دوباره بار جور کرده.
و من دوباره استرس گرفتم. دوباره همون کم اشتهایی و تهوع. یعنی امروز ناهار خوردم همش حالم بده. تازه هنوز شروع نکرده به خوردن که. هنوز تازه از امشب میخواد بخوره. ولی میدونی چیش اذیتم کرده شاید؟
اینکه انقد برای جور شدنش این در و اون در زده. در عجبم که چرا انقد مودم رو پایین میاره این مسأله. یه جور عجیبیه. یه باکس خریده.
دوباره همون حالتا. مود پایین. یه چیزی توی گلو. خنثی شدن حسم بهش. یعنی مثل عدم علاقه. ضعف و سردم شدن. دوباره دوباره دوباره.
اینکه میبینم برای به دست آوردنش چقد تلاش میکنی از هرچیزی بدتره شاید...
خوبه به لطف مولا یک شبش رو خونه نیستم حداقل.
بمیرم برای غربتت. بمیرم برای غربتت مولای من....
حالم خوب نیست خب...
مولای من.... غریب من... غریب من... غریب من...
ببخش منو که هیچ کاری هم نکردم برات.... ببخشید.....
+ دیشب آناهیتا گفت که زیر چشمت سیاه شده فک کنم ریمل ت ریخته. گفتم من اصلا ریمل نزدم. فهمیدم که به سلامتی زیر چشمام تیره شده. خاله هم گفت.
اون روز ک دکتر رفته بودم یهو اولش گفت چقد لاغر شدی. بعد دوباره وسطش گفت چیکار کردی با خودت خودتو نابود کردی. دوباره آخرش گفت چرا انقد لاغر شدی!
یا مثلا ثنا و الهام و خیلیا!
نمیدونم از این به بعدش هم چی میشه :) .
الحمدلله. مولای من.... اینا هیچی نیست. همه هستی من تنها چیزیه که دارم که به فداته یا مولا یا صاحب الزمان...
دلم خیلی کربلا خواسته دوباره...
بین اینهمه زائر، من اضافیم یا حسین؟ یا علی؟ یا ابوالفضل؟ یا جواد؟ یا کاظم؟ یا هادی؟ ......
بین اینهمه زائرت، جای من اضافیه؟ یا مولا؟ من که میدونم خراب کردم.... ولی کرامت شما بیشتر از این حرفاست , نیست؟ انقد گناهکارم یعنی؟ . . . .
وای ِ من....
دیشب همایش بودیم واسه روز جوان. با محدثه و خواهرش و مامانش. قرعه کشی بود واسه کربلا نرفته ها. بازم نشد. بازم نشد. بازم نشد.....
بازم نخواستی منو....
دلم خیلی سوخته.... خیلی. نمیدونم کجای زندگیمو اشتباه میرم که بهتون نمی رسم....
جدی جدی میخوان برن. توی همین چند ماهه. توی تابستون احتمالا.
من مات مات ماتم...
گیجم. نمیتونم باورش کنم. یاد فال حافظ پارسال استاد لیلا. یه لبخند. یه سوال که نیتت چی بود.. شعر ما ز یاران چشم یاری داشتیم... تعبیر اینکه درسته اوضاع اونجوری که فکر میکنی پیش نمیره، ولی تو آدمی نیستی که به این راحتی پا پس بکشی....
و حالا.... همون نیت داره محقق میشه، دقیقا همون جور که من نمیخوام....
حالم بد هم نیست حتی. توی شوک به سر می برم. توی حالت ماتی محض...
همش تصور میکنم بعد رفتنشون رو. نمیتونم خودم رو تصور کنم. نمیتونم پیش بینی ش کنم. انکار میکنم، مات میشم، گریه میکنم، از همه دور میشم، باز لاغر میشم، بقیه می فهمن مثلا فامیل و اینا... نمیدونم . نمیتونم تصور کنم چجوری میشم. همین الانشم که باور نمیتونم بکنم....
اینکه آناهیتا هم بره.... همه برن.... حال مامان و بابا و دلتنگیاشون....
چیکار کنم.... چیکار کنم.... چیکار کنم......
+ ناتنی افشاری، اتفاقات بدی در راه است....
چی میخواد بشه؟
خداااا جون دلممممم
قربونت بشم قشنگممممم
امام مهربونم..... مهربون ترین پدرم.....ای که همه زندگیم فدای تو....
شنبه که از مشاوره می رفتم جشن واسه موسسه، یه ده تومن دادم ب یکی. همون لحظه عجییییب اومد تو ذهنم که از طرف امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف داده بشه. امشب مامان اومد با یه پاکت اتاقم. دیدم ادامه عیدیام هست که گمش کرده بودم. دقیقا ده برابرش. ده داده بودم. صد برگشت.... اونم توی این اوضاع بی پولیم.
یا مثلا جلسه دوم مشاوره که پولم دو هزار سه هزار تومن می موند و لنگ بودم خیلی، همون صبحش بابا اومد قبل رفتن از اداره، از خواب بیدارم کرد یه پنجاهی دادن و گفتن روزت مبارک. روز قبلش روز جهانی ِ رشته مون بود.
این روزا خب دنبال کار هم هستم. بعد توی گروه کلاس چهارشنبه ها امشب مسوولمون پیام داد که فلان سازمان نیرو یک ساله می گیره ، ساعتی، با بیمه، کارشم وارد کردن داده ها.
