پیش نغمه هم رفتیم. خوب بود خداروشکر. دریا. قایق. سکوت و سکوت و سکوت و آرامش وسط دریا.......وقتی دور تا دورت آبه و آسمون بالای سرتم آبی... جنگل و درختایی که هرچه می نگرند صبح تا به شام تویی...
شهربازی و تلاشم برای پا گذاشتن روی ترسام. اولش کشتی صبا و دیدن زمین از بالاتر.... به یاد صاحب این عصر و زمان.... بعدش هم اون بازی فریزبی بود فکر کنم اسمش. ترسناک. ولی سوار شدم. که سوار شده باشم. که یه کار هیجان انگیز انجام داده باشم.
خونه های تاریخی قشنگ و امام زاده دقیقا دم غروب جمعه. امام زاده ای که از بیرون زیارت شد . . . . .
+ نمیدونم چه حکمتی بود. که اون شب تو صفا گفت از خاطرات مست کردنش و اینا. چرا از هرچی می ترسم و ازش فرار می کنم هی و هی و هی جلوم سبز می شه؟😐
پارسال ۱۴ از پیش نغمه برگشتم. ۱۶ خواهر اومد. و سر میزناهار فهمیدم که م س شده.... و بعدش با باران و کافه و . . . .
یکی از بزرگترین چیزایی ک شکوندم....
و این سری هی توی سرم می چرخید که این سری که برگردم چی می شه؟ چی در انتظارمه؟
راستشو که بگم.... حس می کنم امسال سال سختیه واسم.... از همون اولش.
از همین مشاور رفتن و مواجه شدن با این قصه ی چندین ساله بگیییر... تا یک ساعت بعد از تحویل سال که خواهر گفت شاید تا برج چهار و پنج بخوان برن برای همیشه!
✓ عشق جان با من چه کار دیگری داری؟ ....
حس می کنم همه چی ریخته روی سرم یهویی.
از طرفی به شدت تنهایی می خوام ولی نمیتونم چون بیشتر وقتا دخترخاله پیشمه. میخوام تنها باشم و مال خودم اما نمیتونم.
چیزای دیگه مثل اینکه حس میکنم زیادی آروم شدم. یه جوری انگار توی خودم رفتم اما آروم و به تدریج جوری که خودمم نمیفهمم از کی و چرا. ولی هی آروم آروم خیلی زیاد آروم شدم! سمیه هم توی برگشت از مشهد توی قطار غیرمستقیم گفت. گفت یکی روی لطفات کار میکنه یکی از اون طرف باید روی این کار کنه مثلا زیادی آروم نباشه که بقیه معذب شن. یه همچین چیزی گفت فکر کنم. ولی خب نمیدونم چیکار کنم.
از طرف دیگه اینکه هی بی حوصله میشم به ادمای اطرافم... اینکه اینکه اینکه....
دیروز تولد امیرالمومنین علیه السلام بود. شبش توی راه بودیم که برگردیم. استاد دوتا آلبوم مداحی بهمون هدیه داد. صبح بعد از اذان صبح فهمیدمش. توی راه.
بعدش اومدم و رفتم امام زاده. وقت ِ زیارت حالم بد شده بود دیگه.... ولی بازم اومدم خونه و یکم بودم و اینا. بعدش نیم ساعت خوابیدم و بعد بیدار شدم خواهر اینا اومدن ک هدیه روز پدر رو بدیم و بعد اونا برن خونه دایی مهمونی. من نرفتم. حالم بد بود. از نظر جسمی هم. یه قرص حساسیت خوردم و میخواستم که فقط بخوابم.
بعدش که رفتن، اذان مغرب که میخواستم بخونم، چشمم افتاد به تابلوی علی اتاقم... بغضم ترکید. چه بغضی... دعوام شد ولی یه جورایی. دوست نداشتم اینطوری شه.... قبلشم فهمیدم فاطمه الف نجفه، کلییی براش نوشتم ، که جام بگه توی حرم. که آخرش دیگه جون نمونده بود برام. داشتم هذیون می گفتم به نظرم. با چشمای نیمه باز. بعدشم که خونواده رفتن هم که اینطوری. میگفتم اگه دوسم دارید چرا این کارو میکنید؟ مگه یتیم نواز نیستید؟ اگه دوستم ندارید هم خب بکشید منو. این کارا چیه.... حالم خوب نبود. یاد عید غدیر هم افتاده بودم. بعد از نماز یکم کوکو خوردم و خوابیدم. انقد گریه کرده بودم جون نمونده بود برام. ۹ و خرده ای شب خوابم برد...
همین.
این روزا باز افتادم روی فاز اینکه حوصله جمع ندارم حتی دوستی. و واقعا یه تنهایی گنده دلم میخواد.
داره میشه یک سال و من حالا باید شاهد آماده کردن مقدمات سفرشون باشم. در حالی که چقدر کارا میخواستم توی این یک سال انجام بدم و ندادم . . .
فقط نشستم. فقط نشستم. امام زمان شیعه ی نشسته رو میخواد چیکار؟ حقمه هرچی بیاد به سرم . . . .
به نظرم دوستم دارن اما اگه نداشته باشن هم حق دارن . . . . .
خدایا یکم تنهایی برام فراهم کن. گنجایش بودن با یکی دیگه رو ندارم. منظورم دختر خاله ست که کل روز با هم باید باشیم. نمیتونم خدا الان. میدونی که از دوست داشتن میگم. خودت درستش کن.