دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۷
ترانه زندگی

دوباره بار جور کرده.

و من دوباره استرس گرفتم. دوباره همون کم اشتهایی و تهوع. یعنی امروز ناهار خوردم همش حالم بده. تازه هنوز شروع نکرده به خوردن که. هنوز تازه از امشب میخواد بخوره. ولی میدونی چیش اذیتم کرده شاید؟

اینکه انقد برای جور شدنش این در و اون در زده. در عجبم که چرا انقد مودم رو پایین میاره این مسأله. یه جور عجیبیه. یه باکس خریده. 

دوباره همون حالتا. مود پایین. یه چیزی توی گلو. خنثی شدن حسم بهش. یعنی مثل عدم علاقه. ضعف و سردم شدن. دوباره دوباره دوباره.

اینکه میبینم برای به دست آوردنش چقد تلاش می‌کنی از هرچیزی بدتره شاید...

خوبه به لطف مولا یک شبش رو خونه نیستم حداقل.

بمیرم برای غربتت. بمیرم برای غربتت مولای من....

حالم خوب نیست خب...

مولای من.... غریب من... غریب من... غریب من...

ببخش منو که هیچ کاری هم نکردم برات.... ببخشید.....


+ دیشب آناهیتا گفت که زیر چشمت سیاه شده فک کنم ریمل ت ریخته. گفتم من اصلا ریمل نزدم. فهمیدم که به سلامتی زیر چشمام تیره شده. خاله هم گفت.

اون روز ک دکتر رفته بودم یهو اولش گفت چقد لاغر شدی. بعد دوباره وسطش گفت چیکار کردی با خودت خودتو نابود کردی. دوباره آخرش گفت چرا انقد لاغر شدی!

یا مثلا ثنا و الهام و خیلیا!

نمیدونم از این به بعدش هم چی میشه :) .

الحمدلله. مولای من.... اینا هیچی نیست. همه هستی من تنها چیزیه که دارم که به فداته یا مولا یا صاحب الزمان...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۰۳
ترانه زندگی

دلم خیلی کربلا خواسته دوباره...

بین اینهمه زائر،‌ من اضافیم یا حسین؟ یا علی؟‌ یا ابوالفضل؟ یا جواد؟ یا کاظم؟ یا هادی؟ ......

بین اینهمه زائرت، جای من اضافیه؟ یا مولا؟ من که میدونم خراب کردم.... ولی کرامت شما بیشتر از این حرفاست , نیست؟ انقد گناهکارم یعنی؟ . . . .

وای ِ من....

دیشب همایش بودیم واسه روز جوان. با محدثه و خواهرش و مامانش. قرعه کشی بود واسه کربلا نرفته ها. بازم نشد. بازم نشد. بازم نشد.....

بازم نخواستی منو....

دلم خیلی سوخته.... خیلی. نمیدونم کجای زندگیمو اشتباه میرم که بهتون نمی رسم....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۲۵
ترانه زندگی

تنها حسی که ندارم اینه توی ماه تولدمم!

اصصصصصصلا حسش نمیکنم! اصلا!

و دلم نمیخواد هم که بهش برسم...

کاش قبلش همه چی تموم میشد.... همه چی....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۵
ترانه زندگی

جدی جدی می‌خوان برن. توی همین چند ماهه. توی تابستون احتمالا.

من مات مات ماتم...

گیجم‌. نمیتونم باورش کنم. یاد فال حافظ پارسال استاد لیلا. یه لبخند. یه سوال که نیتت چی بود.. شعر ما ز یاران چشم یاری داشتیم... تعبیر اینکه درسته اوضاع اونجوری که فکر می‌کنی پیش نمیره، ولی تو آدمی نیستی که به این راحتی پا پس بکشی‌‌‌....

و حالا.... همون نیت داره محقق میشه، دقیقا همون جور که من نمیخوام....

حالم بد هم نیست حتی. توی شوک به سر می برم. توی حالت ماتی محض...

