هوالعشق...
امروز توی حموم ! خونه خاله...
یهو... بدون هیچ فکری... یهو... خودش انداخت به قلبم این شعر رو...
خودش کمکم کرد... من حیث لا یحتسب خودش اومد آرومم کرد... چجوری؟
با به یاد آوردن این شعر که « اگر با دیگرانش بود میلی، چرا جام مرا بشکست لیلی؟ ... » ❤😍...
حتی تفسیر این شعر ... تو ذهنمه اما نمیدونم از کی و کجا و درباره چه موضوعی شنیدمش! همون اثر وضعی ِ ه انگار... خدا... خودش خواست... حضرت زینب سلام الله علیها... خودشون اومدن...خودشون قلبمو آروم کردن....
اگر اینطوره پس به به به این دلشکستگی... به به به این تسلیم... امشب غروب فکر می کردم که از بهار و شاید تابستون به اینور, هی تمرین تسلیم رو دارم انجام میدم. نه تسلیم های عارفانه... در حد خودم... شاید اگه تابستون اون چشم سخت رو نمی گفتم، اینجا نمیتونستم تاب بیارم و شاید حتی این فرصت رشد برام پیش نمیومد...
خوشحالم که دلم شکسته ازش.... ناراحتم که به هر دلیلی نشد.... ولی از دلشکستگی م استقبال می کنم... خدا بخواد فردا می رم حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام... که به خودشون بگم از بغضام و حسام... خدا کنه بشکنه...❤😘...
+ امشب روز جهانی کودک... کیک.. کادو.. سورپرایز... خوابآلودگی ش و خوشحالی ش... ذوق کردن مامانش... تخلیه خشم کودک... نگاه من... فکر و فکر و فکر...
++ خدایا ممنون... خدایا شکرت. چقدر خوبه که آذر هست... که آذر حواسش هست بهم به عنوان یه دوست... ممنون خدا که فرستادیش...
یه وقتا حس می کنم استاد هم بهش سفارش کرده که هوامو داشته باشه... عجیب غریب اگه هرروز پیام نده، یه روز در میون حتما سراغ می گیره جدیدا.... خدایا واقعا شکرت از این محبت..... نمیدونم چی بگم واقعا.....
+++ امروز خونه خاله... دختر خاله مادری و جاری شون.... تعریف کردن خاطره حراست! با مزه بود...
++++ معده م می سوزه... سرم گیج و سبک بود نصف بیشتر امروز رو.... آناهیتا رو دوسش دارم... حرف می زنه، درددل می کنه... خدایا کمکش کن...
++++ همه ترسم از رفتنشونه... رفتن اونا و رفتن خواهر .... و شاید پدر... و....
_ تو نباشی من از آینده خود پیرترم....
+ مشهد می خوام آقا....
++ یعنی برای حسین حسین گفتن باید یک سال دیگه صبر کنیم تا به شرط حیات و توفیق در مراسم حاضر باشیم و صدا کنیم؟ دلم می خواد برگردم به اون ده شب... بی نظیر بود برکتشون... بی نظیر و فوق العاده.....