هی می رم درباره ptsd بیشتر مطالعه می کنم، هی مطمئن تر می شم انگار... هی سرگردونیم بیشتر می شه انگار...
نمی دونم به کی باید اعتماد کنم... کجا باید برم....
امشب از پریسیما هم پرسیدم. گفت احتمالش هست. بازم مطالعه هم کردم. واقعا نمیدونم چیکار کنم. ولی فکر کنم نتونم تا اواخر بهمن تحمل کنم! که برم پیش مشاور موسسه. همینطوریش حالتای افسردگی م هی داره بیشتر میشه. تمرکزم افتضاح شده. نمیتونم درس بخونم. یه کاربرگ ساده رو دو هفته ست سرشم. واسه امتحان و تحلیل تست ها اینجوری نمیتونم سر کنم. نمیتونم تا اواخر بهمن وقتم رو انقدر هدر بدم. تازه اینطوری به جز این علائم افسردگی، حالتای اضطرابیم هم هست که به جسمم میتونه آسیب بزنه در طولانی مدت. نباید روح و جسمم رو اینطوری فرسوده کنم. نباید بذارم . . .
ولی نمیدونم به کی بگم.... چجوری بگم....
حالم خوب نیست...
این شلوغی ها... اینام حالمو بدتر می کنه... غصه میخورم. خیلی غصه میخورم. وقتی می بینم و هیچ کاری که نمیتونم بکنم هیچ، باید حواسم باشه موضعم رو هم نشون ندم. بعد هی اخبارای اون طرف مدام پخش شه. اتاقم اکثرا اما می شنوم. از انرژی این روزا تو خونه. از همه چی. همه چی اذیتم می کنه.
بیرون هم دلم نمیخواد برم. دلم میخواست میرفتم به شهر دور و ساکت و آروم و چند وقتی اونجا دور از همه زندگی می کردم.
دلم مخواست میرفتم شمال بی استرس. بدون ترس از رانندگی و دعوا... بدون دلهره مشروب. دلم میخواست میرفتم دریا بدون مستی.... آخ که چقدر وقته که محرومم...
محروم و محکوم.... محروم به نداشتن ها... از نداشتن امام زمان ت بگیر تا محرومیت های این مدلی از طبیعت و ... .
و محکوم به اطاعت و تحمل و نشون ندادن.
سینه م تنگ شده دیگه. به تنگ اومدم. واقعا خسته م.
خدایا به خودت قسم که بهترینی، از این همه نق و ناله قصدم ناشکری نیست... فقط احوالات این روزامه که جز اینجا و به شما، جای دیگه ای ندارم بگم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج...