دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

جواب امتحان سطح سه اومد. خداروشکر. ممنون واقعا خدا. ممنون که کمک کردی جان دلمممم😍😘😘😍😘❤

۹۷ از ۱۰۰ ... الحمدلله عزیزدل جیگرم...😍❤😘

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۹:۰۷
ترانه زندگی
شدم مث دخترای نوجوون دبیرستانی و ۱۷, ۱۸ ساله :)
شور و حس غیر قابل توجیه..
جلوی خودم رو نمی گیرم.. شایدم اشتباه باشه, طبق درس مالکیت خدا و اینکه خدا هرچی اراده کنه... شاید نخواد که بشه.. ولی نمی‌دونم چرا بعد این نشونه ها فکر میکنم که میشه... زمانش رو نمی‌دونم ولی.. البته خودشم مطمئن نیستم, یه حسه صرفا...
خداروشکر... خدایا شکرت.... خدا خودت کمک کن❤. هرچی که خیره رو پیش بیار خدا جونم ❤😘😍❤😘😍

+ کی بهتر از تو عارف :))
یاد عروسی فهیمه میفتم و برام قشنگه.. همین 🙈
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۹:۰۶
ترانه زندگی

امتحان سطح سه رو دادم خدا رو شکر . الحمدلله. خدایا ممنون و شکرت ❤😘.

مقرری فردا دویست صفحه سسس

بخونمش. بعدش باید روی کاربرگ و مقاله م نان استاپ کار کنم. کلاس زبان هم نیز.

الله مدد ❤...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۵:۵۵
ترانه زندگی

فکر کن!

خدای به این بزرگی و عظمت و همههههه چی... از رگ گردن بهت نزدیک تره!

فکرشو بکن! ... منتظر اشارته... میگه یه قدم بیا من ده قدم اصن صد قدم میام جلو برات... خدایا.... خدایا ممنون....

ممنون که دارمت خدا...

خدایا شکرت که تو خدای منی❤😘😍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۰۰:۲۷
ترانه زندگی

امروز به لطف خدا رفتم آزمایش دادم دوباره.

کلی خون گرفت به نظرم. چند تا لوله. گفت آزمایش ادرار و مدفوع هم هست!

سه تا آزمایش مدفوع!! چه خبره! حالا باید دوباره ببرم آزمایشگاه. چقدر هم توی نوبت بودم. چهل دقیقه ای طول کشید کارم. باز خوبه زود راه می نداختن.

مونده عکس و سونو.

با ندا حرف زدم امروز. گفت خوبه این آزمایش ها رو انجام دادی. تشخیص میدن فوقش. دارو می تونی نگیری و بری طب اسلامی. شماره همسر طبیب اسلامی که دیگه در دسترس نیستن رو داد.. الحمدلله.

خدایا شکرت.

خوبم شکر خدا.

فردا امتحان سطح سه رو بدم واقعا یه نفس عمیق بکشم. پوکیدم. برم سراغ مقاله خدا بخواد. بعدش هم دیگه إن شاءالله کاربرگ و پروپوزال... احتمالا دی ماه روی پروپوزال کار کنم خدا بخواهد. امیدوارم که قبلش بشه البته...

خدا جونم کمک..

حالم با خدا خوبه خیلی الحمدلله...❤😘😍..... به استاد پیام دادم. نمی‌خواستم اگر نگرانی هست، نگران بمونه. انصاف نیست وقتی خوب نیستم پیام بدم و وقتی خوب میشم خبری ندم. پس این شد که پیام دادم و حسمو گفتم... از دلم نوشتم واقعا... کپی میکنم ش :

« خدا خیلی خوبه...

وسط شرایط بیرونی, خودش راه رو برای اتفاقای درونی خوب باز می کنه...

دقیقا به نقطه ای می رسونتت که هیچییی نمیدونی... یهو همون جا بهت یه حال میده... از جایی که فکرشو نمی کنی.. من حیث لا یحتسب...

همه چی روی نظم خودش پیش می ره... اینو خدا وقتی بهم نشون میده که یکم از گود خارج میشم و از بیرون نگاه می کنم


زمان میخواد و صبوری و اعتماد به خودش...

اگه آدم بشم و اینو عمیقا باور کنم خوبه😁🙈


هر دمش با من دلسوخته لطفی دگرست

این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد....


دوستت دارم یا الله❤️...»

 استاد نوشتن:

« نیست در دایره یک «نقطه» خلاف از کم و بیش 

که من این مسأله بی‌چون و چرا می‌بینم » ..

به به یعنی... عجب شعری.. عجب آرامشی❤... خدایا شکرت❤... بابت اینهمه نظم هستی... بابت اینکه هیچ اتفاقی تصادفی نیست... :) ... الحمدلله 😍😘❤

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۰۰:۲۳
ترانه زندگی

بعد از رخداد ناز دیروز که هدیه ای می دونمش از طرف‌ خدای ناز خودم... حالم خیلی بهتره..

