دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

عیدی... اگر خدا بخواهد ، محال , ممکن می شود...

پنجشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۳ ق.ظ

یه جور بود امروز....

خدایا... خدایا... خدایا شکرت.... خدایا.... خدایا ممنون.... زبونم قاصره....نمیدونم چی بگم, چجوری بگم...

میگن وقتی خدا نخواد همه دست‌به‌دست هم بدن نمیشه, وقتی خدا بخواد همه دست‌به‌دست هم بدن که نشه بازم میشه....

خدایا....

✓ تو بگردون دور گردون تا ما مرد وار...

آخه خدایا.... باورم نمی شه... چقدر عجیبه...

همون خواستگاری که دلمو برده بود.... همون که استخاره ش خوب اومده بود با اون حاج آقای عارف... که واسم عجیب بود که ایشون که عارف هستن... خیلی چیزا براشون معلومه, اگه نشده, پس چرا خوب اومده استخاره ش؟ اونم نه استخاره درجه دو و سه. خوب خالی... یعنی درجه دو اینا هم نه. بعد از اون و قبل از اون همه استخاره های ازدواجم با اون همه خواستگار همشون بد بود...

واسه همون خواستگاری که میگم خوب اومده بود, گفته بودن اگه بازم نیاز شد بگو بگیرم... و دلم می‌گفت که بازم نیاز می شه... اما... اما اصلا فکر نمی کردم که اینطوری بخواد رو به رو شیم با همدیگه دوباره... نمیدونم حتی الان وقتش هست هنوز یا نه. شاید واقعا نه, نمی دونم.... شاید خدا فعلا نشون داد بهم... واقعا شاید وقتش نباشه...

توی این وضعیتی که نمیدونم جسمم در چه حاله... فقط دلم میخواد این علائمم خوب شه. کلافم کرده خیلی.

ادامه ش رو بگم... خلاصه که با توجه به گفته های حاج آقای عارف, انتظار داشتم از جانب واسطه ای که معرفی شده بود دوباره چیزی بشه... ولی... ولی...

وقتی خدا بخواد و همه نخوان... بازم میشه... 

خدا انقدر بزرگه که اگه اراده کنه دنیا خیلی کوچیک میشه... خیلی...

امروز روز تولد پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلم و امام جعفر صادق علیه السلام بود. اولین جشن مون توی موسسه به این مناسبت...

آخرین برنامه هامون برای محرم بود... بعد از محرم, یه کار اختیاری بود، شعر حفظ کردن... شعر حر رو حفظ کرده بودم، اونم با دل شکستگی ای که به خاطر اربعین نرفتن باهام بود...

امتحان رو داده بودیم توی همون فکر کنم اوایل ماه صفر. امروز جایزه میخواستن بدن...

توی پاور... اسامی به ترتیب حروف الفبا... اولین صفحه آخرین اسم، اسمم بود.. نمره هم ۲۰ 😂! با مزه بود. خدایا شکرت❤😘😍... 

بعد... هی صفحات می‌رفت جلو... آقایون و خانمها قاطی بود و به ترتیب حروف الفبا... تعداد هم خیلی زیاد نبود. یهو از بین صفحات ، آخرین اسم یه صفحه ای... اسم رفیق شهیدم بود. فامیلی ش معلوم نبود. یهو از کنجکاوی کلمو بالا آوردم که فامیلی ش رو ببینم . باورم نمیشد! هم اسم و فامیل همون خواستگار بود که!!

گفتم شاید شباهت اسمی باشه... اسمش رو که خوندن، بلند شد بره جایزه رو بگیره... خودش بود... دیدمش... راستشو بگم از دیدنش خوشحال شدم... دوباره... فکر نمی کردم به عمرم هم که دیدار بعدی م اینجا باشه... همچین روزی... توی مراسم...

اونم مشترک پنجی... امروز مشترک های چهار و پنج بودن. ولی اینم مشترک ۵ هست. اصلا نمیتونم بنویسم حتی... جالب ترش اینکه هردومون شعر حفظ کرده بودیم... هم اون منو دیده هم من اونو... البته اگه شناخته باشدم :) ...

