امروز....
خداروشکر واقعا. اولین جلسه.... به قول رضوان خادمی ارباب.... تا خودشون چی بخوان إن شاءالله.... چقدر فضای خوبی بود. چقدر آرامش داشت. خیلی.... خیلی.... همون خانم مسوولشون هم! دیدن کسی که دیروز هم توی امام زاده بوده.... چقدر عجیب... چقدر دنیا کوچیک شده.... پیشنهاد تابلو که خود حضرت به زبانم جاری کردن... استقبالی که شد.... اگه خیره إن شاءالله که بشه😍😘❤
بعدش دوشنبه نشینی.... نزدیک موسسه که بودم حس میکردم فشارم داره میوفته دوباره. تو مترو دیگه پاهام باهام راه نمیومد. رسیدم موسسه با معده خالی یک عدد قرص هم انداختم بالا. بعدش کلاس تموم شد و سفره انداختن برای عصرونه 😍. دیگه اون موقع حتی نمیتونستم دستمو دراز کنم از سفره که پنیر بردارم. میلرزید. بعد کلا خنگ هم شده بودم هیچی نمیفهمیدم😂. آذر گفت خوبی؟😂 گفتم اره. دلم شکلات میخواد. دوتا قند انداختم تو چای و واقعا بهتر شدم. دوباره آخر سفره هم دوباره چای خوردم و بهتر شدم خداروشکر. وای خدایا چقدر خندیدیم سر تعریف خاطره ی سارا... مایو و مدیر عامل شرکت مامانش و چادر !!! وای من غش کرده بودم رو آذر از خنده. بعد بقیه میگفتن ترانه نمیتونه بشنوه اینا رو😂😂😂😂. خیلیییی خوب بود😂😂😂😂.
مورد بعدی خنده دار هم باز سارا و مریم که سارا میگفت نامزدا نباید تنها باشن و مریم داشت میرفت و در جا نشست😂😍. کلی سر به سر مریم گذاشتیم. خداروشکر خوش گذشت. واقعا این یه تیکه ش چسبید😍.
خدا جونم شکرت واقعا....
بعدش خواهران سه تایی و چند تا دیگه از بچه ها رفتن. بعد ما چند نفر دوست داشتیم بیشتر بمونیم. سودابه برگشت به استاد گفت ترانه میگه بیشتر بمونیم. استاد گفتن بمونید کی گفته برید. بعد دوباره سودابه گفت ترانه گفته ها. استاد گفت نقطه ضعف منو میدونید. بعد گفتن میدونن نمیتونم به این بچه نه بگم. چند لحظه اول نفهمیدم منو میگن :| :)) . عجیب بود. دوسش داشتم. محبت نازی بود. خدایا شکرت.... خدایا تو خودت چی هستی... چه عشقی هستی...❤😘😍.
بعدش موندیم. دیگه کم کم داشتم وا می رفتم. به شدت خسته بود جسمم. با اینکه کار خاصی هم نکرده بودم :| . حتی اون اول که رفتم دم در مسوول آموزش گفت چه خسته اییی. یا یه همچین چیزی. یا اخرش که نشسته بودیم هی آذر می گفت خوبی؟ میگفتم آره بابا :| . چقدر مهربونه آذر.... واقعا مهربونه... قلبا نگران میشه.... و این محبت خالصانه ش واقعا نابه و قشنگ و دوست داشتنی........ خدایا واقعا شکرت که آشنامون کردی با هم...می تونست کلی اتفاق بیفته که ما همو نشناسیم...
نیست در دایره یک نقطه زیاد از کم و بیش
که من این مسأله بی چون و چرا می بینم...❤... الله جانم....❤😘😍.
الآنم سرم سبکه. گیج میره هی. دیگه آخرشم استاد بلند شد و ما هم اومدیم. از الهام هم پرسیدم تابلو ها رو. گفت إن شاءالله فردا می پرسه و میگه.
خدایا دوستت دارم... واسه هرچی که بخشیدی...
همیشه این تو هستی که ازم حالم رو پرسیدی...❤😘😍.
آذر میگفت که الان که گوشیش رو زدن، توی این حال و هواست که دوباره گوشی نگیره دستش. بعد استاد گفتن یه بیماری مسریه که بین شما دوتا رد و بدل میشه که توی نت و اینا نباشید. خندیدیم😁.
استاد گفتن کلاس ۲۶ بهمن غیبت نکنید و دلیه و دکتر ص میخوان بیان.
حالا واقعا حضور دکتر مهم نیست برام اونقد. یعنی خب مشهد هزازدرصد بهتره. ولی واسه دوتا موضوع دلم خواست تاریخش عوض شه.. اولیش همون که تاریخش. دومیش هم اینکه موضوع درس مون آمنا هست! دلیه... بازم دومیه خیلی نه. اما نمیدونم چرا دلمه که زودتر بریم.... دل بی قرار و بی تاب تو هست یا ضامن آهو... إن شاءالله دعوت کنید به زودی.... باورم نمیشه... ممنون واقعا....
اینکه مثلا حتی مشهد طلیعه هم که قرار بود بهمن باشه افتاد فروردین! خدایاااااا.... إن شاءالله....❤❤❤❤😘😘😘😘😍😍😍😍.
کاش میشد ۱۴ اسفند بریم کربلا..... خدایا.........امام حسین علیه السلام جانم.... کاش دعوت کنید آقا.... کاش دعوت کنید مولا.......
مولا مولا مولا مولا مولا مولا... به یاد محرم امسال... به همون ریتم.... آخ که چقدر دلم هواشو داره.....
دیگه خداحافظی کردیم. استاد رو بغل کردم. مهربون. گفت مراقب خودت باش. دلم برات تنگ شده بود.
وقتی میگه مراقب خودت باش یاد اون روزا میفتم.... که میگفتن مراقب خودت باش....
++ قسمت هیجان انگیز ماجرا اینجاست که پنج شنبه قرار تئاتر گذاشتن با اعضای کلاس ک بچه دارن که بچه هاشونو ببرن تئاتر. امشب که اومدم خونه به استاد پیام دادم پرسیدم که میشه با خواهرم و دخترش بیایم؟ بی تعارف بگید و اینا. کلی با ذوق که حروف رو چند بار مینوشتن گفتن ارههه و اینا. پرسیدم از خواهر و خواهر هم کلی استقبال کرد و خوشحال شد و گفت اررره و کی و اینا. بعد به استاد گفتم و گفت وااقعااا؟ عااالیه و اینا.
یکم اضطراب دارم... که مثلا خوب پیش میره یا نه. روشا بی قراری نکنه. هنگامه دعواش نکنه. روشا می مونه یا نه...خدایا خودت کمک کن... جلو بقیه.... خدایا....
بعدش اینکه نمیدونم واکنش بقیه چی هست.... مخصوصا سمیه! چون با شناختی که دارم میدونم می پرسه و اینا.... الانشم تپش قلب گرفتم بهش فکر کردم! ولی واقعا نیتم خیر بود. به خاطر هنگامه بود واقعا. حس میکنم نیاز داره. و حس میکنم فرصت خوبیه واسه نزدیک تر شدن بهش.... خدایا.... قربونت بشم من... خودت کمک کن که خوب پیش بره إن شاءالله..... به امیدخودت. إن شاءالله.❤😘😍.