غم متعالی
از ساعت ده شب اومده بودم بخوابم انقد که خوابم میومد. و هنوز بیدارم...
الان خودم رو توی آینه نگاه می کردم. چشمام. چشمای پف کرده. چشمای غمگین. و لبای نه چندان خندان. خود واقعیم. جدا از هر ماسک و نقابی.
پیش خودم فکر کردم، کاش این چشما, به خاطر غم خدایی پف داشت. کاش غمم متعالی بود. نه واسه چیزای شاید دنیایی.
نه واسه خاطرات خاص نوجوانی. نه واسه ثبت نکردنشون. نه واسه فراموشی نیمه شون. نه واسه حرف امشب مریم. نه واسه اون حس وقت سخنرانی گوش دادن. نمیدونم. شاید همش متعالی باشه. شایدم نه. ولی کاش واسه خدا باشه.
+ دلم تنگه برای شاداب بودنم, پر انرژی و بشاش بودنم. گرچه امروز خداروشکر خوب بودم و میخندیدم حتی! . تا قبل از برگشتن که مریم اینطور گفت...بگذریم. حرفش مهم نبود خیلی. چون همه چی در نهایت دست خداست. فقط اون حس... اون درد عمیق دوباره... هیچی. بگذریم.
کاش خوابم ببره.