هیچ وقت فکر نمی کردم که یه روز برسه که برم دفترچه پذیرش و ظرفیت دکترا رو نگاه کنم و دروس و منابع توی کنکور تاریخ کنکورش رو جستجو کنم!!!
فکر اینکه سال دیگه کنکور اصلیش رو بدم و امسال آزمایشی!
سال ۹۶ روزانه ۱۷ نفر ظرفیت داشتن!
یعنی برای اون دانشگاهی که از کارشناسی آرزوشو داشتی باید ۱ تا ۵ بشی. حداکثرررر ۱ تا ۸. إن شاءالله. باید چندین ماه و با برنامه ریزی و هدف بخونی. إن شاءالله که بشه. إن شاءالله خودشون بخوان و توان بدن و بشه.
دلم یه چیزایی میخواد که ممنوعه...
خودت کمکم کن خدا...
دل ک مال من نیست... مال شماست... پس خودت این قلب رو خونه خودت کن که هوای کاری خلاف رضای شما نداشته باشه...
امروز... خداروشکر... خدایا شکرت بابت امروز...
صبح بیدار شدم، حموم، بعدش با مریم سمانه بیرون رفتن... انقلاب گردی... یاسی رو توی نماز خونه انقلاب دیدن... موسیقی در طلب عشق مشترک رو گوش کردن... تقویت عشق به تسلیم.... کتاب ها رو خریدن... بعدش سپیدگاه سابق رفتن... بعدش نشر سوره مهر❤ و کتاب های آقای صفایی حائری ک اصصلا فکر نمی کردم داشته باشن😍...
بعدش موسیقی آقای پناهیان را رو توی راه برگشت گوش کردن... بعدش اومدن به خونه و ادامه کتاب آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین رو خوندنننن که چقدر آدم رو به وجد میاره❤❤...
بعد فهمیدم سراتو اسم نوشتن... حالم بد شده بود که هشت تومان توی کارتمه و این ماشین رو نوشتن... فقط نداشتن ها واسه منه... حس اضافی بودن...
نماز مغرب و گریه.... گریه ی خستگی و دلتنگی... حرف زدن با خدا.... با امام زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) ... دعای عهد رو با هق هق خوندن... تومور دو توی ذهن چرخیدن.. بعد از نماز سر سجده از خودش خواستم... گفتم اگه قراره کار دست خودم بدم، قبلش ببر منو... براش حرف زدم که چقدر خسته م و چقدر کسی نمی خوادم... و و و ...
هنوز از گریه ش چشمام می سوزه...
الحمدلله... الحمدلله با همه وجودم..
بعدش با مامان حرف زدم و خالی شدم یکم. لحنم باید بهتر می بود البته....خیلی بهتر.... خدا ببخشه منو ک صدام رفته بود بالا... خودم نمیفهمیدم... فقط هی میشنیدم که مامان میگفت آروم تر... خدایا ببخشید....
بعدش دوباره کتاب رو خوندن، از خدا اجازه گرفتن برای اینکه به نیت خودش بخونم کتاب رو... ک چقدر به جونمممم چسبید امشب...
بعدشم بعد از اینکه بابا اومد و مامان و بابا بحثشون شد و اومد اتاق بی حوصله اومدم اینستا رو چک کنم دیدم لاک جیغ پست گذاشته. یه ربع از زمانی که زده بود گذشته بود اما تا آنلاین زدم که ببینم دیدم همون موقع شروع شده...سوژه ش...وای خدایا سوژه ش....
میگفت اعتقاد نداشته، واسه دوستاش رفته اعتکاف... بعد یه دختر مذهبی توی کلاسشون باهاش درباره دوست آسمانی حرف زده.... شهید... بعد شهید دوستش، شهید مدافع حرم شهید محمد رضا دهقان😭😭😭😭😭... الآنم که مینویسم گریه م گرفته... قبل اینکه اسمش رو بگه من خودم یادم محمدرضا افتاده بودم... یاد شهید عزیزم... یاد دوست آسمونی م........