همش تصور میکنم بعد رفتنشون رو‌. نمیتونم خودم رو تصور کنم. نمیتونم پیش بینی ش کنم. انکار میکنم، مات میشم، گریه میکنم، از همه دور میشم، باز لاغر میشم، بقیه می فهمن مثلا فامیل و اینا... نمی‌دونم . نمیتونم تصور کنم چجوری میشم. همین الانشم که باور نمیتونم بکنم....

اینکه آناهیتا هم بره.... همه برن.... حال مامان و بابا و دلتنگیاشون....

چیکار کنم.... چیکار کنم.... چیکار کنم......

+ ناتنی افشاری، اتفاقات بدی در راه است....

چی میخواد بشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۴
ترانه زندگی
اولین نماز شب... هفته پیش...
بعدش جمعه امامزاده و بعدشم تئاتر با استاد و بقیه. قبلش ملاقات با زهرا و استاد و خ ف از مامان زهرا.
بعدش شب استاد رسوندمون. بعدش بلافاصله تا اومدم بالا حال بد... و همون شبانه رفتن درمانگاه و فشار پایین و سرم...
استاد داشت وقت خداحافظی زهرا بهش میگفت ممکنه من الان برم ماشین بهم بزنه. حرفشو قشنگ لمس کردم با همه وجودم.
دل لحظه خوشحال خداحافظی می‌کنی و بعد میرسی به طبقه خونتون و نمیتونی لباست رو عوض کنی حتی.
شنبه هم که کلا درگیر دکتر و درد و خواب و این چیزا. 
از یکشنبه الحمدلله موسسه.... سه شنبه رفتن هنگامه اینا و خاله اینا برای صحبت با اون اقا‌‌.... برای اون اقدام....
و حال نامعلوم من...
و امروز که چهار شنبه بود. هردو چله یعنی نادعلی و زیارت عاشورا به اسم حقیر بنده. بعدش امام زاده خواستگار اومد ک رد کردمش. یعنی گفتم قصد ازدواج ندارم.
بعدش یه عالمه اونجا بودن. با سروناز. می‌گفت حس میکنم قراره برام یه اتفاقی بیفته. مادیات دیگه برام رنگی نداره. نگرانش شدم. خدا جونم کمکش کن بیشتر از قبل خیلی... بعدش سر مزار محمدرضا، نت گوشیو وصل کردم و دیدم استاد پیام دادن که هستی امروز احیانا؟
گفتم إن شاءالله میام. بعدش گفتن اومدی یه خبر بده یه زحمت کوچیک دارم برات.
وقتی رسیدم و گفتم، اومدن حسینیه. بعد گفتن یه فایلیه که می‌خوان بخونم واسه اول کلیپی که واسه بیرون موسسه می‌خوان بدن. خدایا....
هنگ بودم. گفتم الان فکر نکنم بتونم. هی فکر میکنم. میبینم خیلی کار بزرگیه. لیاقتشو ندارم که.....
میگفتن مث کتاب صوتی ک اولش رو با وجد میگفتی. همونطوری. نه خیلییی با وجد نه بی وجد.
گفتن هر موقع میتونی...
خدایا که چی بگم آخه... این بهترین هدیه بود از طرف خود حضرت.... دلم گرفته برات یا صاحب الزمان... از خودم دلم گرفته برات....درست توی بدترین شرایط ک فکر میکنم لیاقت هیچی ِ هیچی ِ هیچی ندارم، توی یه روز اینطوری دوچله ب اسمم قرعه و بعدش این خبر...
فردا إن شاءالله میگم به استاد. ک حس میکنم لیاقتش رو ندارم....دلم گرفته برایت.....
√ هله نومید نباشی که تو را یار براند 😭😭...
یا الله... یا صاحب الزمان....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۰
ترانه زندگی

خداااا جون دلممممم

قربونت بشم قشنگممممم

امام مهربونم..... مهربون ترین پدرم.....ای که همه زندگیم فدای تو....

