جمعه ست و اما....
جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ب.ظ
جمعه ست. فکر نمی کردم بازم بخوای بخوری.
دیدم دوتا لیوان رو اپنه، آبمیوه و یه چیز دیگه، حتی شک کردم که نکنه ته چای توی قوری رو ریختی تو لیوانت، رفتم بو کردم. بوی گندش تا مغزم رفت.
حالم بد شد. واقعا مسخره و مزخرفه.
کاش رفته بودم با استاد اینا. یه چیزی میدونست هی میگفت خونه نمون حرص می خوری!
خدایا.... وقتی آناهیتا بیاد چیکار کنم؟ وای خدایا.... کارم سخت تر میشه. عذاب کشیدن و تقلا برای نقش بازی کردن.
وای که دوباره دلم خواست بزنم زیر گریه.
قلبم شکسته خدا. قلبم شکسته.
مگه نگفتی آبرو دار بنده هاتی؟ خب... این آبروی منم هست جلو مثلا آناهیتا....
وای خدایا وای خدایا وای خدایا....
تپش قلب گرفتم بازم. بدنم سست شد باز.
چقد این روزا دنیام زود رنگ عوض می کنه....
+ من را بگذارید بمیرد، به درک . . .
۹۶/۱۱/۲۷