نگاه خدا رو خیلی قشنگ تر حس می کنم...

الله من دوستت دارم خیلییی❤❤❤❤😍😍😍😘😘😘😘😘😘

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۲۱:۱۴
ترانه زندگی

دیشب از ذوق خوابم نمی برد که!

خوابم میاااد... خدایا کمک میکنی امروز بتونم دکتر غلامی رو بخونم تموم شه؟ خدایا کمک می کنی قبول شم؟

+ دیشب همون قبل خواب خبر عروس شدن مریم رو شنیدیییییم, خیلی خوووب بود 😍... إن شاءالله که خوشبخت بشننن.

+ استاد گفت هفته دیگه به صرف پیتزا :22: :4: :))

هم دلم میخواد دانشگاه باشم هم آرام, از طرفی نمیدونم که حوصله توی جمع اونطوری بودن رو دارم یا نه. حالا به قول دکتر گ باید بررسی ش کنیم 😁

چه کنم دانشگاه رو 😁 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۷:۱۲
ترانه زندگی

یه جور بود امروز....

خدایا... خدایا... خدایا شکرت.... خدایا.... خدایا ممنون.... زبونم قاصره....نمیدونم چی بگم, چجوری بگم...

میگن وقتی خدا نخواد همه دست‌به‌دست هم بدن نمیشه, وقتی خدا بخواد همه دست‌به‌دست هم بدن که نشه بازم میشه....

خدایا....

✓ تو بگردون دور گردون تا ما مرد وار...

آخه خدایا.... باورم نمی شه... چقدر عجیبه...

همون خواستگاری که دلمو برده بود.... همون که استخاره ش خوب اومده بود با اون حاج آقای عارف... که واسم عجیب بود که ایشون که عارف هستن... خیلی چیزا براشون معلومه, اگه نشده, پس چرا خوب اومده استخاره ش؟ اونم نه استخاره درجه دو و سه. خوب خالی... یعنی درجه دو اینا هم نه. بعد از اون و قبل از اون همه استخاره های ازدواجم با اون همه خواستگار همشون بد بود...

واسه همون خواستگاری که میگم خوب اومده بود, گفته بودن اگه بازم نیاز شد بگو بگیرم... و دلم می‌گفت که بازم نیاز می شه... اما... اما اصلا فکر نمی کردم که اینطوری بخواد رو به رو شیم با همدیگه دوباره... نمیدونم حتی الان وقتش هست هنوز یا نه. شاید واقعا نه, نمی دونم.... شاید خدا فعلا نشون داد بهم... واقعا شاید وقتش نباشه...

توی این وضعیتی که نمیدونم جسمم در چه حاله... فقط دلم میخواد این علائمم خوب شه. کلافم کرده خیلی.

ادامه ش رو بگم... خلاصه که با توجه به گفته های حاج آقای عارف, انتظار داشتم از جانب واسطه ای که معرفی شده بود دوباره چیزی بشه... ولی... ولی...

وقتی خدا بخواد و همه نخوان... بازم میشه... 

خدا انقدر بزرگه که اگه اراده کنه دنیا خیلی کوچیک میشه... خیلی...

امروز روز تولد پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم و امام جعفر صادق علیه السلام بود. اولین جشن مون توی موسسه به این مناسبت...

آخرین برنامه هامون برای محرم بود... بعد از محرم, یه کار اختیاری بود، شعر حفظ کردن... شعر حر رو حفظ کرده بودم، اونم با دل شکستگی ای که به خاطر اربعین نرفتن باهام بود...

امتحان رو داده بودیم توی همون فکر کنم اوایل ماه صفر. امروز جایزه میخواستن بدن...

توی پاور... اسامی به ترتیب حروف الفبا... اولین صفحه آخرین اسم، اسمم بود.. نمره هم ۲۰ 😂! با مزه بود. خدایا شکرت❤😘😍... 

بعد... هی صفحات می‌رفت جلو... آقایون و خانمها قاطی بود و به ترتیب حروف الفبا... تعداد هم خیلی زیاد نبود. یهو از بین صفحات ، آخرین اسم یه صفحه ای... اسم رفیق شهیدم بود. فامیلی ش معلوم نبود. یهو از کنجکاوی کلمو بالا آوردم که فامیلی ش رو ببینم . باورم نمیشد! هم اسم و فامیل همون خواستگار بود که!!

گفتم شاید شباهت اسمی باشه... اسمش رو که خوندن، بلند شد بره جایزه رو بگیره... خودش بود... دیدمش... راستشو بگم از دیدنش خوشحال شدم... دوباره... فکر نمی کردم به عمرم هم که دیدار بعدی م اینجا باشه... همچین روزی... توی مراسم...

اونم مشترک پنجی... امروز مشترک های چهار و پنج بودن. ولی اینم مشترک ۵ هست. اصلا نمیتونم بنویسم حتی... جالب ترش اینکه هردومون شعر حفظ کرده بودیم... هم اون منو دیده هم من اونو... البته اگه شناخته باشدم :) ...

