میخواستم بگم از گریه ی دیروز... اونقدر زیاد.... اونقدر منتظر تلنگر... امام زاده صالح ع . سر کلاس. تو ماشین. سر مزار شهدا....
میخواستم بگم از گریه ای که هنوز چشمام ازش می سوزه....
میخواستم بگم از حال خیلی بد و روز خیلی سخت دیروز ....
میخواستم بگم از اینهمه شرمندگی م ... که الان خواهرم نمیذاره دخترش بیاد امام زاده صالح ع.
میخواستم بگم چقدر پستم... و میخواستم بگم که چقدر غریبم.... که با اینکه حتی نمیدونم چیکار کردم ولی باهام بدرفتاری کرد. حتی نگاهم نکرد بهم سلام کنه. تماما اخم...
میخواستم بگم از تیکه هایی که دوباره بابا شروع کرده... میخواستم بگم از بی احترامی به حضرت علی (ع) دوشب پیش . و مثلا الناز دیروز سرمزار شهدا یه دفعه ای بیاد بگه که فلان استاد گفته به عنوان شیعه علی ع، اسمش که میاد یه واکنش نشون بدید.
میخواستم بگم از ابر بارونی چشمای دیروزم. از اینکه حتی سرکلاس جزوه ننوشتم. از اینکه سر کلاسی که همیشه گذر زمانشو حس نمیکردم، میخواستم فقط تموم شه. میخواستم بگم از گریه تو ماشین الناز وقتی پنجره بازه و داری ب آسمون نگاه میکنی.
و یهو به خودت میای میبینی داری شعری که با گروه آرام حفظ کردی رو زمزمه میکنی.
ز عشق هرچه سرایم تویی، تمام تویی
تو روح مهری و معنی عشق تام تویی...
میخواستم بگم از بستنی خوردن بعدش... مرسی...
میخواستم بگم از آهنگ درد عمیق خواجه امیری.....
میخواستم بگم از تنهایی و غربت خیلی زیادم.
میخواستم بگم که دیشب تو مزار شهدا دلم میخواست برم ب الناز یا شیدا بگم ک بغلشون کنم گریه کنم. که چقدر یه آغوش کم داشتم.
که چقدر چقدر چقدر ....
بگذریم....
میخواستم بگم دنیای این روزام خوشرنگ نیست خیلی.
سپردمش دست خودت...