بسته بندی نیمه شعبان اولین روز ۹۷... نیامدی مولا جانم
دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ب.ظ
امروز
اولین روز بسته بندی موسسه واسه نیمه شعبان امسال...
آی خدا که امسال هم نیامدی پدرم....
چقد دلم میخواست برم و برنامه اومدن نغمه بود و نمیدونستم چی به چیه. فقط عمیقا دلم میخواست می بودم واسه بسته بندی. حتی شده یه کتاب. الحمدلله. که خود امام زمان برنامه رو چیدن... که اینکه تا ناهار با هم باشیم و بعدش اونا بخوان برن خونه دوست دوستش. بعدش امروزم که خداروشکر کافه و اینهمه بودن اونجا. حس خوبی نداشتم خیلی.
بعدش موسسه. خداروشکر. خوب بود. الحمدلله. امام زمان جونم شکرت قربونت بشم.... عجب لولیک الفرج یا الله....
بعدش موسیقی شد. حالم بد شد یهو. ابر بهاری بود که از چشمام می بارید. چه ابری. گریه و گریه و گریه... نجوا با تو.... چقدر چسبید. الحمدلله....
بعدش رفتم سرویس. چشمام بددددد قرمز شده بود. خیلیی بد. داغ کرده بودم. هی دستمو خنک میکردم میزدم بهش. خوب بود.... حال و هواش....
بعدش دیدم نمیتونم برم توی بسته بندی. رفتم اون اتاقی که اون روز محسن رو میخواستیم بخوابونیم. اونجا نشستم. با خودم و خودش خلوت کرده.... دوباره گریه کردنم شروع شده بود. انگار اون زخمای ناشی از مشاوره داشت سر باز میکرد. سخت بود. ولی خوب بود. یهو خانم ف و استاد اوا اومدن داخل. خانم ف ترسید. گفت اینجا اتاق پرو مائه. تعجب کرده بود. منم. با چشمای گریه ای نگاش میکردم و ایشونم بنده خدا با تعجب. بعد ب شوخی جدی گفتن اینجا اتاق پرو مائه ما دیگه جایی نداریم ولی تو میتونی با اشکات بری جای دیگه :)). خوب بود. به خودم اومدم و بلند شدم. دیدم نمیشه. رفتم نماز خونه پایین. برفاش خاموش. سرررررد. هیشکی نبود. رفتم اونجا. دراز کشیدم. حالم بد بود. جسمی هم. کاری نمیتونستم کنم. یکم دراز کشیدم. گریه کردم. فکر کردم. خودمو سعی کردم آروم کنم به کمک خدا و حضرت... و بعدشم رفتم بالا. خانم ف دم در بودن با سودابه. با شوخی رفتم پیششون. تعجب کردن یکم. ک این چشمه بالاخره؟:)) ولی همینو میخواستم. میخواستم بدونن غمم مال خودمه. و ب کمک خدا خودمو جمع می کنم. الحمدلله. بعدشم رفتم داخل، آذر گفت نبودی کجا بودی و خوبی و اینا. میخواستم با استاد حرف بزنم. نشد ولی. وقت دادن. واسه همون روز تولدشون که برنامه داریم براشون:)) .
نمیرم اون روز قطعا واسه مشاوره، اگر خدا بخوان...
دیشبم دوسه ساعت خوابیدم. از صبحم بیرون همش. دانشگاه و بعدش نغمه و بعدشم موسسه. بعدشم اون گریه. چشمام میسووووزه الان...
+ این چند روز خیلیا بهم گفتم لاغر شدم! و عجیبه! و عجیب ترش اینکه چرا دیگه خوشحال نمیشم؟؟!!؟؟!!
دیروز کلاس زبان استادمون وسط درس گفتن یهو.
بعدش فاطمه تایید کرد. بعد کلاس هم فاطمه دوباره گفتن تو خیلی لاغر شدی و خوب شدی. محدثه گفت قبل عید حس میکردم اما الان نه. گفت قبل عید لواش رفته بود و گونه هام رو نشون داد گفت زده بود بیرون. گفت دوست نداشتم. ولی الان خوبه. فاطمه ولی میگفت لاغر شدی. گفتم بد شده صورتم؟ گفت نه اصلا.
دیشب سونیا گفت. امروز توی موسسه زهرا حش سلام علیک کردیم و بالافاصله گفت لاغر شدی؟ گفتم آره. گفت خیلیم شدی مثکه. گفتم خوب شده یا بد؟ گفت نه خوب شده.
اما مامان همچنان معتقدن که صورتم تکیده و بی حال شده :/ . و نمیدونم دیگه چی به چیه.
دختر توی آینه رو شاید نشناسم خیلی... نمیدونم.
دوست دارم لاغر شم خداروشکر. ولی عجیبه که دیگه لاغر شدی خوشحالم نمی کنه... انگار هی یادم میره که مثلا ضعیفم.... نمیدونم.
یه چیز دیگه هم میخواستم بگم ولی یادم رفت.
۹۷/۰۱/۲۷