امروز اولین روز خادمی واسه نماز جماعت ظهر الحمدلله...
خدایا شکرت... الحمدلله....
امروز یه خانمه اومد گفت ازدواج کردید؟ گفتم نه. گفت ازدواج می کنید؟ خندیدم. یادم اومده بود مامان گفته بود که اونجا به کسی شماره نده..... گفتم نه. یکم صبر کرد و بعد رفت.
بعدش حالم بد شد. اذیت شدم.... خیلی... ولی نمیدونستم چی بگم... الانشم گریه م می گیره یکم.
سر مزار شهید عزیزم با سروناز حرف زدیم... گفت درسته خوبی رو میخوان ولی این کارو بکن... در نهایت از خوشحالی تو خوشحال میشن. نهایتش می گن نه...
نمیخوام فکر کنم به حس و حالی که داشتم و بهم میده هنوزم...
فقط یه چیز...اطاعت... چشم گفتن... امروز واقعا فقط واسه همین بود😭.. اطاعت حرف پدر مادر...
الان ب مامان گفتم
گفت نه بده عیب نداره!
خدایا هرچی خودت بخوای... به قول سروناز این حتما قسمت نبوده... ولی راهی شد ک اگه بعدا دوباره چیزی پیش اومد بشه انجامش داد إن شاءالله....
مهم ترین درس امروز همین بود...
الحمدلله...
+ سر کلاس زبان حال نداشتم، حواسم نبود هی می زدم رو پام😁.. ناهار هم نخورده بودم، دیشب هم سه و نیم صبح تا هفت و نیم خوابیده بودم. ضعف و حال بد و سرما و این فکرا.....چقدر نماز مغرب و هشت چسبید توی کلاس... سجده های پر بغضش... سرما و سکوت و خلوت و نماز جماعت و شب... الحمدلله... خدا جونم شکرت...
+ توی راه رفت و برگشت امتحان سطح سه هم یکم خوندم خداروشکر. إن شاءالله فردا برم کتابخونه ، تموم کنم و بعدش هم شروع مقاله به امیدخدا....