دیشب زلزله اومد دوباره. با مزه بود. همه خواب بودن. لحظه اولش ترسیدم. اما بعدش باهاش دوست شدم. اندازه سری اول نترسیدم.
خدایا شکرت...❤😘.
امروز کلاس دکتر ِ جان.. چقدر خوبه آخه...
وقت استراحت رفتم ازش پرسیدم. گفتم یه کیسی با همچین علائمی... گفت باید از پدرش خودمتمایزی بیشتری داشته باشه و علائمش هم علائم اضطرابی هست و تکنیک های اضطرابی....
+ موسیقی مشترک رو دارم گوش میدم. چقدر دلم هواشو کرده. خدایا شکرت. میشه إن شاءالله فردا برم خدا؟
+ امروز مامان اولین جلسه مشاوره ش با دعوت خانم دکتر بود.
استاد فردامون! فردا سر کلاسش ارائه دارم!
ارائه منم سوژه شده. هربار سرش بودم زلزله اومده. امشب تو گروه گفتم بچه ها من دارم دوباره ارائه بخونم اگه زلزله اومد دلیلش رو بدونید. یکم بعدش کرمان پنج و دو دهم ریشتر زلزله اومد :| . دوستم میگفت نخون خواهر من نخون ، مملکت رو ویبره رفت😁. خدایا ببخشید...
+ مامان گفته که حالم بد شده و داد زدم و اینا...
+ امروز سر راه که پیاده شدم و پیاده اومدم، شک داشتم چیکار کنم. قبلش با باران و استاد صحبت کرده بودم. نظرشون این بود از دلش دربیارم اما با رضایت قلبی م. یه گلدون پامچال خریدم و رفتم خونشون. نبود هنگامه. صبر کردم وقتی اومد، اولش نگاهم نمی کرد. دلخور بود ازم. بعدش رفتم پیشش. گفتم چطوری؟ نگام نمیکرد و مثلا داشت خستگی ش رو در میکرد، گفت قربونت...گفتم گل برات خریدم. بابک جا به جاش کرده. خوشحال شد. گفت واسه من؟ گفتم آره. اومد بغلم کرد بوس کردیم همو. بغل خوبی بود. عمیق....گفتم ببخشید بازم. گفت خواهش میکنم، پیش میاد، منم گاهی اینطوری میشم. چند بار همو بغل کردیم... مهربون... آخرش میگفت فدات شم... اومدم خونه. حالم خوبه ازاین کار. خداروشکر.
واقعا سخت بود واسم. اما یه تمرین خوب برای خود شکنی بود.
تو کی هستی که نمیخوای عذرخواهی کنی؟ پیامبر مهربونی ها رو یادت بیار... زباله رو سرش می ریختم و وقتی طرف خبری نبود ازش، سراغشو گرفتن، فهمیدن طرف مریض شده، رفتن عیادتش...
از خونه ش که بر می گشتم، حس میکردم پیامبر ازم راضی تره اینطوری... خداروشکر. حس میکردم لبخند آوردم رو لب خدا... خداروشکر. خدایا شکرت.❤😘😍😘❤.
+ اولین مشروب روی مبل و میزهای جدید :)