ولی خب خدا بخواد همه چی می شه...

خدایا.... چقدر عجیب... چقدر عجیب.... چقدر عجیب....

ممنون خدا... ممنون حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و ممنون امام جعفر صادق علیه السلام... ممنون از همه... وسط اینهمه سختی و بغض و فشار... بعد از دیشبی که تعجب می کردم چجوری دووم آوردم ازش... یهو اینطوری... واقعا خوشحال شدم...آخه از همون اولش برام یه جورایی فرق داشت... خوشم اومده بود ازش... همین امشب تو جشن بعد این اتفاق گفتم خدایا در راستای خودت باشه... کمکم کن... برای خودم نباشه... برای هدف شما باشه..❤😘😍... إن شاءالله... هرچی شما بخواید.

شاید خدا خواستن فقط نشونم بدن هنوز... شاید الان وقتش نباشه... هرچی خدا بخوان...❤😘😍... الحمدلله... الحمدلله... الحمدلله... سبحان الله... سبحان الله... سبحان الله...


+ موسیقی های آخر کلاس... همونایی که توی مبعث که اولین جشن مون بود گوش می کردیم و برام عجیب بود چجوری الهام انقدر ارتباط گرفته... این سری, نه خب اندازه الهام... اما همون طوری با بغض و بلند می خوندم... برام مهم نبود... و قلبم شکسته بود تقریبا...

الحمدلله...

قبل جشن استاد رو ندیدیم. نیومده بودن  یعنی. آخرای مراسم که داشتیم اذان  رو می خوندیم و تقریبا توی حس و حال خاصی بودیم... استاد یهو اومد کنارم گفت فلانی ای؟ بعد نشست گفت من ممکنه زود برم، اومدم بوس ت کنم... عزیزدلم... بوسم کرد و رفت...❤😍😘😘❤😍😘...

خدایا ممنووون... بعد مراسم، نماز مغرب رو جماعت خوندم و عشا رو فرادا، آناهیتا منتظرم بود پایین توی مترو. میخواستم برم بقیه سر نماز بوده جز قاسمی و آذین. ب مریم گفتم که استاد هست؟ میخواستم اگه هست خداحافظی کنم... گفت نه ندیدمشون اصلا... یه حسی بود... ک استاد اومده بودن قبل رفتن... دوستشون دارم...

خدایا ممنون بابت اینهمه اتفاق خوب... بابت موسسه... بابت خواستگاری که قبلاً جای دیگه دیدمش و الان اینجا... بابت این مراسما.... خدایا کمکمون کن در مسیر شما باشیم إن شاءالله...

+ بعدش با آنا و مهلا رفتیم کافه. آنا شب اومد خونمون. کمی دیگه باید از خواب بیدار شم و هنوز نخوابیدم و کار دارم 😁... خدایا شکرت... ممنونم خدا..❤😍😘

عجیب ترش اینه که دوشنبه نشینی بوده, اردوی تیر ماه بوده, مراسم های محرم هشت شب, شب های قدر, مشترک ها که بعدش می رفتیم سوال می پرسیدیم و اینهمه فضایی که می شد رو به رو شد با هم... ولی خدا خواستن که الان باشه... توی این تاریخ...

خدا خیلی صبوره... حس میکنم تا الان داشته با لبخند نگاهم می‌کرده وقتایی که همین آدم یا هرچی خیر هست رو ازش می خواستم... مثل یه پدر مهربون... چقدر حسش می کنم... خدایا ممنونم.... الحمدلله...❤😍😘...همش انگار می‌گفته نگران نباش بنده ی خودم... حواسم هست... یکم زمان فقط... انقد جزع و فزع نکن, حواسم هست... زمان فقط...

همه چیز سر زمان خودش... امان از این بزرگی خدا... زمان بندی... نظم... نظم.. نظم... الحمدلله...‌.

خدایا کمک... کمک همه... ممنون خدا...

اللهم عجل لولیک الفرج....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۰۱:۴۳
ترانه زندگی
بغض دارم.
هیچی نمی تونم بخورم.
بیدار می شم, فکر آزمایش دادنم هستم...
می رم توی هال, یاد خاطرات مشروب میفتم....
بغض می کنم... می رم جلو آینه...
در حقیقت این مشکوک بودن به سرطان نیست که اذیتم می کنه, بلکه بیشتر از اون مشروب و سایه سنگینش روی زندگیمه که ویرونم می کنه....
+کاش امروز کافه کنسل شه، حال ندارم عمیقا....
درس دارم... ولی روم نمی شه بگم کنسل‌‌...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۷
ترانه زندگی

توی آینه غریبه م با خودم...

این چشما... این صورت...


+ بوی مشروب عمیقا حالمو بد می کنه. دیوونه می شم.

لعنت به هرچی خاطره ست از این سمت...

روحم خسته ست. خدایا کمک کن فردا از جشن خوب استفاده کنم... خدایا کمک...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۰۲:۰۵
ترانه زندگی