فکر کنم فشارم افتاده.
تپش قلب گرفتم و هی میرم رو ویبره و سرم گیجه. بعد همش فکر میکنم زلزله اومده :| 😁.
خنگ شدم 😐😁
دوباره بعد از مدتها روی آوردم به علیرضا آذر و احسان افشاری...
مدت ها بود فاصله گرفته بودم....
اما حالا...
دیدی چی شد؟ :)
قبل اینکه من خواستگار رو به دلیلی که گفته بودم رد کنم، دوستم از خواهرش پرسیده و گفته که سختشه تو جمعای مثل ما باشه...
تازه من نگفتم که چه چیزا هست... :) . فقط حجاب رو گفتم.
+ امشب، واقعا دیگه از فکر ازدواج بیرون اومدم. کاش میشد ازدواج نکنم. کاش میشد همه خواستگارا رو همون اول رد می کردم. به خدا راحت بودم. راحت تر از الان. آخ خدا....
کاش استخاره ازدواج نکردنم خوب در میومد!
نمیفهمم. نمی فهمم چرا اینجوری می شه... هی اذیت, هی اذیت, هی اذیت...
وقتی بدونم نمیخوام ازدواج کنم، برنامه می ریزم برای یه زندگی مستقل و دیگه فکرم هی هربار درگیر خواستگاری نمیشه که آخرشم نمیشه! که آخرشم نمی خوانت به خاطر شرایطت. به خاطر چیزی که دست خودت نیست. به خاطر اینکه یه اتفاق اشتباهی هستی وسط این جمعیت...
به اطرافم نگاه میکنم.... بگذریم. بگذریم...
+ تو اختیار زندگی داری, من زندگی را سخت مجبورم....
+ 2 *1
نمیدونم چرا حالم خوب نیست!
دلم نمیخواد هی بیام اینجا ازین چیزا بنویسم. واقعا دلم نمیخواد. ولی خب تنها جاییه که میتونم درونیاتم رو بنویسم.
دلم گریه میخواد. بی دلیل. دلهره دارم از وقتی اومدم خونه امشب، نمیدونم چمه. دلم میخواد فکرامو با یکی درمیون بذارم . یه مشاور. که راهنماییم کنه. حس کسیو دارم که تا حدودی فهمیده مشکل چیه ولی نمیدونم چجوری اقدام کنه. حتی کتابی بدونم تو این حیطه هست میخرم بخونمش. اما نمیشناسم. عمیقا نیاز به مشورت دارم.
حالم خوب نیست. هی تداعی تداعی... ناخودآگاه... خدایا ببخش...
تمرکزم هم کلا پایین اومده. مقرری ها کلی طول میکشه که بخونم. عمیق هم نمیتونم بخونم. قبلا اینطوری نبودم. خسته م. خدایا خودت کمک کن...دستمونو بگیر خدا...
+ امروز با طناز هم رفتم بیرون. خداروشکر. خیلی وقت بود باید می دیدمش. دوست ندارم فکر کنه کلاس می ذارم. خدایا شکرت.
دوستت دارم خدا... مهربون ترین...❤😍😘
حضرت معصومه جان...
خودتون می دونید چی میگذره تو دل ما.... خودتون کمک کنید...
حضرت معصومه جان... یاد اون شب که توی قم هیچ جاییو نداشتم و خودتون دستمو گرفتید.. اون مادر و دختر خوب و عزیز رو سر راه بنده گذاشتید... حضرت معصومه جون.. خودتون میدونید از چی حرف می زنم... کمکمون کنید...
به یاد تولد امسالتون ... ❤ ک چقد حس و حال خوبی داشت.
همین الان هم همینطور. حس میکنم دارید نگام میکنید... دستمون رو بگیرید....
آذر پیام داده بابت دیشب.
پیامشو باز نکردم. نمیدونم چی بهش بگم. دوست نداشتم این شرایط رو بهش بگم. ولی مجبور شدم که بگم.
محدثه رو اوکی م. سودابه هم یحتمل فهمیده. اینم از آذر. هعییی خداا..
+ خدایا ممنون که سرما نخوردم.
√ روزه گرفتم امروز :)
الان فهمیدم مصادف شده با وفات حضرت معصومه سلام الله علیها.
حضرت معصومه جان.... خودت کمکمون کن.... خودت دست هممونو بگیر.....
تو فکر زهرا و مامانشم.
کاش زودتر اقدام کنن برای درمان.
برای استخاره که دنبال آدم خوب بودن.... نمیدونم کار درستی هست که معرفی کنم بهشون یا نه.......
خدایا کاش می شد کاری کنم براشون. حالشون خوب شه خدا... إن شاءالله.