شنبه که از مشاوره می رفتم جشن واسه موسسه، یه ده تومن دادم ب یکی. همون لحظه عجییییب اومد تو ذهنم که از طرف امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف داده بشه. امشب مامان اومد با یه پاکت اتاقم. دیدم ادامه عیدیام هست که گمش کرده بودم. دقیقا ده برابرش. ده داده بودم. صد برگشت.... اونم توی این اوضاع بی پولیم.

یا مثلا جلسه دوم مشاوره که پولم دو هزار سه هزار تومن می موند و لنگ بودم خیلی، همون صبحش بابا اومد قبل رفتن از اداره، از خواب بیدارم کرد یه پنجاهی دادن و گفتن روزت مبارک. روز قبلش روز جهانی ِ رشته مون بود.


این روزا خب دنبال کار هم هستم. بعد توی گروه کلاس چهارشنبه ها امشب مسوولمون پیام داد که فلان سازمان نیرو یک ساله می گیره ، ساعتی، با بیمه، کارشم وارد کردن داده ها.

رفتم خصوصی شون و رزومه رو فرستادم. بعد گفت که اسم بنده رو داده واسه سازمان امدااااد. یعنی مگه بهتر از این میشه؟؟؟؟ وای خدایا.... همیشه آرزوم بوده همچین جاهایی بتونم خدمت کنم. دین م رو به مردمم ادا کنم. هرچی خدا بخوان. گفت معلوم نیست کی جواب میدن. ولی عالی میشه واقعا.... إن شاءالله هرچی خدا بخوان. الحمدلله. خیلییی خبر خوشی بود. گفتم اگه اینجا هم صلاح میدونه رزومه م رو بفرستن. الخیر فی ما وقع.......

بعد مثلا همین امشب دوباره، عاطفه پیام داد. که مریم سادات که می شناختمش، همکلاسی کارشناسی ش، مورد معرفی می کنه. و گفت اگه اشکال نداره مشخصاتتو بدم. چون دوستت دارم و دوستمم قابل اعتماده.

عجیب بود. اینهمه اتفاق و خبر خوب توی چند ساعت. پول اونم من حیث لایحتسب، کار همینطور.... یه جای دیگه م آدرس داد مسوولمون. باید برم توی سایت پر کنم إن شاءالله.

یا مثلا سودابه و ریحانه چقد چقد چقد محبت داشتن به من ِ کم و حقیر. ریحانه با اون همه سر شلوغی، صادقانه تست رو پر کرد برام. سودابه همینطور. تازه اون یکی تست هم داد دوستش پر کنه. واقعا خدایا شکرت. باران ام ام پی ای رو نتی برام پر کرد. خدا خیرشون بده تک تک شون رو. همه رو. إن شاءالله.

حالم خوبه و عجیب آرومم. نگاهت رو حس میکنم بهم امام مهربون و قشنگم. دوستت دارمااااا. خیلی زیاد. عشق دلمی. عمر و جونمی. دوستت دارم😘😘😘😍😍😍. همه زندگیم.....


+ یا امام رضا علیه السلام، یا امام رئوف، دلم تنگته....❤❤❤😘😘😘😍😍😍


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۲
ترانه زندگی

امروز با سارا داشتیم کار میکردیم یهو استاد اومدن پشت ما و دستاشونو انداختن دور گردنمون. حس خوبی بود. یا مثلا وایساده بودم یهو گردنمو بوسیدن گفتن برو جلو. توی دوشنبه موسسه مراسم ک دکتر بودن. ولی فکرشون مشغول بود. خب کلاس داشتن. آی دونت نو.

الحمدلله. خدا جونم شکرت.

قرص هم خوردم.

