سردمه... خیلی سردمه...
یکی از بهترین اتفاقای زندگیم...
حضور فاطمه بوده... خدایا ممنون.....
+ خدایا, اگه خیره نگهش دار برام...
امروز شکر خدا با استاد راهنمای فعلی صحبت کردم. گفت کاربرگم یه سری ایرادات داره. قرار شد إن شاءالله برطرف شه. حالا که فعلا دوباره سر موضوعم شک افتادم و استاد البته.
آخرین روز کلاس سنجش....
+ شب با مامان رفتیم اونجا که هنگامه گفته بود پیتزا و سالاد سزار. خدا رو شکر. خدایا بودن مامان و داشتنش واقعا یکی از قشنگ ترین نعمتاته. گرچه آنقدر دادی و بخشیدی و همشونم قشنگ... که نمیشه حتی حد و اندازه تعیین کرد واسه عزیزبودن نعمتات. هر کدومش یه جور عزیزه....
+ قسمتی از جلوه رحمانیت خداوند.... پیامبر مهربانی ها.... ( صلی الله علیه و آله و سلم ).
چیزایی که از بالای دوستش میگفت... گم شدن ها... اینکه چیا رو میگن و خودشون میدونن ها!.....
پیاده روی امشب... توی هوایی سرد.... ماه شب چهارده... سکوت و بهشت ِ اپن مسجدِ جان....
خدایا شکرت واقعا. بابت همه چی ممنونم ازتون. چقدر حضورش نعمته...
اینکه مملکت صاحب داره!!! چرا امام زمان رو باور نداریم ؟
اینکه همون قدر که منی که الان دارم راه میرم میتونم اثر گذار باشم، شهدا هم زنده ن و موثرن. چه بسا خیلیییی بیشتر از من ِ نوعی. خود خدا گفته زنده ن.
خون اینهمه شهدا. بابا جان مملکت صاحب دارهههه! ایمانش... ایمانش... ایمانش...
خدایا شکرت بابت همه نعمتات. بابت نعمت فاطمه، بابت نعمت بالای دوستش ک گفت بهم... خودش هنوز در تعجبه که چجوری گفته بهم. میگفت انگار خدا زبونم رو باز کرد. همون طور که جلوی خیلی از دوستام قفل میزنه به دهنم انگار که نمیتونم بگم. اینکه امروز با چه ذوقی میگفت خیلییییی دوستت دارم. از ارتباط عمیق قلبی فرا از بعد زمانی و مکانی که میگفت.... خدایا شکرت. خدا جونم کمککک... قربونت بشم گل نازم....
خداروشکر تلگرام و اینستا قطع شد!
الحمدلله کاربرگ رو نوشتم. خدا کنه خوب باشه و استاد تایید کنه که بفرستیم به مدیر گروه. فردا به امیدخدا قراره ببرم به استاد نشون بدم.
آزمون نئو رو که فردا تفسیرش رو داریم خداروشکر خودم انجامش دادم. فردا بعد از صحبت با استاد پایان نامه، خدا بخواد نمره گذاری ش می کنم. فردا دوازده باید پیش استاد باشم إن شاءالله و سه تا پنج هم کلاس داریم. کلاس سنجش که دوست داشتم سرکلاسش باشم و پنج شنبه قراره که نرم اگر خدا خواهد.
فکر کنم امروز چهار پنج ساعت مفید درس خوندم. خدارو شکر واقعا. آرایشگاه رفتم بعد از یک ماه و نیم!! رفتیم استخر رو پرسیدیم. رفتیم ناهار بورک خوردیم و واسه تولد مامان شلوار خریدم خداروشکر. خدایا عمیقا عمیقا عمیقا شکرت عزیزدل جان....❤❤😘😘😘...
تو فکر مامان زهرام. خدایا خوب شه إن شاءالله...
+ امروز بعد نماز ظهر و عصر، در حالت واقعا استیصال این روزا، از خدا خواستم... که چیکار کنم. برای حل این مسأله.. که تا حدودی فهمیدم کار درست چیه اما خب توی انجامش موندم. کمکم کن خدا.
میخواستم استخاره بگیرم. برای استاد موسسه و مشاور موسسه که اخر بهمن وقت داده... وقتی زنگ زدم جواب نداد. گفتم حتما آماده نیستم.. دوباره سعی کردم بیشتر با خدا حرف بزنم و راضی بشم به رضاش. و اینکه حداقل بدونم این گزینه ها هست یا نیست. اگه هست تلاش کنم بشه اگه نیست فکرمو متمرکز پیدا کردن راههای دیگه کنم... یه سایت هست استخاره آنلاین... نمیدونم چقد درسته، ولی معمولا ازش جواب گرفتم. نیت کردم و گرفتم. خوب اومد. نوشت با صبر و حوصله انجام بده توکل بر خدا.
دوباره زنگ زدم به حاج آقا... جواب دادن...اومدم بگم دوتا استخاره. ولی اصلا به زبونم نچرخید. گفتم یکی و منظورم استاد بود. حس و حال توکلی که اون دقایق بود... دعای یستشیر... و... .
بعد که زنگ زدم جواب بگیرم، گفتن خوبه! باورم نمیشد! یعنی اصلا فکر نمیکردم خوب در بیاد! گفتن خوبه اقدام کنید و اینکه تنها نمی مونید. خدا کمک میکنه البته از جایی که گمان نمیکنید❤... مهم این اقدام مقدماتی هست....
بغضم گرفت! همونجا پای تلفن! خداروشکر واقعا...
قربونت بشم من حیث لایحتسب ِ من... میدونی که چقدر عاشق این آیه م...❤... و چقدر برام پیش میاری که هی بیشتر باورش کنم.. بیشتر عشق کنم با این کلام ت خدا جونم...
مثلا مثل کلاس سنجش که افتاده فردا... الحمدلله... خدا جونم واقعا و عمیقا شکرت عشق دلم... دوستت می دارم...❤😍😘.
حالا دیگه سپردم دست خدا. که بندازه به دل استاد.. یا هر موقع که وقتش هست شروع کنم به گفتن إن شاءالله...❤❤❤😘😘😍😍.
حالم بهتره. انگار میدونم چیکار باید کنم کم کم...خدایا خدا جونم شکرت واقعا و عمیقا..❤❤❤😘😘😍😍😘😘.
بعد این جریانات راحت تر نشستم پای درس و خوش اخلاق تر بودم.
واقعا گاهی دلم برای مامان میسوزه. چجوری تحملم میکنه این روزا..؟
خدا جونم شکرت ❤😍😘.
تقریبا بیشتر روز میل ندارم چیزی بخورم. تقریبا مثل فروردین به بعد تا آخرای بهار... ولی با دوز کمتر. ولی مشکل اینه که خیلی زود فشارم میفته و حسش می کنم!
از بعد اون روزا، بدنم ضعیف شده... توی پاییز بود مدام افت فشار بدی داشتم توی مهر و آبان. نه به اون شدت باز، ولی یکم که نمیخورم چشمام سیاهی میره و کاملا بی انرژی میشم! یا پاهام شروع میکنه لرزیدن...
وقتی هم میخورم چون که میل ندارم، معده م جمع میشه و درد میگیره.
چه کنم خداوندا؟