امروز ِ پر اتفاق...
بسم الله الرحمن الرحیم....
و اما امروز...
آنقدر خسته بودم اصلا نمیتونستم بلند شم صبح. واسه نماز صبح عجیب بود. یهو دیدم مامان بیدارم میکنه. خوش اخلاق. بالای سرم. دست زد ببینه تب دارم یا نه... گفت پاشو نماز بخون... الحمدلله.... خدایا شکرت😭...
خوابم برد و یکم بعدش خدا بیدارم کرد و خوندم خداروشکر. ولی خیلی خوابم میومد. صبح هم دیر بلند شدیم. و دیر رسیدیم ب کلاس. یعنی به جای ۱۱:۳۰, حدودای ۱۱:۵۰ اینا. بعدشم خداروشکر یکم معطلی داره برای خرید تابلو الله از همون طبقه همکف موسسه. خداروشکر ناز بود. یه پس زمینه صورتی ناز کمرنگ با الله فکر کنم طلایی... خداروشکر ❤😍😘.
بعدش دیدم خیلی نزدیک اذانه. یهو راهمو کج کردم و رفتم نماز خونه نماز بخونم. پیش خودم گفتم خدایا مگه نه اینکه هدف تویی... پس وقتی الان صدامون می کنی... جواب بدیم به صدا کردنت... هدف خودتی... الان اینطوری محقق می شه. خیلی چسبید خداروشکر اون نماز. چراغ نماز خونه خاموش و سرد. توی تاریکی و سکوت و خلوت و سرمای اونجا، نماز اول وقت. خداروشکر حال خوبی بود الحمدلله. بعدشم رفتم کلاس شکرخدا. موضوع درس غم و شادی.
بعدش موسیقی آخر کلاس... عالییی...😍. بعدشم رفتیم پایین. پیتزا و دورهمی و اینا. خداروشکر. قرار بود سروناز رسید خبر بده که بریم پیش طب اسلامی. یهو دیدم گوشیم زنگ می خوره. توی همون وقت جایزه دادن و اینام بود. دیدم بابائه. زنگ زد گفت کجایی گفتم موسسه. گفت بعدش کجا میخوای بری؟ گفتم با سروناز قراره بریم فلان سمت. گفت با چی؟ گفتم مترو. گفت خب من صبر می کنم تا ببرمتون. گفتم نه سروناز معلوم نیست کی برسه. اینجا ب مترو نزدیکه. گفت خب تا مترو ببرمتون. گفتم آخه معطل میشی معلوم نیست کی برسه سروناز و ... . گفت آخه میخوام ببینمت... گفتم خب الان میام بالا ببینیم. گفت آخه واسه ت گل خریدم میخوام بدم بهت.... یادمه صدام بلند شد از جیغ خوشحالی اما نمیدونم چقدر😁. بدو بدو رفتم بالا. دیدم بابا رو... خدایا شکرت.... گفت میشه ماچ ت کنم؟ باورم نمی شد... دم ماشین وایساده بود... گفتم چرا که نهههه. حتمااااا. بغلش کردم محکم... هنوز که هنوزه باورش نکردم... یعنی انگار مثل یه خواب بوده... گل رو از صندلی جلوی ماشین داد. گفت یه شاخه گل گرفتم. یهو دیدم یه دسته گل خیلی خیلی خیلی خیلی قشنگ😭😭😭😭😭😭.... خدایا... فکر کنم چهارتا شاخه رز قرمز و چهارتا مریم. با چوب پایینش... با روبان قرمز و سفید.... به شدت خوش بو... اصلا یه گل خیلییی نازیییی😍😘❤❤❤...
تا دم کلاس پیاده اومد باهام... توی راه سلفی گرفتیم. امشب که به عکس نگاه میکردم، دیدم تمام صورتم داره می خنده. با اینکه خوشگل نیفتادم خیلی، اما کل وجودم داره می خنده... بابا.... چقدر پیر شده... موهاش سفید.. چقدر وقت بود ندیده بودمش.... بابا هم میخندید صورتش... الحمدلله...
رفتم کلاس دوباره. اول بچه ها جیغ و اینا ک ترانه کادو ویژه آورده. بعد فهمیدن که خودم کادو گرفتم. بعد شروع کردن دست زدن که ترانه عروس میشه و اینا. گفتم نهه. بعد یکم گذشت. سمیه اومد پرسید این برای چیه؟ گفتم بگم بابام آورده باور میکنی؟😁. خب باورم نکرد در نهایت. محدثه هم شنید. بعدش فهمیدم کار بدی کردم. ولی خب نمیخواستم بگم ولی خب نمیدونم شاید باید واژه بهتری میگفتم... دلش نخواد... خدایا ببخش...
بچه های گروه آبان سورپرایزم کردن. اینجوری که من اول کتاب قرضی رو انتخاب کنم. خداروشکر. خدایا شکرت. ممنونم گل جونم.
بعدشم جایزه گرفتن و اینا. دوتا مونده بود جایزه. یکیشو برداشتم. یه درخت پارچه ای نااااااز که گل سینه ست. خیلی لطیف و ناز و خوشگله. بعد فهمیدم استاد خریده بود اونو. تشکر و اینا کردم.
سروناز اومد و میخواستم برم. موقع خداحافظی استاد اومد و گفت چطوری و اوضاع خوبه و اینا. بغل کردیم همو. گفت مراقب خودت باش و اینا. گفتم این گل رو بابا آورده الان. تعجب کرد. خوشش اومد. گفت تو خریدی؟ گفتم نه بابا آورده. گفت چه قشنگ. مشخص بود کلی خوشش اومده. واقعنم جای خوش اومدن داره! رویاییه... گفتم ولی خب عذاب وجدان و ایناش هست دیگه... اینکه وقت نمی ذارم. گفت میشه, یکم بیشتر وقت بذار و اینا. دقیق نشنیدم حرفای آخرش رو. بعدش دیگه اومدم بالا و رفتم پیش سروناز. گل رو ک گفتم... گفت حسودی نمی کنما... اما من هیچ وقت همچین جایگاهی پیش بابام ندارم. مطمئنم. شروع کرد تعریف کردن اینکه مثلا یه بار توی راهنمایی با هم قهر کرده بودیم و بابای سروناز گفته ترانه چجوری با تو هست و ازون ور بابای من گفته بود باهاش قطع ارتباط کن. یا یه سری چیزای دیگه... چقدر به ذهنش مونده بود. چقدر ناز دارم غصه دار بود. خدایا کمکش کن. حالش اصلا خوب نیست.... خودت میدونی بهتر از هرکسی.... خدایا خیلی سخته اینطوری.... خودت هواشو داشته باش....
سروناز ک حرف زد فکر کردم واقعا یه وقتا یه سری داشته های عادی مون واسه خیلیا حسرته و غبطه... خدایا کمک و پناه و مرهم دل همه باش ❤😘😍.
رفتیم طب اسلامی و در کمال ناباوری همون کسایی بودن که سه شنبه میخواستم برم قم و به خاطر رضایت مامان نرفته بودم! بعد ویزیت فهمیدم اینو! خداروشکر واقعا... من حیث لایحتسب جبران می کنه همیشه...
شب جمعه... امام زاده... حال و هوای خوب... خدایا شکرت....
بعدش اومدم خونه. میدونستم مامان نیست. ساعت نزدیک نه و نیم شب بود. تاکسی مترو تا دم خونه آوردم. خدا خیرش بده... گفت تنهایی و دیر وقته منم مسافر ندارم. خدا خیرش بده واقعا...
بعد اومدم زنگ زدم. پای آیفون با لبخند. منتظر بابا بودم. ولی دیدم هنگامه بود. تعجب کردم. اومدم بالا. یخ کردم. یخ.....
دوباره مشروب و مزه و ... .
همشونم داشتن میخوردن گمونم...
چی بگم دیگه... هنوز خیلی مست نبود. پیش خودم گفتم ولی مشخصه که میدونه منو اذیت نمیکنه مشروب. وگرنه برای خوشحالی م امروز این کارو کرده... گفتم معلومه دوستم داره...
اما وقتی حالتای مستی رو می بینم... چی بگم دیگه...
یکم بعدش مامان اومد. درد بعدیش اینجا بود... اینکه ب مامان گفت به پ گفتی؟ برای هفته دیگه میخوام ها...
دوباره سفارش داده... دوباره میخواد همش بخوره...
نمیدونم با چه نایی میخوام ادامه بدم....
الان توی حال از خود بیخودی هدفون با صدای بلند گوش میده.. جهان... جهان...
دلم میخواد هق و هق گریه کنم الان....
بگذرم از چیزایی که به نظر میاد و به روی خودم نمیارم..
مثلث سازی هر کدومشون با من...
اصلا خوب نیستم. گل بالای تختمه. نگاهش میکنم. فکر میکنم یعنی بابا وقت گذاشته واسم رفته مغازه به فکرم بوده و اینو خریده. حالمو خیلی خوب میکنه... اما مستی ش...
تازه هربار که میخوره دهنش رو توی سینک میشوره...
هنگامه از اون لیوانم چای خورده...
یعنی امشب یه جوری دلم شکست به لحظه... گفتم خدایا دیگه نمیخوام اینطوری باشم... خدایا بغلم کن...
خدایا واقعا بغلم کن... روز سختی بود امروز... و البته قشنگ. خدایا شکرت. دوستت دارم خدا.... الحمدلله...❤😘😍.
صحبت ها در مورد توکل از امام جعفر صادق علیه السلام که زهرا گفت و مومن از اسامی خدا إن شاءالله بعدا نوشته شود...