دیگه نمیتونم بیدار باشم. الحمدلله. خدا جونم ممنونتم😘 دوستت دارم ربی..دوستت دارم یا الله...❤😘

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۱
ترانه زندگی
امروز
اولین روز بسته بندی موسسه واسه نیمه شعبان امسال...
آی خدا که امسال هم نیامدی پدرم....
چقد دلم می‌خواست برم و برنامه اومدن نغمه بود و نمی‌دونستم چی به چیه. فقط عمیقا دلم میخواست می بودم واسه بسته بندی. حتی شده یه کتاب. الحمدلله. که خود امام زمان برنامه رو چیدن... که اینکه تا ناهار با هم باشیم و بعدش اونا بخوان برن خونه دوست دوستش. بعدش امروزم که خداروشکر کافه و اینهمه بودن اونجا. حس خوبی نداشتم خیلی. 
بعدش موسسه. خداروشکر. خوب بود. الحمدلله. امام زمان جونم شکرت قربونت بشم.... عجب لولیک الفرج یا الله....
بعدش موسیقی شد. حالم بد شد یهو. ابر بهاری بود که از چشمام می بارید. چه ابری. گریه و گریه و گریه... نجوا با تو.... چقدر چسبید. الحمدلله....
بعدش رفتم سرویس. چشمام بددددد قرمز شده بود. خیلیی بد. داغ کرده بودم. هی دستمو خنک میکردم میزدم بهش. خوب بود.... حال و هواش....
بعدش دیدم نمیتونم برم توی بسته بندی. رفتم اون اتاقی که اون روز محسن رو می‌خواستیم بخوابونیم. اونجا نشستم. با خودم و خودش خلوت کرده.... دوباره گریه کردنم شروع شده بود. انگار اون زخمای ناشی از مشاوره داشت سر باز میکرد. سخت بود. ولی خوب بود. یهو خانم ف و استاد اوا اومدن داخل. خانم ف ترسید. گفت اینجا اتاق پرو مائه. تعجب کرده بود. منم. با چشمای گریه ای نگاش میکردم و ایشونم بنده خدا با تعجب. بعد ب شوخی جدی گفتن اینجا اتاق پرو مائه ما دیگه جایی نداریم ولی تو میتونی با اشکات بری جای دیگه :)). خوب بود. به خودم اومدم و بلند شدم. دیدم نمیشه. رفتم نماز خونه پایین. برفاش خاموش. سرررررد. هیشکی نبود. رفتم اونجا. دراز کشیدم. حالم بد بود. جسمی هم. کاری نمیتونستم کنم. یکم دراز کشیدم. گریه کردم. فکر کردم. خودمو سعی کردم آروم کنم به کمک خدا و حضرت... و بعدشم رفتم بالا. خانم ف دم در بودن با سودابه. با شوخی رفتم پیششون. تعجب کردن یکم. ک این چشمه بالاخره؟:)) ولی همینو میخواستم. می‌خواستم بدونن غمم مال خودمه. و ب کمک خدا خودمو جمع می کنم. الحمدلله. بعدشم رفتم داخل، آذر گفت نبودی کجا بودی و خوبی و اینا. می‌خواستم با استاد حرف بزنم. نشد ولی. وقت دادن. واسه همون روز تولدشون که برنامه داریم براشون:)) .
نمیرم اون روز قطعا واسه مشاوره، اگر خدا بخوان...
دیشبم دوسه ساعت خوابیدم. از صبحم بیرون همش. دانشگاه و بعدش نغمه و بعدشم موسسه. بعدشم اون گریه. چشمام میسووووزه الان...

+ این چند روز خیلیا بهم گفتم لاغر شدم! و عجیبه! و عجیب ترش اینکه چرا دیگه خوشحال نمیشم؟؟!!؟؟!!
دیروز کلاس زبان استادمون وسط درس گفتن یهو.
بعدش فاطمه تایید کرد. بعد کلاس هم فاطمه دوباره گفتن تو خیلی لاغر شدی و خوب شدی. محدثه گفت قبل عید حس میکردم اما الان نه. گفت قبل عید لواش رفته بود و گونه هام رو نشون داد گفت زده بود بیرون. گفت دوست نداشتم. ولی الان خوبه. فاطمه ولی می‌گفت لاغر شدی. گفتم بد شده صورتم؟ گفت نه اصلا.
دیشب سونیا گفت. امروز توی موسسه زهرا حش سلام علیک کردیم و بالافاصله گفت لاغر شدی؟ گفتم آره. گفت خیلیم شدی مثکه. گفتم خوب شده یا بد؟ گفت نه خوب شده.
اما مامان همچنان معتقدن که صورتم تکیده و بی حال شده :/ . و نمی‌دونم دیگه چی به چیه.
دختر توی آینه رو شاید نشناسم خیلی... نمیدونم.
دوست دارم لاغر شم خداروشکر. ولی عجیبه که دیگه لاغر شدی خوشحالم نمی کنه... انگار هی یادم می‌ره که مثلا ضعیفم.... نمی‌دونم.
یه چیز دیگه هم می‌خواستم بگم ولی یادم رفت.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۵
ترانه زندگی