رفتم خصوصی شون و رزومه رو فرستادم. بعد گفت که اسم بنده رو داده واسه سازمان امدااااد. یعنی مگه بهتر از این میشه؟؟؟؟ وای خدایا.... همیشه آرزوم بوده همچین جاهایی بتونم خدمت کنم. دین م رو به مردمم ادا کنم. هرچی خدا بخوان. گفت معلوم نیست کی جواب میدن. ولی عالی میشه واقعا.... إن شاءالله هرچی خدا بخوان. الحمدلله. خیلییی خبر خوشی بود. گفتم اگه اینجا هم صلاح میدونه رزومه م رو بفرستن. الخیر فی ما وقع.......
بعد مثلا همین امشب دوباره، عاطفه پیام داد. که مریم سادات که می شناختمش، همکلاسی کارشناسی ش، مورد معرفی می کنه. و گفت اگه اشکال نداره مشخصاتتو بدم. چون دوستت دارم و دوستمم قابل اعتماده.
عجیب بود. اینهمه اتفاق و خبر خوب توی چند ساعت. پول اونم من حیث لایحتسب، کار همینطور.... یه جای دیگه م آدرس داد مسوولمون. باید برم توی سایت پر کنم إن شاءالله.
یا مثلا سودابه و ریحانه چقد چقد چقد محبت داشتن به من ِ کم و حقیر. ریحانه با اون همه سر شلوغی، صادقانه تست رو پر کرد برام. سودابه همینطور. تازه اون یکی تست هم داد دوستش پر کنه. واقعا خدایا شکرت. باران ام ام پی ای رو نتی برام پر کرد. خدا خیرشون بده تک تک شون رو. همه رو. إن شاءالله.
حالم خوبه و عجیب آرومم. نگاهت رو حس میکنم بهم امام مهربون و قشنگم. دوستت دارمااااا. خیلی زیاد. عشق دلمی. عمر و جونمی. دوستت دارم😘😘😘😍😍😍. همه زندگیم.....
+ یا امام رضا علیه السلام، یا امام رئوف، دلم تنگته....❤❤❤😘😘😘😍😍😍
امروز با سارا داشتیم کار میکردیم یهو استاد اومدن پشت ما و دستاشونو انداختن دور گردنمون. حس خوبی بود. یا مثلا وایساده بودم یهو گردنمو بوسیدن گفتن برو جلو. توی دوشنبه موسسه مراسم ک دکتر بودن. ولی فکرشون مشغول بود. خب کلاس داشتن. آی دونت نو.
الحمدلله. خدا جونم شکرت.
قرص هم خوردم.
دیگه نمیتونم بیدار باشم. الحمدلله. خدا جونم ممنونتم😘 دوستت دارم ربی..دوستت دارم یا الله...❤😘
این هوای بارونی مشهد و کربلا می چسبه فقط....
+ حال ندارم از جام بلند شم. از صبح همش پهنم. امروز ناهار بعد از شاید پنج روز یه وعده غذایی خوردم بالاخره. این چند روز ب زور شیرینی نخودچی با چای و مثلا آش موسسه و یکم ته دیگ ماکارونی و یه لقمه نون صبحانه خودمو سرپا نگه می داشتم. میخوردم که ضعف نکنم فقط. امروزم اصلا میل نداشتم، ولی به زور شاید پنج تا قاشق برنج خوردم با خورشت. معده م بد شده. دیگه چیزی میخورم اذیت میشه. همین الانش غذا تو گلومه. ولی نمیخورم هم ضعف می کنم.
الان باید بلند شم برم سالومه و بعدش کلاس. ولی اصلا حال ندارم.
دلم میخواست یه سرم میزدم و میخوابیدم اگ سرحالم میاره.
آخرین باری که زیر سرم خوابم برد رو یادمه...
اول دبیرستان بودم. هنگامه عمل داشت. از استرس عمل اون حال خودم بد شده بود. جوری که وقتی وارد بیمارستان شدم برای ملاقات، نمیتونستم بایستم، و فک میکردن مریض خودمم و برام جا خالی می کردن روی صندلی. بعدش همونجا سرم زدن بهم، نفهمیدم چی شد، بیدار شدم شب شده بود دیگه....
هنگامه.... من همونم .... هنوزم من همون خواهرتم....
هنوزم همون خواهرمی که وقتی سال پیش دانشگاهی م بیمارستان بستری شده بودم، برام کتاب فروغ رو خریدی چون میدونستی دوست دارم.... هنوزم همونی که هی برام پیامک خنده دار میفرستادی که روحیه بگیرم؟ هنوزم همونی که میخواستی به هرروزی شب پیشم بمونی و صبحش بری سرکار؟
همونی؟ همونم؟
چی شد؟ چرا اینطوری شد؟ ما چی شدیم؟ هنگامه ما چی شدیم؟
دلم تنگته برات خواهری واقعی خودم...
نمیدونم زندگی چیکار کرده باهام، اما میدونم این روزا حتی نا ندارم راه برم... نمیدونم زندگی چیکار کرده باهام، اما این روزا ایستادن روی پاهای خودمم واسم سخته...
نمیدونم زندگی چیکار کرده باهام، ولی میدونم بد دلتنگم....
سردمه... سرده...
هنگامه....
نمیدونم چی شدم من لابلای زندگی.... نمیدونم چرا وقتی یه کرم ضدآفتاب میزنم به صورتم مامان کلی ذوق می کنه و میگه اهااان چه خوب شدی. نمیدونم چی شدم که دیروز مامان میگه وقتی کردم نمیزنی قیافه ت تکیده نشون میده..
چقدر دلم برای یه حال خوب واقعی تنگ شده... برای یه دلخوشی....چقدر دلم هوای اینو کرده که چشمام بخنده از ته دل.....
چقدر دلم میخوادت هنگامه..... چقدر دلم هنگامه ی خودم رو میخواد....