عجیبه که امشب یه متنی نوشتم که عمده فکر و احساسم بود. ولی پاک شده.
حتما خیر بوده.
فقط اینکه...
+ نون...
چقدر جالب! سرچ می کردم برای فراموشی خاطرات تلخ.... همون چیزایی اومد که این مدت حس می کردم چقدر بهش نیاز دارم... حرف زدن درباره ش با احساسم نه منطقم... بیرون ریختن هیجانش.... گفتنش به یکی....چقدر جالب....شکرت خدا...
۶ قدمی که برای فراموش کردن گذشته وجود دارد شامل موارد زیر است:
۱ - درمورد افکار و خاطراتتان بنویسید، نقاشی بکشید و درموردشان حرف بزنید. برای فراموش کردن گذشته تان باید به خاطراتتان احترام بگذارید.
۲ - با دور ریختن احساسات و عواطف مربوط به خاطرات دردناکتان، آنها را فراموش کنید. خواهید دید که بعد از آن چقدر احساس آرامش می کنید.
۳ - درصورت امکان به عقب برگردید و با کسانیکه در آن خاطرات دخیل بوده اند حرف بزنید. برای فراموش کردن گذشته تان باید به عقب برگردید.
۴ - احساسات واقعیتان را با کسی در میان بگذارید. اگر صلاح است به آنها اعتراف کنید. برای فراموش کردن گذشته تان باید احساساتتان را بروز دهید. اگر باید با اشتباهاتتان کنار بیایید، باید تقصیر یا گناهتان را گردن بگیرید.
۵ - معذرت خواهی کرده و طلب بخشش کنید. برای فراموش کردن گذشته تان باید آسیب پذیر باشید.
۶ - برای کنترل پرخوری ها، اعتیاد یا آسیب رساندن به خودتان به خاطر گذشته دردناکتان کمک بگیرید. برای فراموش کردن گذشته باید غرور را کنار بگذارید.
یکی از عجیب ترین اتفاق های عمرم داره میوفته!!!
بابا دیروز مشاوره بود دوباره.
امروز همو دیدیم، میگفت کی بریم مشهد؟!
من پوکر فیس بودم رسما. چشمام هم داشت در میومد از کاسه....
من هیچ وقت تا حالا توی تمام این بیست و چند سال عمرم، با بابا نرفتم مشهد....
اولین بار دوم راهنمایی با مدرسه رفتم....
هیچ وقت بابا نمیومد. وقتی حالا خودش این پیشنهاد رو بده . . . . .
همین الآنم که می نویسمش چشمام اشکی میشه...
بعد این حسهای متناقض که لحظه لحظه درونم بیشتر میشه هی بیشتر اذیتم می کنه......
یا الله...
+ یاد آخرین سفر مشهد... با زینب... اونقدر یهویی بودنش.... اون شب... صحن انقلاب.... گریه و گریه و گریه..... وقتی آرزو می کردم که یه روزی منم مثل بقیه با خونواده م بیام . . . . . . . .
امام رضا علیه السلام.... چقدر شرمندتم آقا....... چقدر شرمنده تونم.............
دیروز رفتم خونه ونوس. خداروشکر...
خوب بود. سرحال نیستم این روزا کلا، ولی به خاطر خدا رفته بودم، و خوب بود الحمدلله. شب موندم.
امروز راه افتادیم با هم. نزدیک خونه شون جدا شدیم. قرار بود برم اون ور خیابون و تاکسی بشینم واسه مترو. اذان بود. دیدم یه مسجد هست!
پاهام کشیده شد.... خداروشکر. خدایا شکرت مهربون ترینم....
خیلی خوووووب بود مسجدش. بوی گلابش... فضای داخلش انرژی خیلی خوبی داشت الحمدلله. امام جماعتشون هم نماز رو خیلی قشنگ می خوندن... حس خیلی خوبی بهم میداد همه چی... بعد نماز عصر، یهو دیدم اقتدا کردن نماز ظهر قضا! شک کردم بمونم یا برم. اما خدا لطف کردن و موندم. بعدش عصر!
فکر کردم تموم شد! یهو دیدم مغرب و عشا و صبح....