ولی خب خدا بخواد همه چی می شه...

خدایا.... چقدر عجیب... چقدر عجیب.... چقدر عجیب....

ممنون خدا... ممنون حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و ممنون امام جعفر صادق علیه السلام... ممنون از همه... وسط اینهمه سختی و بغض و فشار... بعد از دیشبی که تعجب می کردم چجوری دووم آوردم ازش... یهو اینطوری... واقعا خوشحال شدم...آخه از همون اولش برام یه جورایی فرق داشت... خوشم اومده بود ازش... همین امشب تو جشن بعد این اتفاق گفتم خدایا در راستای خودت باشه... کمکم کن... برای خودم نباشه... برای هدف شما باشه..❤😘😍... إن شاءالله... هرچی شما بخواید.

شاید خدا خواستن فقط نشونم بدن هنوز... شاید الان وقتش نباشه... هرچی خدا بخوان...❤😘😍... الحمدلله... الحمدلله... الحمدلله... سبحان الله... سبحان الله... سبحان الله...


+ موسیقی های آخر کلاس... همونایی که توی مبعث که اولین جشن مون بود گوش می کردیم و برام عجیب بود چجوری الهام انقدر ارتباط گرفته... این سری, نه خب اندازه الهام... اما همون طوری با بغض و بلند می خوندم... برام مهم نبود... و قلبم شکسته بود تقریبا...

الحمدلله...

قبل جشن استاد رو ندیدیم. نیومده بودن  یعنی. آخرای مراسم که داشتیم اذان  رو می خوندیم و تقریبا توی حس و حال خاصی بودیم... استاد یهو اومد کنارم گفت فلانی ای؟ بعد نشست گفت من ممکنه زود برم، اومدم بوس ت کنم... عزیزدلم... بوسم کرد و رفت...❤😍😘😘❤😍😘...

خدایا ممنووون... بعد مراسم، نماز مغرب رو جماعت خوندم و عشا رو فرادا، آناهیتا منتظرم بود پایین توی مترو. میخواستم برم بقیه سر نماز بوده جز قاسمی و آذین. ب مریم گفتم که استاد هست؟ میخواستم اگه هست خداحافظی کنم... گفت نه ندیدمشون اصلا... یه حسی بود... ک استاد اومده بودن قبل رفتن... دوستشون دارم...

خدایا ممنون بابت اینهمه اتفاق خوب... بابت موسسه... بابت خواستگاری که قبلاً جای دیگه دیدمش و الان اینجا... بابت این مراسما.... خدایا کمکمون کن در مسیر شما باشیم إن شاءالله...

+ بعدش با آنا و مهلا رفتیم کافه. آنا شب اومد خونمون. کمی دیگه باید از خواب بیدار شم و هنوز نخوابیدم و کار دارم 😁... خدایا شکرت... ممنونم خدا..❤😍😘

عجیب ترش اینه که دوشنبه نشینی بوده, اردوی تیر ماه بوده, مراسم های محرم هشت شب, شب های قدر, مشترک ها که بعدش می رفتیم سوال می پرسیدیم و اینهمه فضایی که می شد رو به رو شد با هم... ولی خدا خواستن که الان باشه... توی این تاریخ...

خدا خیلی صبوره... حس میکنم تا الان داشته با لبخند نگاهم می‌کرده وقتایی که همین آدم یا هرچی خیر هست رو ازش می خواستم... مثل یه پدر مهربون... چقدر حسش می کنم... خدایا ممنونم.... الحمدلله...❤😍😘...همش انگار می‌گفته نگران نباش بنده ی خودم... حواسم هست... یکم زمان فقط... انقد جزع و فزع نکن, حواسم هست... زمان فقط...

همه چیز سر زمان خودش... امان از این بزرگی خدا... زمان بندی... نظم... نظم.. نظم... الحمدلله...‌.

خدایا کمک... کمک همه... ممنون خدا...

اللهم عجل لولیک الفرج....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۹/۱۶
ترانه زندگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی