دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

دختر شیشه ای

طرح نقش سکوت بر قامت دلم

کلمات کلیدی

.

۹۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

نمی تونم بگم چقد ذووووق دارم که ویولنم رو برداشتم... چقدر دلم براش تنگ شده بود.... چقدر حالمو خووووب کرد... هرچند خوبی موقت و کاذب.... اما چقدر حسش خوووب بود...

آهنگ تولدت مبارک رو دارم تمرین می کنم برای آذر بزنم، هرچند حرفه ای نیست! ولی خب دلیه.... هر چی خدا بخواد....

چقدر خوشحالم براش... هرچند به قول حاج آقای دوست فاطمه, کاذب باشه و موقت.... ولی فقط همین یکم...

الحمدلله...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۶:۰۲
ترانه زندگی

کاش می شد واسه آذر واسه سورپرایزی که براش داریم تولدت مبارک رو با ویولن می زدم . . .

یادم رفته... سازم هم قطعا کوک نیست بعد از این همه سال بی استفاده بودن....

ولی شاید بشه از شکیلا کمک گرفت....

دووووست... إن شاءالله که بشه.... فکر کنم ذوق کنه😍

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۴:۲۰
ترانه زندگی
تقریبا دارم یه زمانی از شبانه روز رو اختصاص میدم به خلوت درباره اون خاطرات پس زده شده... به احساسم فکر میکنم.... می‌خوام بیارمش رو... هرچند حالم بد میشه. اما لازمه. واسه خوب شدن حالم، این حال بدی ها لازمه....
+ دیدی گفتم از اینکه پنجشنبه مهمون دعوت کرده بودیم واسه این ناراحت شده که نمیتونه بخوره؟ مامان میگفت واسه کار کردنه. اما امشب خودش به حرفم رسید. چون خود شخص مورد نظر گفته بود که پنجشنبه که نمیشه خورد... دلم یه خوردن اساسی میخواد. احتمالا فردا شب....
وای خدایا که چقدر می‌تونه حالم بد بشه.... عیب نداره... باید باهاش رو به رو بشم.... باید....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۵
ترانه زندگی

استرس mmpi رو دارم. غایب بودم سرش. همچون چی ! در گل گیر کرده ام!

+ استرس تحلیل بقیه آزمون ها. این ترم واقعا روحم نمی کشید که کلاس رو همراهی کنم مثل ترم پیش. برای همین عقبم. هفته دیگه هم امتحان دارم. خدایاا هلپ آس🙈. 

خدا کنه فردا با سادات بریم آزمون ها رو بخونیم. امشب حتما باید نمره گذاری رو تموم کنم. یه نگاهی هم به بقیه تست ها کنم که یادم بیاد. که فردا کامل یادشون بگیرم به امیدخدا. بعدش برم سراغ خوندن اون یکی کتاب و خوندن این تست ها برای تحلیل در امتحان‌.

+ میدونم اصلا منطقی نیست اما اضطراب فردا که چهارشنبه هست رو دارم!

++ حالمون خوبه خداروشکر. بابا بهتره واقعا. شبا می نشینیم حرف می زنیم! و لذت می بریم..... چیزی که سال ها محروم بودیم ازش. همه خداروشکر بهتریم. فقط فکری به حال اون خاطرات باید کرد. همین.

که اونم یه جزئی هست از یه کل..... و حل شدنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۶:۳۷
ترانه زندگی

حس می کنم اگه نمی گفتم به خاطر نفسم می بود. به خاطر اینکه چیزی نشه و بقیه چیزی فکر نکنن پیش خودشون و اینکه من خراب نشم و کلا خب راحت تر بود.

اما خب واسه نفسم بود.... 

به خاطر خدا انجام دادم. اگر خدا خواست و رفتیم، توکل به خودش که خوب پیش بره. خدایا می‌خوام خالص برای خودتون باشه. اگه خیره اجازه بدید بریم و اگه نه خودتون کنسلش کنید... توکل به خودت خدا جون... با وجود شما دلم گرم و آرومه.

الان حالم خوبه. خداروشکر. واقعا خداروشکر.😘😍❤.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۰۱:۰۱
ترانه زندگی

امروز....

خداروشکر واقعا‌. اولین جلسه.... به قول رضوان خادمی ارباب.... تا خودشون چی بخوان إن شاءالله....  چقدر فضای خوبی بود. چقدر آرامش داشت. خیلی.... خیلی.... همون خانم مسوولشون هم! دیدن کسی که دیروز هم توی امام زاده بوده.... چقدر عجیب... چقدر دنیا کوچیک شده.... پیشنهاد تابلو که خود حضرت به زبانم جاری کردن... استقبالی که شد.... اگه خیره إن شاءالله که بشه😍😘❤

بعدش دوشنبه نشینی.... نزدیک موسسه که بودم حس میکردم فشارم داره میوفته دوباره. تو مترو دیگه پاهام باهام راه نمیومد. رسیدم موسسه با معده خالی یک عدد قرص هم انداختم بالا. بعدش کلاس تموم شد و سفره انداختن برای عصرونه 😍. دیگه اون موقع حتی نمیتونستم دستمو دراز کنم از سفره که پنیر بردارم. می‌لرزید. بعد کلا خنگ هم شده بودم هیچی نمی‌فهمیدم😂. آذر گفت خوبی؟😂 گفتم اره. دلم شکلات میخواد. دوتا قند انداختم تو چای و واقعا بهتر شدم. دوباره آخر سفره هم دوباره چای خوردم و بهتر شدم خداروشکر. وای خدایا چقدر خندیدیم سر تعریف خاطره ی سارا... مایو و مدیر عامل شرکت مامانش و چادر !!! وای من غش کرده بودم رو آذر از خنده. بعد بقیه میگفتن ترانه نمی‌تونه بشنوه اینا رو😂😂😂😂. خیلیییی خوب بود😂😂😂😂.

مورد بعدی خنده دار هم باز سارا و مریم که سارا می‌گفت نامزدا نباید تنها باشن و مریم داشت می‌رفت و در جا نشست😂😍. کلی سر به سر مریم گذاشتیم. خداروشکر خوش گذشت. واقعا این یه تیکه ش چسبید😍.

خدا جونم شکرت واقعا....

بعدش خواهران سه تایی و چند تا دیگه از بچه ها رفتن. بعد ما چند نفر دوست داشتیم بیشتر بمونیم. سودابه برگشت به استاد گفت ترانه میگه بیشتر بمونیم. استاد گفتن بمونید کی گفته برید. بعد دوباره سودابه گفت ترانه گفته ها. استاد گفت نقطه ضعف منو میدونید. بعد گفتن میدونن نمیتونم به این بچه نه بگم. چند لحظه اول نفهمیدم منو میگن :| :)) . عجیب بود. دوسش داشتم. محبت نازی بود. خدایا شکرت.... خدایا تو خودت چی هستی... چه عشقی هستی...❤😘😍.

بعدش موندیم. دیگه کم کم داشتم وا می رفتم. به شدت خسته بود جسمم. با اینکه کار خاصی هم نکرده بودم :| . حتی اون اول که رفتم دم در مسوول آموزش گفت چه خسته اییی. یا یه همچین چیزی. یا اخرش که نشسته بودیم هی آذر می گفت خوبی؟ میگفتم آره بابا :| . چقدر مهربونه آذر.... واقعا مهربونه... قلبا نگران میشه.... و این محبت خالصانه ش واقعا نابه و قشنگ و دوست داشتنی........ خدایا واقعا شکرت که آشنامون کردی با هم...می تونست کلی اتفاق بیفته که ما همو نشناسیم... 

نیست در دایره یک نقطه زیاد از کم و بیش

که من این مسأله بی چون و چرا می بینم...❤... الله جانم....❤😘😍.


الآنم سرم سبکه. گیج می‌ره هی. دیگه آخرشم استاد بلند شد و ما هم اومدیم. از الهام هم پرسیدم تابلو ها رو. گفت إن شاءالله فردا می پرسه و می‌گه.

خدایا دوستت دارم... واسه هرچی که بخشیدی...

همیشه این تو هستی که ازم حالم رو پرسیدی...❤😘😍.


آذر میگفت که الان که گوشیش رو زدن، توی این حال و هواست که دوباره گوشی نگیره دستش. بعد استاد گفتن یه بیماری مسریه که بین شما دوتا رد و بدل میشه که توی نت و اینا نباشید. خندیدیم😁.

استاد گفتن کلاس ۲۶ بهمن غیبت نکنید و دلیه و دکتر ص می‌خوان بیان.

حالا واقعا حضور دکتر مهم نیست برام اونقد. یعنی خب مشهد هزازدرصد بهتره. ولی واسه دوتا موضوع دلم خواست تاریخش عوض شه.. اولیش همون که تاریخش. دومیش هم اینکه موضوع درس مون آمنا هست! دلیه... بازم دومیه خیلی نه. اما نمیدونم چرا دلمه که زودتر بریم.... دل بی قرار و بی تاب تو هست یا ضامن آهو... إن شاءالله دعوت کنید به زودی.... باورم نمیشه... ممنون واقعا....

اینکه مثلا حتی مشهد طلیعه هم که قرار بود بهمن باشه افتاد فروردین! خدایاااااا.... إن شاءالله....❤❤❤❤😘😘😘😘😍😍😍😍.

کاش میشد ۱۴ اسفند بریم کربلا..... خدایا.........امام حسین علیه السلام جانم.... کاش دعوت کنید آقا.... کاش دعوت کنید مولا‌‌‌.......

مولا مولا مولا مولا مولا مولا... به یاد محرم امسال... به همون ریتم.... آخ که چقدر دلم هواشو داره.....

دیگه خداحافظی کردیم. استاد رو بغل کردم. مهربون. گفت مراقب خودت باش‌. دلم برات تنگ شده بود.

وقتی میگه مراقب خودت باش یاد اون روزا میفتم.... که میگفتن مراقب خودت باش....

++ قسمت هیجان انگیز ماجرا اینجاست که پنج شنبه قرار تئاتر گذاشتن با اعضای کلاس ک بچه دارن که بچه هاشونو ببرن تئاتر. امشب که اومدم خونه به استاد پیام دادم پرسیدم که میشه با خواهرم و دخترش بیایم؟ بی تعارف بگید و اینا. کلی با ذوق که حروف رو چند بار مینوشتن گفتن ارههه و اینا‌. پرسیدم از خواهر و خواهر هم کلی استقبال کرد و خوشحال شد و گفت اررره و کی و اینا. بعد به استاد گفتم و گفت وااقعااا؟ عااالیه و اینا. 

یکم اضطراب دارم... که مثلا خوب پیش می‌ره یا نه. روشا بی قراری نکنه. هنگامه دعواش نکنه. روشا می مونه یا نه...خدایا خودت کمک کن... جلو بقیه.... خدایا....

بعدش اینکه نمیدونم واکنش بقیه چی هست.... مخصوصا سمیه! چون با شناختی که دارم میدونم می پرسه و اینا.... الانشم تپش قلب گرفتم بهش فکر کردم! ولی واقعا نیتم خیر بود. به خاطر هنگامه بود واقعا. حس میکنم نیاز داره. و حس میکنم فرصت خوبیه واسه نزدیک تر شدن بهش.... خدایا.... قربونت بشم من... خودت کمک کن که خوب پیش بره إن شاءالله..... به امیدخودت. إن شاءالله.❤😘😍.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۷
ترانه زندگی

امروز... غذای امام زاده... آبگوشت و گوشت کوبیده توی کاسه مسی... عالی عالی عالی.... الحمدلله.... برگشتنی که آخرین نفر بودیم آقاهه به ظرف اضافه هم داد بهمون... الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله....


+ عالمه زینب رو دیدم...

مثل ماه هم...

دنیا چقدر کوچیکه..


الحمدلله...❤😍.

ممنون امام زاده علی اکبر ِ جان... علیه السلام...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۰۸
ترانه زندگی

و اما اتفاقی که حالم رو بد کرد دوباره....

اینکه بابا فهمید واسه پنجشنبه گفتیم افسانه اینا بیان. بعد یهو حالش گرفته شد. واقعا اذیت شد. گفت دوباره شروع شد . . .

می‌دونی؟

هیییییچ دلیلی نمی تونه داشته باشه... مگر اینکه فکر نوشیدنی خوردن توی سرش باشه!

که از اومدن مهمون اونم مهمونی که جلوش اصلا آورده نمیشه ناراحت میشه، جا می خوره....

دلم می ریزه... حالم بد شد دوباره.

حس میکنم باید خودمو خفت کنم و باهاش رو به رو شم.... بسه... بسه... باید باهاش رو به رو بشم....یه بار برای همیشه بریز دور این کابوس لعنتی رو....

خدایا خودت کمکمون کن😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۰۷
ترانه زندگی
توی این چهار ساعت دوتا ژلوفن خوردم.
فشارم پایین نیست اما حس میکنم هی سرم گیج می‌ره.
هرچی سن آدم می ره بالاتر بدن آدم ضعیف تر می شه.
آدم حس می‌کنه این تحلیل رفتن رو... هرچند توی اوج جوونی باشه, ولی با قبل که مقایسه می‌کنی .... مثلا با روزهای پر شور هیجده و نوزده سالگی ..
خدایا شکرت بابت تن سالم...
خدایا همه بیماران رو شفا بده.
اللهم عجل لولیک الفرج...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۰۳
ترانه زندگی

بسم الله الرحمن الرحیم...

بالاخره اومدم بعد چند روز... افکاری که در خلوتم دارم رو می نویسم بیشتر... خلوتکده مه اینجا... این چند روز نبود فرصت خلوت کردن آنچنان...

انقدر خسته و و برنامه بود که وقتی نبود... الحمدلله. خداروشکر خوب بود.

جمعه انا بود. چهلم شهید صفری بود که نشد برم... سخنرانی برای مناسبت عملیات کربلای پنج هم...

الان یادم اومد شهید حسین هم شهید همین مراسم بودن... امروز برای اولین بار سر مزارشون رفتیم...


+ دیروز و امروز امام زاده الحمدلله... دیروز واسه حسینیه و بعدشم بودن برای نماز با یار ِ جانی و فاطمه.  امروز هم کلاس...

چقدر سروناز رو دوست دارم. نبودش حس میشه کنارم... چقدر این بشر انسانه.... چقدر راه دارم تا جایی که سروناز الان هست........


امروز.. کلاس زبان تشکیل نشد. بعد از امامزاده رفتیم کلاس دکتر ر. با سروناز. ونوس هم اومد. آذر هم. خداروشکر. برگشتنی توی مترو با آذر و سروناز حرف زدیم... توی پیاده روی راهش با ونوس حرف زدیم... معلوم بود نیاز داره... خدایا کمک کن بتونم همراه خوبی براش باشم...


+ ونوس با چادر اومده بود...

خدایا یعنی میشه چادری شه؟😍


++ مشهد رو پیگیری کردیم... باورم نمی شه.... باورم نمیشه.... الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۰۱
ترانه زندگی