دیگه دل نا نداره...
چرا به خاطر دردی که من مسوولش نیستم الان باید توی این شرایط باشم؟
چرا به خاطر دردی که من مقصرش نیستم، باید توی این فضای خونه باشم؟ چرا به خاطر دردی که از آن من نیست باید انقدر تنهایی بکشم وقتی هرکسی یه جور تنهایی ش رو پر کرده؟
چرا باید انقدر انقدر انقدر تنها بمونم؟ چرا به خاطر دردی که مال من نیست باید انقدر گم بشم بین آدما و وجود و اصل خودم نادیده گرفته بشه؟
چرا؟
خدا چرا؟ خدا تو می بینی خستگیم رو.
خدا به خودت قسم دیگه تاب ندارم..... دیگه نمیتونم تحمل کنم خدا. قسم به خودت. بسه خدا. بسه. خواهش میکنم.
خدا دستمو بگیر و از مرداب بکش بیرون... بذار مثل نیلوفر بپیچم بهت. خسته ام. به خودت قسم خسته ام.
دیگه نا ندارم خدا.... به خودت قسم ندارم....
حتی نتونستم یکم درس بخونم امروز.... همش به بطالت گذشت...
بسه خدا...
دوباره فکر سوساید ! اومده توی سرم....
بد خسته م خدا.
از رنجی خسته ام که از آن من نیست........