندن... تومور دو توی ذهن چرخیدن.. بعد از نماز سر سجده از خودش خواستم... گفتم اگه قراره کار دست خودم بدم، قبلش ببر منو... براش حرف زدم که چقدر خسته م و چقدر کسی نمی خوادم... و و و ...
هنوز از گریه ش چشمام می سوزه...
الحمدلله... الحمدلله با همه وجودم..
بعدش با مامان حرف زدم و خالی شدم یکم. لحنم باید بهتر می بود البته....خیلی بهتر.... خدا ببخشه منو ک صدام رفته بود بالا... خودم نمیفهمیدم... فقط هی میشنیدم که مامان میگفت آروم تر... خدایا ببخشید....
بعدش دوباره کتاب رو خوندن، از خدا اجازه گرفتن برای اینکه به نیت خودش بخونم کتاب رو... ک چقدر به جونمممم چسبید امشب...
بعدشم بعد از اینکه بابا اومد و مامان و بابا بحثشون شد و اومد اتاق بی حوصله اومدم اینستا رو چک کنم دیدم لاک جیغ پست گذاشته. یه ربع از زمانی که زده بود گذشته بود اما تا آنلاین زدم که ببینم دیدم همون موقع شروع شده...سوژه ش...وای خدایا سوژه ش....
میگفت اعتقاد نداشته، واسه دوستاش رفته اعتکاف... بعد یه دختر مذهبی توی کلاسشون باهاش درباره دوست آسمانی حرف زده.... شهید... بعد شهید دوستش، شهید مدافع حرم شهید محمد رضا دهقان😭😭😭😭😭... الآنم که مینویسم گریه م گرفته... قبل اینکه اسمش رو بگه من خودم یادم محمدرضا افتاده بودم... یاد شهید عزیزم... یاد دوست آسمونی م........
بعد اسم دختر هم این شهید رو دوست خودش می گیره... بعد شهید می ره به خوابشون... دیدن این برنامه اونم امشب انگار آبی بود روی آتیش وجودم... اینکه حواسشون هست بهم... اینکه هوامو دارن😭😭... اینکه اون غربت و تنهایی م فقط مادیه اما دوستای آسمونی ای هستن که دوست ندارن منو اونجوری ببینن...
بعد یاد اون مورد افتادم... اینکه استخاره ش خوب بوده و هم اسم دوست شهیدم.... از خود محمدرضا خواستم و میخوام که هرچی که خیرترین هست رو برام پیش بیاره و توی مسیر قرارم بده... إن شاءالله....
بعدشم دوباره ادامه کتاب که خیلی جذاب بود مخصوصا یه قسمتش درباره نماز بود و یه شعر داشت که انقد به وجود اومدم که عکس گرفتم برای آذر و محدثه فرستادم...
بعد همین امشب محدثه درباره موسسه حرف بزنه... قرار بشه برم إن شاءالله..بعد مریم پیام بده که این جناب خواستگار گفتن که با این شرایط مشکلی ندارن و معیار خود فرد هست و دیدار به امیدخدا یکی دوهفته دیگر باشد... و اینکه توی کافه ظهر به مریم بگویم از حسی که آن موقع به هم اسم شهیدم داشتم... و اینکه شباهت داشتیم... و مریم بگوید اگر این نشد یک فکری می کنم اگر بشه... اگر خودم می دیدمش می گفتم بهش.... و...
خواست من خواست خدا است... هرچه او بخواهد... إن شاءالله که خیرترین پیش بیاید.
بعد برم پیش مامان. بعد یهو ببینیم که داریم نون بیار کباب ببر ! بازی می کنیم و می خندیم! خنده از ته دل! الحمدلله.
بعد بریم توی هال و با بابا هم بازی کنیم. هر سه از ته دل بخندیم...
گریه و خنده از ته دل امشب خیلی عجیب بود...
نگاه امام زمان و خدا و دوست شهیدم رو خیلی حس میکردم امشب...
الحمدلله... واقعا ممنونم از بودنتون. دوستون دارم. کمکم کنید بتونم هرلحظه بیشتر از قبل داشته باشمتون و حفظتون کنم ❤❤❤❤❤😘😘😘😍😍😍😍😍😍😍😍😍❤❤❤❤❤❤