بعد اسم دختر هم این شهید رو دوست خودش می گیره... بعد شهید می ره به خوابشون... دیدن این برنامه اونم امشب انگار آبی بود روی آتیش وجودم... اینکه حواسشون هست بهم... اینکه هوامو دارن😭😭... اینکه اون غربت و تنهایی م فقط مادیه اما دوستای آسمونی ای هستن که دوست ندارن منو اونجوری ببینن...
بعد یاد اون مورد افتادم... اینکه استخاره ش خوب بوده و هم اسم دوست شهیدم.... از خود محمدرضا خواستم و میخوام که هرچی که خیرترین هست رو برام پیش بیاره و توی مسیر قرارم بده... إن شاءالله....
بعدشم دوباره ادامه کتاب که خیلی جذاب بود مخصوصا یه قسمتش درباره نماز بود و یه شعر داشت که انقد به وجود اومدم که عکس گرفتم برای آذر و محدثه فرستادم...
بعد همین امشب محدثه درباره موسسه حرف بزنه... قرار بشه برم إن شاءالله..بعد مریم پیام بده که این جناب خواستگار گفتن که با این شرایط مشکلی ندارن و معیار خود فرد هست و دیدار به امیدخدا یکی دوهفته دیگر باشد... و اینکه توی کافه ظهر به مریم بگویم از حسی که آن موقع به هم اسم شهیدم داشتم... و اینکه شباهت داشتیم... و مریم بگوید اگر این نشد یک فکری می کنم اگر بشه... اگر خودم می دیدمش می گفتم بهش.... و...
خواست من خواست خدا است... هرچه او بخواهد... إن شاءالله که خیرترین پیش بیاید.
بعد برم پیش مامان. بعد یهو ببینیم که داریم نون بیار کباب ببر ! بازی می کنیم و می خندیم! خنده از ته دل! الحمدلله.
بعد بریم توی هال و با بابا هم بازی کنیم. هر سه از ته دل بخندیم...
گریه و خنده از ته دل امشب خیلی عجیب بود...
نگاه امام زمان و خدا و دوست شهیدم رو خیلی حس میکردم امشب...
الحمدلله... واقعا ممنونم از بودنتون. دوستون دارم. کمکم کنید بتونم هرلحظه بیشتر از قبل داشته باشمتون و حفظتون کنم ❤❤❤❤❤😘😘😘😍😍😍😍😍😍😍😍😍❤❤❤❤❤❤
اربعین نزدیکه..اربعین خیلی نزدیکه..
ای کاش از نزدیک می دیدم چجوری ست......
شب قدر خیلی خواستم آقا.... از آقا امام رضا علیه السلام خیلی خواستم.... محرم خیلی خواستم..... خیلی خواستم.....
خیلی گفتم که اربعین امسال کربلا نباشم می میرم...
اما شاید همون بهتر که بمیرم.... همون بهتر که بمیرم....
« از اربعین ت سهم من انگار دوری ست
تقدیر آدم های نالایق صبوری ست
آقا شنیدم اربعین ت بی نظیر است
ای کاش از نزدیک می دیدم چجوری ست.....»
کاش اربعین کربلا می بودم... اگر نیستم کاش می مردم تا اون موقع....
√ رفته قافله ها... جا مانده دل ما....
دق می کنم آقا..... آخ که چقدر دلم میخواست.....
۲۵ روز مونده فقط مولا....
اون هفته من می میرم.....
تقدیر آدم های نالایق صبوری ست....
دل من زیر پای زائرات..... بذار له شه آقا.... من از صفحه گوشیم عکس حرم تون رو ببینم زیادمه..... منی که بدتر از حر راه رو برای شما بستم...خواهرم اونطوری شد....من لیاقت ندارم....خوش به حال حر که ازتون شهید توبه ش قبول شده و شهید شد...و خوش به حال حر که شما رو دید.... من هم از دیدن تون محرومم هم دارم جون می دم و فاصله ها دارم تا شهادت... آخ مولا....
آخ مولا....
دل من خاک پای زائراتون....
دلم میخواد غر بزنم...
چقدر بد شدم ....
چقدر دور شدم....
چقدر بد شدم....
من لعنتی...
من لعنتی...
من لعنتی....
بدم میاد از این همه منطقی شدن.... خسته م...
چرا دلم نمی لرزه؟... چقدر دلم گریه کم داره...
+ دوشبه درد کتفم زیاد شده... اذیت کننده شده.
