من به جا ماندن از این قافله عادت دارم . . . . . . .
امروز چقدر خوشحال بودم.
از صبحش حالم خوب بود...
ظهرش دیدم اسمم توی سایت در اومده واسه اربعین....
همون جایی که رضوان معرفی کرده بود.
بعد دیدم اسم محدثه هم در اومده...
بعد بعد بعد...
از ذوق نمی تونستم درس بخونم حتی. لبخند که نه، خنده از لبام نمی رفت...
وقتی خوشحال تر شدم که فهمیدم اگه با این کاروان برم محدثه هم میاد با وجود اینکه اسم مادر و خواهرش در نیومده بود. از قیافه ی خوشحالم واسه محدثه عکس فرستادم.... بعدش... بعدش...
همون موقعم از موسسه زبانم که فرم همکاری پر کرده بودم پریشب، زنگ زدن واسه همکاری!
عجیب بود.... به محدثه می گفتم حس میکنم قراره بمیرم وگرنه اینهمه اتفاق خوب توی یه روز بعیده!
میگفت بعد محرم همیشه اتفاقای خوب میفته،
گفتم قربون خودش و محرمش بشم...
گفت می تو...
مامانم راضی بود...
بابا اومد. بهش گفتم. نذاشت حرفم تموم بشه، گفت نه.
گفت نه.
گفت نه.
گفت نه.
همین.
خودشم نمیدونه چرا!
میگه امنیت نیست، مامان گفت دانشجوییه، مطمئنه، میگه با دلار فلان قدر و ارز آزاد. از کجا بیارم؟ هی میخواستم توضیح ونوس رو بدم، نمیذاشت، داد میزد، توضیح دادم ونوس گفته حدودا دو تومن میشه، پرید وسط حرفم که از کجا بیارم؟ الان پول دانشگاهت هست، ماه دیگه سیزده تومن قسط ماشین دارم.
گفتم خب من نخواستم از شما بگیرم گفتم بگم اگه اجازه میدی برم دستبندم رو بفروشم برم. گفت نه. اونقد واجب نیست که «دستبندت» رو بفروشی بخوای بری...
هیچی نگفتم، نگاه کردم فقط.
بعدم نگاهمو کردم سمت تیوی. ادامه داد من نمیدونم من دوست ندارم بری خودت میدونی.
هیچی نگفتم. نمیتونستم یعنی. بغضم نمیداشت حرف بزنم...
رومو کردم سمت تی وی، نمیدونم چند دقیقه، فقط به خدا التماس کردم نذار اشکام اینجا بریزه، چونه م رو سفت کرده بودم که بیشتر از اون نلرزه.
بعدش رفتم دستشویی و اشکام ریخت... بعدش اومدم اتاق و درو بستم تا الان.
اشکام ریخت و ریخت و ریخت...
آهنگ دلبریتو کمترش کن پلی شد توی رندوم گوشیم.... اون عکس بین الحرمین و این شعر و این غروبی که گذشت و این آهنگ...
یاد خواب دیشبم بودم، نجف... و اتفاق امروز تا قبل از غروب...
و اما بعدش...
بگذریم.