عالییی بود یعنی. بعد نماز های قضا رو بدون مستحبات میخوندن. خدایا چقدر خوب بود.
توی سرم اومد که إن شاءالله همین روند رو خودم هم ادامه بدم بلکه نماز قضاهام رو انجام بدم....
روزه هام.... خدایا.....
حرف دکتر رحیمی.... حیف که دستمون خالیه، وگرنه آرزوی مرگ می کردیم....
خدایا.....
بعدش عجله داشتم. اسنپ گرفتم. به سرعت قبول کردن و اسنپی دم مسجد بود. و ترافیک اتوبان رو هم میانداخت از میان بر می رفت.... خدایا شکرت. الحمدلله. خدایا دوستت دارم.... خیلی روزی قشنگی بود این اتفاق امروز. ممنون واقعا.
انگار دیروز که دم اذان رسیده بودم و دلم میخواست توی همین مسجد نماز بخونم اما جایی بودم که میله داشت خیابون و پل نبود و نمیتونستم برم اون طرف خیابون. اما امروز.... ناگهانی.... ممنون خدا. ممنون که خودت رو مهمون قلبم میکنی...
بسم الله الرحمن الرحیم...
صبح چشممو باز کردم، واسه نماز صبح، چند دقیقه بعد اذان صبح... داشتم خواب میدیدم که خیلیا از امام رضا علیه السلام، کربلای امام حسین علیه السلام رو گرفتن.....
یا مولا.....................
+ خونه ونوس بودم.
اصلا دلم نمیخواد که پنجشنبه برسه. اصلا دوسش ندارم.
پاگشا!!!
مسخره بازی :|
مهموناش
انرژیش
فضاش
اینکه از صبحش هم متاسفانه خونه ای مزید بر علته خودش.
+ مسخره خانوم برگشته گفته اگه نوشیدنی نیست، ما تو ماشین میخوریم میایم!!!!!!! خوشم اومد از جوابی که مامان داده. « اگه نخوره می میره؟!» ..!!!
داره حسم به خاله کم میشه. کم و کم و کمتر.
+ نمیدونم چجوری پیش میره پنجشنبه. ولی امیدوارم بتونم خودم رو کنترل کنم. همین. باید زودتر یه کاری بکنم. خدایا خودت هموار کن مسیر ش رو ....
به امید خودت...
+ دلم هوای فروغ رو کرده... بعد مدت ها... بعد سال ها...
آخ آخ آخ
قربونت بشم استاد ماااااااه 😍
پایان نامه ، استاد مشاور، استاد لیلا خواب بودن, پیام داده بودم که هروقت بیدار شدید بگید زنگ بزنم بهتون. بعد اینکه کاربرگ رو دادم آموزش و پیش محمد صدرا منتظر مامانش بودم، استاد زنگ زدن. آخ عزیییییزدلم😍. انرژی خوبش واقعا می رسه بهم....
میخندید!!! منم!! پررو پررو بدون هماهنگی اسمشون رو رد کردم😐🙈🙈. گفتن بهت خبر میدم. به نماز هم رسیدم خداروشکر. بعد با مریم برگشتیم. ماشین آورده بود. بعدش مریم نگه داشت رفت آش معنوی خرید. چقدر خوشمزههههه بود. منم که گرسنه و ضعععععف. هیچی توی اون فاصله استاد زنگ زدن دوباره. اوکی رو دادن. سراغ سروی رو گرفت. گفت دعاش میکنم.
گفتم استاد هی دنبال بهونه ایم که بیشتر شما رو ببینیم، گفت دقیقا دلیل اصلیش همینه😍.
قربونشششش بشم. مریم هم زحمت کشید تا دم خونه رسوند منو. اش هم مهمونم کرد. کاربرگ یک هم که إن شاءالله فرستاده شد حالا تا کی بره توی شورا.
خدایا شکرت واقعا. حالم خوبه.
+ چله دعای یستشیر امروز نیتش اسم حقیر تر از حقیر هم هست...
ممنون خدا که همیشه ی همیشه ی همیشه شرمنده خوبیاتیم😍😘
دوستت دارم یا الله.
ممنون بابای عالم... امام زمان جانم... اللهم عجل لولیک الفرج.