این هوای بارونی مشهد و کربلا می چسبه فقط....


+ حال ندارم از جام بلند شم. از صبح همش پهنم. امروز ناهار بعد از شاید پنج روز یه وعده غذایی خوردم بالاخره. این چند روز ب زور شیرینی نخودچی با چای و مثلا آش موسسه و یکم ته دیگ ماکارونی و یه لقمه نون صبحانه خودمو سرپا نگه می داشتم. میخوردم که ضعف نکنم فقط. امروزم اصلا میل نداشتم، ولی به زور شاید پنج تا قاشق برنج خوردم با خورشت. معده م بد شده. دیگه چیزی میخورم اذیت میشه. همین الانش غذا تو گلومه. ولی نمی‌خورم هم ضعف می کنم.

الان باید بلند شم برم سالومه و بعدش کلاس. ولی اصلا حال ندارم.

دلم میخواست یه سرم میزدم و میخوابیدم اگ سرحالم میاره. 

آخرین باری که زیر سرم خوابم برد رو یادمه...

اول دبیرستان بودم. هنگامه عمل داشت. از استرس عمل اون حال خودم بد شده بود. جوری که وقتی وارد بیمارستان شدم برای ملاقات، نمیتونستم بایستم، و فک میکردن مریض خودمم و برام جا خالی می کردن روی صندلی. بعدش همونجا سرم زدن بهم، نفهمیدم چی شد، بیدار شدم شب شده بود دیگه....

هنگامه.... من همونم .... هنوزم من همون خواهرتم....

هنوزم همون خواهرمی که وقتی سال پیش دانشگاهی م بیمارستان بستری شده بودم، برام کتاب فروغ رو خریدی چون می‌دونستی دوست دارم.... هنوزم همونی که هی برام پیامک خنده دار میفرستادی که روحیه بگیرم؟ هنوزم همونی که میخواستی به هرروزی شب پیشم بمونی و صبحش بری سرکار؟

همونی؟ همونم؟

چی شد؟ چرا اینطوری شد؟ ما چی شدیم؟ هنگامه ما چی شدیم؟

دلم تنگته برات خواهری واقعی خودم...


نمیدونم زندگی چیکار کرده باهام، اما میدونم این روزا حتی نا ندارم راه برم... نمیدونم زندگی چیکار کرده باهام، اما این روزا ایستادن روی پاهای خودمم واسم سخته...

نمی‌دونم زندگی چیکار کرده باهام، ولی میدونم بد دلتنگم....

سردمه... سرده...

هنگامه....

نمیدونم چی شدم من لابلای زندگی.... نمیدونم چرا وقتی یه کرم ضدآفتاب میزنم به صورتم مامان کلی ذوق می کنه و میگه اهااان چه خوب شدی. نمی‌دونم چی شدم که دیروز مامان میگه وقتی کردم نمی‌زنی قیافه ت تکیده نشون میده.‌.

چقدر دلم برای یه حال خوب واقعی تنگ شده... برای یه دلخوشی....چقدر دلم هوای اینو کرده که چشمام بخنده از ته دل.....

چقدر دلم میخوادت هنگامه..... چقدر دلم هنگامه ی خودم رو میخواد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۳۹
ترانه زندگی