دلم گرفته ای دوست..
آشفته ام، دلم میخواد برات حرف بزنم.... دلم میخواد باهات حرف بزنم....
خوب نیستم.... انرژی ندارم.... انرژیم زود می ره و نمی دونم چرا....نمیدونم حتی واسه این کاهش وزن بوده یا منشا روحی.
حالم خوب نیست. اینو میدونم فقط.
تصور میکنم خودمو بدون روشا....
اگه برن چی؟ چیکار کنم.... تصور میکنم لحظه ای که میخواد بره...
نگاه میکنم به روشا... به معصومیتیش.... دلم به حد مرگ می سوزه براش...خدایا آخه چه گناهی کرده....
چه گناهی کرده روشا خدا..... خدا دلم میگیره براش.... هی می بینمش هی گریه م میگیره.
خدایا حالم خوب نیست. مامان، بابا، روشا، رفتنشون، مسوولیت خودم در قبال روشا و مامانش، وظیفه م به عنوان فرزند بودن، وظیفه م برای سرباز بودن... برای درسم... برای کار کردنم... برای آناهیتا... برای برای برای....
همه چی با هم رو دوشمه.
خدایا خیلی وقته دیگه شاد نیستم... دیگه هیچ دلخوشی ای ندارم خدا...
اللهم إنا نشکوا إلیک....
دلم گرفته خدا... خدا......و اینکه تمام مدت نقش بازی کنم جلوی بقیه که خوبم، همینم انرژی می گیره ازم....
خدایا..... امامم........... چقدر دلم گرفته برایت......