چی بگم... از چی بنویسم....
از این چند روز که مثل خواب گذشت.... مثل یه رویا... یه رویا وسط بیداری...
یهو به خودم نگاه کردم دیدم دارم گنبد مبارک حضرت رو میبینم.... دیدم حضرت اجازه ورود دادن با همه رو سیاهیم... دیدم شنبه خبر دادن یکشنبه بلیت دارید. یکشنبه شب توی خیابون امام رضا ع گنبد حضرت رو ببینم و صبح دوشنبه بریم حرم....دراش، سنگ های زمین ش... دلم میخواست همشو ببوسم...عطر خوب هواش...از گریه هاش...
از شب تا سحر بودنش... صحن آزادی و گریه کردنت...جا باز شدن برات توی صحن انقلاب... شب شهادت پسر حضرت و خیره شدن به گنبد... و اون آقا توی همون جایی ک تو هستی شروع کنه مداحی کردن و همه جمع بشن... نماز صبح خوندن توی صحن انقلاب... دوباره عصر رفتن حرم و نماز مغرب حرم بودن.... بعدش تا یازده شب اونجا بودن... همون صحن انقلاب و گریه کردن... خیلی گریه کردن... توی همون زمان گریه م، چند نفر رد میشدن میگفتن التماس دعا.... مدتها بود حرم حضرت اینطور اشک نریخته بودم.... قربونت بشم من که میدونستی اگه براتون حرف نزنم می میرم....
دوباره فردا صبحش تا بعدازظهر کنار شما و بعد وداع....
آقا....هنوز برنگشته بودم، هنوز روز آخر بود که حرم بودم و شما جوابمو دادین... اون شب آخر گفتید با استاد حرف نزنم. فرداش که روز آخر بود توی حرم شما استخاره آنلاین برای دکتر غلامی گرفتم خوب نیومد. با ناامیدی با دکتر ص گرفتم عجیب خوب اومد! شک کردم، باران گفت مامانش هم میتونه بگیره. رفتم صحن حضرت زهرا س نماز و بعدش ک اومدم حیاط دیدم باران نوشته خیلی خوبه و از ویژگی های عبدالرحمن هست....
درست اوج زمانی که حالم اصلا خوب نبود.... زمانی که هیچی خوشحالم نمیکرد شما دلمو آروم کردین.... قربونتون بشم من حضرت عشق...حضرت خورشید...
عباد الرحمن...همون ک ندا ترم۱ میگفت...
همون روز آخر ک نماز ظهر تو صحن حضرت زهرا س بودم، بعد نماز یه بچه چند تا مهر انداخت سمتی ک من نشسته بودم. یکیشون شکست. مهرها رو کنار هم گذاشتم ک پاشدم بذارم سرجاش. بعد نماز دعا خوندن و بعدش مداحی بود برای حضرت رضا ع. رومو کردم به دیوار و چادرو کشیدم سرم... وقتی میخواستم بلند شم، مهرها کنارم نبود. مهرها کنار قرآن بود. کنارم. کسی نیومده بود کنارم. ولی مهرها نبود... حضرت من... شما آنقدر نزدیکید حضرت عشق....
برای کار تحقیق هم خودتون کمک کنید آقا جانم....😘😘
+ حتی رفتارم هم بهتر شده با خونه. همونی که ازتون میخواسنم. و فکرشم نمیکردم بدون اینکه اقدامی کنم بهتر شه. اما رأفت شما فرای همه این چیزا ست...
چقدر زود سفر تموم شد..
هفته پیش این موقع حتی نمیدونستم قراره بیام پیشتون... الان اومدم و تموم شده. الحمدلله. خدای من بی نهایت بار شکرت...
خیلی خیلی خیلی ممنونم ازت...
+ امروز کلاس آرام داشتیم باغ کتاب. خوب بود خداروشکر. واسه تحقیق دوتا کتاب خریدم. ی کتاب درباره امام خریدم خیلی جالبه.
خوب بودم میگفتم میخندیدم ولی استاد نمیدونم چجوری حس کردن ک حالم هنوز عالی نشده. البته ک خیلیییی بهترم. انقد بد بودم ک نمیخاستم برم. اما رفتم و کلی بهتر بودم با بچه ها.
بعد کلاس رفتم نماز بخونم ک اومدم دیدم رفتن. بهشون پیام دادم ک نشد خداحافظی کنم و تشکر کردم. در جوابم گفت خوبی ؟!
انتظار هرچیو داشتم جز این 😄. گفتم ک خوبم و گفتم برام وقت بذارن با دکتر ص.
بعد گفتن مراقب خودت باش ، دوست دارم شاد باشی گرچه گاهی دغدغه فکری توی خود رفتن میاره.
اصلا نمیدونم اینو چجوری امروز حس کردن. قبول دارم حرفشونو ولی فکر میکردم امروز خیلی خوب بودم. فقط یکم توی جمع کم صحبت بودم اونم نه از عمد، واقعا چیزی به نظرم نمیومد ک بخوام بگم.
گفتم ک خیلی بهترم. و استادم گفتن پیگیری میکنن زودتر بهم وقت بدن...
امشب توی گروه عشق ویرانگر رو معرفی کردم. خداروشکر به نظرم خوب بود.
الحمدلله.
دلم واسه مامان بابا تنگ شده...... و واسه خودم........
الله مدد....یا الله کمکمون کن...❤❤❤😘😘😘😘
ممنون بابت همه چی خدای من...