برکات کلاس زبان
امروز چقدر اتفاق عجیب توی کلاس زبان افتاد ....
واقعا خدایا شکرت نازنین ترین دلم...
بحث آزاد درباره حجاب داشتیم.
بعد یکی از بچه ها که خیلیم دوسش دارم و خیلی خوبه ماشاءالله... داشت از سیر تحولش می گفت که یهو رسید به آشنایی با شهید عزیزم... الآنم که می نویسم اشکم داره در میاد...😭😭😭.... آخه داداش شهیدم.... رفیق شهیدم... الهی که فدای مسیرتون بشم... آخر کلاس با هم حرف زدیم که این علاقمون مشترکه❤. گفت شماره ت رو بده بعد بهم. کارت دارم. امشب اومدم خونه پیام داد که شماره ت رو بده یه هدیه برات دارم... خدایا چی می تونه باشه... یعنی از سمت رفیق شهیدم... یه بار که توی کلاس پارچه متبرک به تابوت شهید حججی رو به همه داد... خدایا... خدایا شکرت...
ممنون بابت اینهمه نشونه...
تازه... اسم همسر استادمون هم ، هم اسم همین شهید عزیز و اون خواستگاره... ای خدای من... هعی خدا جون گلم...
بعد اون یکی فاطمه داشت می گفت و از دانشگاه ش گفت و اینکه یکی بودیم ..
نمیدونم واسه اون بود یا نه. ولی شماره محدثه و بنده رو گرفت. گفت از رشته های مختلف میخوام. بعد دم در آخر کلاس گفت دنبال کار هستی و اینا؟ گفت چون که کلاسای دکتر غ هم می ری و کلا یه موسسه دارن می زنن و اینا. گفت فعلا خیلی خامه. یا تلفنی میگم بهت یا یکشنبه إن شاءالله. عجیب بود برام.. الحمدلله. خدایا شکرت. خدا جونم خیلی خیلی خیلی شکرت...
هرچی خودت بخوای خدا....
اومدم خونه آب پرتقال و شلغم و... . ممنون خدا بابت اینهمه عشق... محبت....دوست داشتن... الحمدلله❤😘😍.
+ واقعا منی وجود نداره... ولی جالب بود که به فاصله یک دقیقه شاید هم خانم اشرفی کد ۵۴ بگه بانی فلان کارید هم آذر. حس کردم خدا داره باهام حرف میزنه. هرچی هست فقط خودتی خدا جونم....❤😘😍... الحمدلله... خدا جون گلم دوستت دارم عشق دلم...❤❤😘😘😍😍... کمک خدا...کمک...
همه خدا... سروناز خدا...
+ امروز تقریبا برای اولین بار توی کلاس لبو خوردم 😄 آخه نذری امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود. نمی شد نخورد...