این چند روز که نبودم...
خب پر اتفاقه تقریبا این روزام که می گذره...
چهار شنبه که به شدت درگیر ارائه. شبش هم که زلزله اومد. بعدش دانشگاه تعطیل شد! کلاس موسسه هم تعطیل شد!
بعد نغمه گفت که واسه امتحان بانک مرکزی میخواد بیاد اینجا. پنجشنبه فاطمه زنگ زد واسه امتحان کلاس زبان. گفت بیا امروز بریم. خلاصه دوازده زنگ زد و قرار شد سه و خردی اونجا باشیم و یکم هم با هم بخونیم و ساعت چهار امتحان بدیم. توی اوج آلودگی هوا، رفتم یکی از مناطق آلوده. بعد گفتن مسوول امتحان گیرنده ش امروز نمیاد! اون از ارائه اینم از زبان. خدا واسم استراحت میخواست و من به زور اصرار داشتم یه کاری انجام بدم.
خلاصه با فاطمه و کیمیا رفتیم واسه تولد مامانش کیک خرید. بعد داشتیم میرفتیم سمت مترو که یهو یه مغازه بود و فاطمه گفت اینجا خواستی خرید کنی از این آقا راهنمایی بگیر خیلی خوب راهنمایی میکنه. گفتم یه دقیقه بریم داخل؟ گفت بریم. رفتیم و پرسیدم کتابهای آقای اصغر طاهرزاده رو دارید؟ در کمال نابااااااااوری گفتن آره! یه قفسه نشون دادن همش کتابهای ایشون. یعنی عاااالییی بود. انقد ذوق میکردم. فاطمه میگفت چرا مست شدیییی. پنج تا کتابشون رو خریدم! شد ۱۷ تومن !!! پنج تا کتاب هفده تومن!
بعد اومدیم خونه . نرفتم مهمونی شب یلدا رو شکرخدا. نغمه غروب اومد. بارون هم اومد. اومدیم با نغمه و یکم حرف و خوراکی های یلدا و شام و اینا خوردن. بعدشم خوابیدیم.
جمعه هم که رفتیم بیرون. فیلم خالتور!
همون ک توی دلم گفته بودم چرا فلانی همچین فیلمی بره خب اینهمه فیلمای با ژانر خوب. خدا گذاشت توی کاسه م. خدا ب داد همه مون برسه با سرزنش هایی که میکنیم... عصرش با نغمه رفتیم اون کافه خوشگله. خیلی نازه ولی گرون🙈. بعدشم که پیاده اومدیم یه مسیری رو... نغمه رفت و منم اومدم خونه. شنبه با باران رفتم بیرون قبل کلاس. بهم کادو تولد داد. با کاغذ کادو پارچه ای. خیلی سورپرایز شدم! بعد از هشت ماه! جذاب بود. انتظاری نداشتم ازش... چادر مجلسی بود. گفت بپوش تو خونه و مهمونی ها. هنوز شهامتشو ندارم. خدا کمک کنه. گفتم إن شاءالله به زودی...
هی میگفت چته. چرا صورتت غم داره. یکم حرف زدم براش. از ترسی که این روزا دارم. از بی دلخوشی بودنم. بعدش توی بوفه دانشکده هم یکم درباره اون خاطرات... تا میومدم بگم اشکم و بغضم مانع میشدن... هردو مون گریه مون گرفت. باران از چیزی که پنجشنبه توی مشاوره فهمیده بود و من از اینا...
بعد این حرفا مون باران هی میگفت واقعا ناراحت شدم اینا رو گفتی. منم ناراحت شدم که ناراحتش کردم.
اومدم خونه. بابا گفت دیدم لینک رو. واسه ثبت نام دانشجویی کربلا....
گفت نه... داشتم شام می خوردم. یه بغضی اومد تو گلوم که نتونستم ادامه بدم دیگه. فقط گفتم باشه. حتی بعد شام عمدا موندم توی هال. ک فکر نکنه قهر کردم. ولی ب باران پیام دادم
گفتم امام حسین منو نمیخواد.
وقتی اومدم اتاق و پلی لیست گوشیمو پلی کردم، آهنگهای رندمی. آهنگ دومی که پلی شد، دکتر صباغ چی بود. توی محرم. نمیتونم بگم چقدر خوب بود.
انگار داشتن جواب منو میدادن. انگار فقط برای من صحبت می کردن. میگفتن یه وقتا آدم از خدا نشونه میخواد... محبت حسین همین نشونه ست. میگفتن خدا دوست داره کسی که حسین رو دوست داره. اصلا خیلی عالی بود. اون بود که آرومم کرد. خدا و امام حسین علیه السلام اینجوری باهام حرف زدن. وگرنه همون دقایق قبلش به این فکر می کردم که چرا باید زنده باشم؟
خدایا شکرت. اون دقایقی که حالم بد بود به مشهد هم فکر کردم. اینکه امام رضا علیه السلام هم نمیخواد منو. هی تا دم رفتن میره و بعد کنسل میشه سفر مشهد. یهو پیج امام رضا علیه السلام لایو حرم گذاشت.... باهام حرف می زدن.
حس کردم دارن بهم میگن تنها نیستی. حالمو خیلی خوب کرد.
بعدشم موسیقی مشترک ۴ آبان. حرفای دکتر صباغ چی.
کلا دارم با حرفاشون ارتباط عمیق میگیرم. قبلا فقط به عنوان درس نگاه میکردم. الان اما جور دیگه ای. دلی.
امروز بهشون پیام دادم. تشکر کردم. برای اولین بار جوابمو دادن و گفتن خوشحالن از درسا استفاده میکنم. خدا کمک کنه إن شاءالله.
امروز میخوام کاربرگ رو بنویسم خدا بخواد.