کاش بمیرم...
++ خواهد به سر آید غم هجران تو یا نه؟...
++ چهارشنبه... موتوری داشت می زد بهم. خیلیی نزدیک بود. مویی رد شد یعنی... وقتی مریم ماشین رو پارک کرده بود تو کوچه واسه کلاس چهارشنبه ها. همون لحظه که موتوریه نزد و رد شد، گفتم چه حیف...ناشکر نمیخوام باشم... اما خسته م از بودنم...
عمیقا خسته م..
+ پول ندارم. پول ندارم کتابای دانشگاهمو بخرم حتی...
اذیتم..
کلافه م...
یعنی هورمونیه؟!
بی حوصله طورم شدید...
+ چرا بی خبرم پس؟ چرا زنگ نمی زنه؟ این یکی هم یعنی؟ چرا هربار که امیدوار می شم اینطوری میشه؟
+ نه لطفا...
+ دلم موسسه می خواد...
+ باران رو می بینم... ولی اون نمیخواد منو... :)
دلم گرفته....
هوای حوصله ابری ست...
مامان آبگوشت گذاشته بود و خاله اینا اومده بودن اینجا.
خدایا شکرت. حال مامان خوب بود و این یکی از بهترین اتفاق های امروز بود.
اما نمیدونم چرا الان دلم میخواد آهنگ غمگین بذارم و هق هق گریه کنم...
واقعا نمی دونم چرا... بعیده الان نزدیک دوره باشه. واسه اون بخواد باشه یعنی بعیده.
شاید از این ناراحت شدم که امروز دوباره شروع کرد....
نمیدونم چه دشمنی ای با من داره... چرا وقتی حرف داعش میشه جلوی جمع میگه اسلام واقعی اونه و بعد وقتی من تو حال خودم لبخند میاد رو لبم، میگه نخند کره بز!
این یعنی مثل همیشه حرفشو می زده و عکس العمل منو می خواد ببینه چیه... خب چرا می گی.. چرا میگی...
بعدش هنگامه یکم بعدش که این حرفا رو زدن گفت نگید الان این می ره تو اتاقش. نشونه خوبی بود. یعنی فهمیدن که نارضایتی م رو اینجوری نشون میدم.
بعدش دوباره عصرش، حرف شهروز خدا بیامرز می شه. اینکه ازدواج مجدد داشته. اینکه برمیگرده میگه کار جرم و گناهی! که نکرده. قانونی بوده و حق داشته.
چرا انقدر قلبم سوخته؟
چرا انقدر باهام بدرفتاره؟
اگه دوستم داره، اگه میگه طاقت گریه م رو نداره، پس چرا آهنگی میذاره که میدونه دوست ندارم و غمگین می شم؟
پس چرا براش مهم نیستم؟
پس چرا پول آزمایش ۱۶۰ تومنی روشا رو میده اما من پول ندارم ۳۰ تومن که یه کتاب بخرم...که پول سه جلسه کلاسهای چهارشنبه م رو ندادم و ۱۵۰ تومان پول مشهد هم نمیدونم چجوری بگم بهشون...
چرا دوست داره من زجر بکشم برخلاف ادعایی که داره؟
چرا انقدر زبونش تلخه؟
چرا چرا چرا؟
فکر کنم حالا فهمیدم که چرا دلم میخواد گریه کنم! ربطی به دوره هم نداره. از حرفاشون ناراحت نیستم... از فرایندش ناراحتم.... اینکه میدونه من اذیت میشم و از عمد میگه.
اینکه دوستم نداره و فقط فکر میکنه که دوستم داره...
اینکه بیان در مورد معیار ازدواج منم نظر بدن و دوساعت بعدش مسخره کنند...
اینکه به خودشون اجازه بدن توی هرچیزی ت دخالت کنن...
اینکه فقط کم مونده باشه درباره رنگ شور#تت نظر بدن.
اذیتم می کنه.
سوءاستفاده هاشون... انرژی هاشون... همه چی...
اخراش دیگه بی قرار شده بودم. آناهیتا میگفت چرا بی قراری.. چی می گفتم..
انگار همه اتفاقای این روزا به رخ ت می کشن که ببین! بفهم که تنهایی!