بازم هنگامه... بازم بابا... بازم دل شکسته شدن...
نمیتونم بنویسم... حتی همین الانشم ذهنم انکار می کنه و باید فکر کنم تا یادم بیاد!!
عصبی می شم حساسیت پوستی م بیشتر میشه. سرگیجه میگیرم.
امشب نامحرم نبود. منم حجاب نداشتم. موقع عکس گرفتن، یه روسری گذاشتم ولی اونجوری که باید نبود حجابم. به هنگامه گفتم با گوشی خودم عکس بگیره. انقد اخم و تخم کرد. انقد قیافه گرفت. همه فهمیدن. بازم من تحقیر شدم. مثل همیشه. مثل همیشه. مثل همیشه. اومدم اتاق. تو آینه به خودم نگاه کردم. به خدا گفتم تا کی باید تحمل کنم؟ یکم مکث. یه خنده رو لبت. بازی با چشمت که قرمزی ش بره. میری تو هال دوباره :) .
تولد مامان بود آخه. اون چه گناهی کرده؟
چقدر رنجیدم.... انگار یه کامیون لهم کرده.
رفتارش انقد شدید نبود که منو اینطوری کنه. ولی مشکل اینه من بعد از شش سال دیگه توان ندارم. دیگه انرژی ندارم. که توی یه مهمونی بزرگ تر جلو آشنا و غریبه بگه که خوردی اینطوری شدی و بعد بگه حرف دلم بود و دلم خنک شد. و من هیچی نگم. دیگه من اون آدم نیستم که جلوی آناهیتا، بابا توی عالم مستی از دهنش در بره که چون من روسری دارم باهام عکس نمیگیره.
چقدر امشب حس کردم یه وصله اضافه م براشون....
چقدر دلم میخواد برم گم شم. برم واقعا گم شم.
نشسته بودم. چشمام اما مات. روحم پیش ورق قرص ها.. روحم اما پیش گردنم!
بابا هم دوبار توپید بهم. وقتی خواستم برم با هنگامه قنادی که کیک بگیریم، گفت برای منم شکلات تلخ بگیرید. مثل همینا که خریده بودم. اونا تلخ نبود. قنادی هم تلخ نداشت. از همون سه مدلی که داشت گرفتیم. اومدیم خونه. جلو همه، جلو خاله، شروع کرده با صدای بلند حرف زدن, که مگه نگفتم تلخ.... وا رفتم. آنقدر چیز مهمی بود که بخوای داد بزنی سرم؟
گفتم خب نمیخوای میریم پس میدیم. و اومدم اتاق. بعد به هنگامه گفت نه عیب ندارد دستتون درد نکنه. ولی دادشو سر من زد.
دوباره بازم یکم بعد حرف زدم باهاش. چای ریختم. موقع عکس گرفتن و .. .
یعنی نشون دادم قهر نیستم. ولی دلگیر بودم. دوباره روشا اومد دوچرخه چوبی رو آورد و داشتیم بازی میکردیم. هی باز می شد. بعد اونور نشسته هی میگه اینو اونجوری جا بنداز. آخرشم اومد از دستم گرفت و شروع کرد غر غر کردن. منم بلند شدم. رفتم آشپزخونه، واسه خاله که چای میخواست چای ریختم. و دیگه نرفتم اون قسمت هال. به خاطر مامان اتاق هم نرفتم. موندم تو جمع.
اما توی اون قسمت که میز ناهارخوری هست. روی دورترین صندلی. و سرم توی گوشی.
میدونم.
میدونم.
میدونم باعث زجرشونم.
وگرنه مگه هنگامه آنقدر با احترام درباره نادی حرف نمیزنه؟ که میگه عقیده ش اینه که با اینکه امریکاست، اما عکس بی حجاب به ما نداده بعد اینهمه سال. ما هم احترام میگذاریم به عقیده ش.
مگه پای تلفن قربون صدقه مرجان نمیره؟
پس چرا.... پس چرا من....
آخ خدا... دیگه نا ندارم... حتی نا ندارم از خستگیام بنویسم برات.
خودت میدونی. خودت میدونی.
دارم هق هقمو خفه میکنم...
+ باز موقع برگشتن از قنادی که با خاله تو آسانسور بودیم، هنگامه یکی رو دید و شروع کرد فحش دادن به ... خاله هم تایید و فحش دادن.
بعد نگاه کردن به من! بعد مثلا خاله میگه دوستت دارم!
اگه دوست داشتن اینه، خواهش میکنم از من متنفر باش.
اصرار ندارم کسی دوستم داشته باشه. همون بالایی برام بسه.
اما نمیخوام هم باعث زجر کسی بشم.... همین.
شب بخیر.
شب بخیر خودم :)